بعضی آدمها به این میرسند که آخرین چیزی که براشون میمونه آواز خوندنه. بعضی آدمها به این میرسند که در زندگی باید به هر چیزی «برسند». من تو زندان فهمیدم که وقتی همه چیز رو ازت میگیرن، لخت و بیچیز مثل وقتی تو قبر خوابیدی، آخرین چیز، روح اون جهان بیروح، آواز خوندنه. اینکه چقدر از اون دنیا آواز برای خوندن با خودت آوردی خیلی اهمیت پیدا میکنه. تو همهی فیلمهای کمدی هم اولین نشانه زندان آواز خوندنه. کمیک هم هست. به هر حال برای هر کسی که یک چیزی خاطره نباشه میتونه جوک باشه. تو زندگی روزمره ولی سخت به این «میرسی». مثل من دری به تخته بخوره بری زندان یا مثل خسروی «پلهی آخر» بهت بگن سرطان داری، حتی دروغ. دیگه هم مهم نیست چجوری میخونی، صدا داری یا نه، یا اصلن چی میخونی. لیلی از آقای عسگری میپرسه اسم اون آواز چی بود؟ میگه این آوازها اسم بخصوصی ندارن دخترم. تو تیتراژ هم نوشته: «تصنیف چه شود...»
۰۲ اسفند ۱۳۹۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۸ نظر:
اگه قضیه انقدر جدی باشه که منم حق داشته باشم لیستی برای خودم داشته باشم به آواز خوندن، نوشتن و صدالبته حرف زدن رو اضافه میکنم. نوشتن شاید؛ اما حرف زدن به ابزار خاصی نیاز نداره. فقط باید زندگیت انقدر سوژه داشته باشه که هی راجع بهش حرف بزنی و از زاویههای مختلف مورد بررسی قرارش بدی.
اما اینکه چرا آواز خوندن رو محمد انتخاب کرده برای وقتای بیقراری و وقتایی که پشتش هیچی نیست دلیل دیگهای داره.آره محمد شاید تو هم اون آزمایش معروفه رو انجام دادی. یک ساعت مثلن حرف زدی و یک ساعت آواز خوندی. بعد فهمیدی زور آواز خوندن از هر چیزی بیشتره. چون وقتی آواز میخونی کلی زور میزنیو حالتو خوب میکنی اما بعد از زیاد حرف زدن همیشه پشیمون میشی. همیشه.
دوسش داشتم.
به زاویه دیدت از دنیا و راحت نوشتنت میشه تا حد زیادی حسادت کرد/غبطه خورد.
در ستایش آواز هرجی بگی کم گفتی..
دوری تو در جستجوی نمو میگه وقتی اوضاع بر وفق مردا نیست چیکار میکنیم؟ ش ِنا شِ نا شِ نا میکنیم
سوالی که ذهن منو شدیدا درگیر کرده اینه که آیا محمد خر است؟
اسم تصنیف هست «دام بسته».
کلماتش حک شده توی سرم. بعد از دو سال و اندی، با جستوجوی «روح اون جهان بیروح» آمدم سراغش باز.
هاه. چند سال گذشته؟ هست این کلمات باهام هنوز.
ارسال یک نظر