۲۹ دی ۱۳۹۸

آنچه از آسمان می‌آید، آنچه به آسمان می‌رود

دیشب ساعت دو و نیم از خواب بیدار شدم. در جریانید که چشم باز کردن به این دنیا در این روزها چه کار سختی است. شب‌ها از همه وقت بدتر. انگار همه مرده‌اند. هیچ اثری از زندگی نیست. تصمیم گرفتم هر چه زودتر خودم را به یک آب برسانم. از وقتی از آن چهار ماه کار در آن فیلم کثافت خلاص شدم خواستم یک سفر بروم جایی که دریا داشته باشد. ولی هم پولم نرسید هم مصیبت پشت مصیبت نازل شد. سر آن فیلم فکر می‌کردم چقدر همه چیز شبیه جمهوری اسلامی است ولی در روزهای بعد حرفم را پس گرفتم. روزهای بعدش بالاتر از سیاهی بودند. دیگر تحمل افکار مغشوش و اخبار جانکاه را نداشتم. تنها چیزی که اثر می‌کند آب است. تورهای شمال و جنوب را سرچ کردم همگی گران بود. گفتم حداقل یک استخر. استخر سازمان آب را سرچ کردم. استخر روزهای جنون. آخرین باری که رفته بودم دم درش کسی که دوست داشتم را بلاک کرده بودم. درست دم درش تا برای چند ساعتی که در آب هستم لااقل دوام بیاورم و روی تصمیمم بمانم. 
استخر سازمان آب سانس شش صبح داشت با تخفیف 34 درصد که می‌شد 19800 تومان. بلیت را گرفتم و فکر کردم حتما تا شش صبح بیدارم. بلافاصله گفتم آخه سگ ساعت شش میره استخر؟ و خوابیدم. ولی باز بیدار شدم و به دستورالعمل فکر کردم: وقتی حالت بده حتمن یه کاری بکن هرچقدر که سخت باشه. به خودم وعده دادم که تا استخر را با اسنپ می‌روم. ساعت پنج و نیم هر چه سعی کردم اسنپ یا تپسی یا حتی موتور بگیرم کسی قبول نکرد. ده دقیقه به شش بالاخره از خانه بیرون رفتم و فهمیدم چرا کسی قبول نمی‌کرد. برف می‌آمد. 
همان چند قدم اول تمام کفش و جورابم خیس شد. با احتیاط راه می‌رفتم چون کفشم لیز بود. هیچکس در کوچه نبود و هر کجا پا می‌گذاشتم اولین رد پا روی برف مال من بود. ذوق‌زده بودم. تا سر وصال کسی سوارم نکرد و خیس و یخ زده سر وصال سوار تاکسی شدم. گفتم جلوی استخر پیاده می‌شم. راننده گفت آخ آخ تو این هوا استخر می‌چسبه. مسافر دیگر هم تأیید کرد. چند قدم آخر مانده به استخر را خیلی با احتیاط برداشتم. فاصله‌ام با خوشبختی یک لیز خوردن بود. 
به سرعت جای خودم را در استخر پیدا کردم. در آبِ خیلی کم‌عمقِ گرم دراز کشیدم و گوش‌هایم را زیر آب کردم. فکر کردم کاش این سقف نبود و برف روی ما و روی آب می‌بارید. فکر کردم آدم باید زندگی‌اش را طوری تنظیم کند که وقتی برف می‌آید در استخر روباز گرمی باشد و به قدر کافی هم قبلش سختی کشیده باشد که قدر آن لحظه را بداند. با دهان بسته زیر آب آهنگ فیلم آبی را می‌زدم. سه نفر کنار من داشتند حرف می‌زدند. یکی که سن بیشتری داشت با صدای آرام برای آن دو چیزهایی می‌گفت که انگار راز آفرینش بود. سرم را بیرون آوردم و یکی از سه نفر که جوانتر بود گفت «ولی آدم به چاه عمیق تنهایی‌اش نیاز داره» مرد فرزانه گفت «نه چاک رو قبول ندارم» نفر وسطی گفت «چاه، میگه چاه» مرد فرزانه گفت «آهان چاه. فکر کردم میگید چاک» مرد جوان گفت «شما با چاکرا اشتباه گرفتید. عرض کردم چاه عمیق تنهایی».
وقتی بیرون آمدم همچنان برف می‌آمد. باد خنک به صورتم می‌خورد و دستورالعمل کار کرده بود. حالم خیلی بهتر بود. رفتم نزدیک خانه و کله‌پاچه خوردم. به حق کارهای نکرده. هوس نکرده بودم فقط فکر کردم جزئی از مراسم امروز باید باشد. هر چه در آب سبک شده بودم در طباخی جبران شد. بقیه‌ی راه تا خانه را هم با احتیاط زیاد طی کردم تا با لیز خوردن همه چیز از دماغم درنیاید. در نهایت هیچ اتفاق بدی نیفتاد. برف همه چیز را سفید کرده بود. کوچه‌ها، ماشین‌ها، درخت‌ها و گورهای تازه را.

۱ نظر:

م.عاهدی فر گفت...

هیچ وقت فک نمیکردم تا این حد به نویسنده ی وبلاگی که سال ها دنبالش میکنم نزدیک بشم.
اونم واسه منی که از شهرستان پاشدم اومدم اینجا.
که توی همون استخری که شاگرد آموزش میدادم، توی همون قسمت کم عمقش. یه ارتباط از نوع خیلی نزدیک جاری شد.
خیلی پیش ترا با پستات تا صبح چشم رو هم نیمتونستم بزارم.
شاید وقتشه یبار یجایی ببینمت
در حد یه سیگار و چایی
بعد بشینیم به کوچیک بودن و عجیب بودن دنیا نگا کنیم.