۱۰ آبان ۱۳۸۹

اولین روز سرد تهران بود. فقط یه تی شرت پوشیده بودم. هوا تاریک شده بود. چهار بار چراغ سبز و قرمز شد تا از چهارراه رد شدیم. خوابم برده بود که راننده داد زد: «آشغال خوابش برده!» از خواب پریدم. یه ماشین اومد کنار ما ایستاد و هر دو شیشه هاشون رو پایین دادن و شروع کردن داد زدن. راننده ما همه اش می گفت «اینجا ترررونه می فمی؟ ترررونه! با شهر شما فرق می کنه! مردم اینجوری رانندگی می کنن!» راننده اونا هم هی می گفت «خب مسیر خودتو برو چرا می پیچی جلو من؟» بعد جفتشون همونجوری که حرف می زدن پاشون رو گذاشتن رو گاز و حرکت کردن. انگار پاهاشون مال یه نفر دیگه بود. پشت چراغ بعدی یه نفر اومد دم شیشه راننده گفت «آقا شهر با شهر فرق نمی کنه که! شما پیچیدی جلوی من! آخه شهر با شهر فرق می کنه؟» راننده ‏اونا بود. راننده ما گفت «اصن چرا چراغات خاموشه؟» اون یکی هی می گفت «شهر با شهر فرق نمی کنه.» نفهمیدم لهجه اش کجایی بود ولی من طرف راننده اونا بودم. هرچند تو ماشین اونم بودم نمی تونستم بخوابم. تو تاکسی بعدی فکر کردم بیام خونه اینا رو بنویسم. تو ضبط ماشین مهستی داشت می خوند:
آی تهرون تهرون تهرون ما تهرون

تو مهربون و ما حالا مهربون

 گفتم حالا اینو کی باور می کنه؟

۳ نظر:

بهار گفت...

هیچ کی هیچ کی هیچ کی
تهران شهر بدی است!

مرضیه گفت...

الهی بمیرم برات...

dreamer گفت...

چرا مرضيه جانم؟ خدا نكنه!