۰۷ اسفند ۱۳۹۱

کجاست جای رسیدن؟

با خودم میگم چی از این بدتر؟ و یادم میاد که بارها اینو به خودم گفتم. چی از این بدتر؟ یادداشت سردبیر همشهری داستان به مناسبت محرم با این جمله شروع می‌شد: «غم، آستانه‌ی دنیاهای تازه است.» این دنیاهای تازه تا کجا ادامه داره؟ این تازگی برام ملال آور شده. این فقط رسیدن به آستانه‌ی جدیدی از تحمله. باید امشب یه تیغ می‌کشیدم به بدنم و مثل کیسه آردی که تو باد پاره میشه تموم می‌شدم.

۱۸ نظر:

زهرا گفت...

هی به امید دنیاهای تازه، غم‌های تازه رو دروکردیم، غم‌های تازه به امید دنیاهای تازه‌ی ما، ما رو آزمودن. که چی؟
دیگه از این اندوه، سربلندی باقی نمونده!

کاوه گفت...

بدبختی اون حس و لحظه ایه که قبل از تیغ کشیدن انگولک میکنه که شاید فلان و ...
همین « شاید فلان و ... » یه آستانه چرند و بی مقیاس از تحمله

Unknown گفت...

این جمله ی اخر خیلی وصف حال بود عین کیسه ی آردی که محو می شود پخش می شود می رود هر کجایش به یک سو میشد تمام شد.

سین جیم گفت...

کاش ما خواننده های همیشگیت حق داشتیم بدونیم که دقیقا چرا...

محـمد گفت...

یه سری داستان طولانی غصه ناک نه گفتنش دردی دوا می کنه نه شنیدنش. همینم بعد از کلی خوددرگیری نوشتم. واقعن اهمیتی نداره چرا.

ناشناس گفت...

ای غم ! ای همدم ! دست از سر دل بردار

ای شادی ! یک دم ، مرهم به دلم بگذار

دل جای شادی است ، از غم شده ام بیزار

ای غم بیرون رو ، این خانه به او بسپار

hana گفت...

کاش یه چیز واقعی تر جز کلیک کردن هر چند وقت یک بار رو آدرس وبلاگت وجود داشت که بر اساسش می تونستم بگم نرو. یه چیزی که باعث بشه وقتی می گم اگه تو هم بنا باشه بری من دیگه قطعا مجبورم برم باور پذیر به نظر بیاد. یه چیزی که کارکردش انقدر یه طرفه نباشه.

R A N A گفت...

دلم تنگ شده واسه ت دیوونه

محـمد گفت...

به دلفبن: خیلی جای پرت و بی خودی رو برای گذاشتن اون نوشته ها انتخاب کردی. حسمو نسبت به نوشته هایی که با علاقه نگه داشته بودم خراب می کنی. مال خودته البته ولی من خوشم نیومد. با اون کامنتای چرتی که پاش بود. من که نفهمیدم با تو باید چکار کرد.

آزاد گفت...

هوم...قابل فهم...زیاد

ناشناس گفت...

ای وای چی شد پس. منو بگو که خوشحال بودم که تو نوشته های جدیدت کلی امید به زندگی هست !!!!
این دیدگاه غمزدگی کلاً تو فرهنگ ما نهادینه شده انگار. نمیدونم چقدر ربط به مذهب داره چون یه سری از مسیحیون افراطی هم با خنده و شادی مشکل دارن. یهودیها هم شکر خدا از ما بدترن.
ولی شما حرفهای اینها رو باور نکن. این آخر نوشته ت خیلی درد داشت. خیلی. نکن آقا جان نکن این کارو باخودت و خواننده های بیچاره ت.

ناشناس گفت...

غم با من زاده شده، منو رها نمیکنه...

ناشناس گفت...

یه چیزی بگو بدونیم هنوز تموم نشدی..

ناشناس گفت...

جمله آخر عالی بود. بهتر از عالی بود.

میم گفت...

"من واقعاً فکر می کردم که ممکنه توی این چند هفته گذشته بمیرم. این رو برای این نمی گم که بخوام تو رو تهدید کنم، حقیقت داره. این قدر غم‌زده و تنها بودم. مُردن این‌قدر ها هم سخت نیست. مثل هوایی که به آرامی از داخل اتاق مکیده می شه، علاقه به زندگی هم کم‌کم از من خارج می شد. وقتی که تو این طور حس کنی مردن دیگر آن‌قدر هم مسئله مهمی به نظر نمی یاد. هرگز به بچه‌ها فکر نکردم. حتی به ذهنم هم خطور نکرد که چه بلایی ممکنه بعد از مرگم سرشون بیاد. این‌قدر من تنها بودم."
South of the Border, West of the Sun.. Murakami

محـمد گفت...

میم؟

Unknown گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
جغدمولک گفت...

این فقط رسیدن به آستانه‌ی جدیدی از تحمله...
این فقط رسیدن به آستانه‌ی جدیدی از تحمله?