امشبِ تهران. آقا شگفت انگیز شگفت انگیز شگفت انگیز. بعد از اعلام نهایی نتیجه انتخابات رفتیم تجریش و راه افتادیم رو به پایین ولیعصر. هر لحظه که جلوتر می اومدی انگار سرزمین تازهای کشف کردی بیشتر هیجانزده میشدی. اگر برف میاومد انقدر عجیب نبود همه چی. باز برف یه چیز ثابته. این هر ثانیه برات یه سورپرایز داشت. از 25 خرداد چهار سال پیش یاد گرفتم همچین مواقعی نباید عکس و فیلم گرفت چون چیزی که نمیشه با تصویر منتقل کرد اینه که آدمها مستقیم تو چشمت نگاه میکنن. چیزی که هیچ وقت تو این شهر نمیتونی ببینی. قشنگ تو چشمت نگاه میکنن و میخندن. حتی شیطنت آمیز. حتی تحقیرآمیز ولی آقا دیدن دیدن خیلی مهمه. یک خوشحالی با سر و صدای زیاد بود و جیغهایی که فقط خودت میشنیدی. من محض امتحان چند تا فحش هم دادم دیدم کسی نمیشنوه. باورنکردنیه ولی ما از تجریش تا سر عباسآبادو پیاده اومدیم هر کدوم با یه کوله سنگین ولی هنوز بیدارم و خوشحال. به نظرم باید این روزو بکارم برم. یه موقعی برگردم بهش. مثل سرکهای شرابی چیزی. به نظرم ووداستاک بعیده دیگه تو آمریکا تکرار بشه ولی اینجا ممکنه تکرار بشه. این جمع شدنِ اعتراض و خوشحالی (یا ردکردگی) در عین حال در یک سطحی از رشد عقلی یه روزی اینجا ممکنه. اینکه موضوع یه چیز گذرایی مثل بُرد تیم ملی نباشه. بشه بهش برگشت و باز و بازترش کرد و هنوز قابل فکر کردن و قابل ارجاع باشه. مثل اون موزیکها و اجراهای ووداستاک. در واقع اعتراضه توی خوشحالیه حل شده باشه و نشه ازش تشخیصش داد. کاش یکی خودشو وقف میکرد امروز یه فیلم میساخت. من دوربینم به گردنم آویزون بود، یه ماشینی رد شد داد زد نذار اون بیکار بمونه. یعنی دوربین. محض اینکه لفظش شهید نشه چند تا فیلم و عکس گرفتم ولی اصل قضیه رو به چشم خودم سپردم. چهار سال پیش هم از راهپیمایی 25 خرداد فیلم گرفتم. ساعت چهار وقتی از بالای کارگر به میدون انقلاب نزدیک میشدم و دستبند سبز و عکس میرحسین رو درمیآوردم دوستم میگفت خبری نیست بابا نبند میگیرنت. گفتم نه چند نفری تو میدون هستن مشکلی نیست. وقتی رسیدیم دیدیم هر دو طرف فقط آدمه وسکوت. دوستم قلاب گرفت رفتم بالای کیوسک بلیت فروشی گفتم یا پیغمبر تا چشم کار میکنه آدمه. دوستم گفت دروغ میگی. دوربینمو درآوردم فیلم گرفتم بهش نشون دادم. دیگه با همون دوربین تا آزادی رفتم و فیلم گرفتم و شش ماه حبس همون فیلمم کشیدم ولی طبعن جزو گنجینههامه. فقط یه جا پشیمون شدم اونم جایی بود که ماشین میرحسین داشت رد میشد و با هر بدبختی بود خودمو بش رسوندم و دوربینو سمتش گرفتم و با موج جمعیت دور شدم. بعد که فیلمو دیدم رفلهی نور آفتاب باعث شده بود بجای میرحسین از تصویر خودم تو شیشه ماشینش فیلم بگیرم. میتونستم بجای دوربین، دستامو دو طرف چشمام بگیرم و تو ماشینش نگاهش کنم. شاید مستقیم تو چشماش.
پ ن: رهنورد میگفت امیدوارم که این سلحشوریها در خردادها و خردادها و خردادها ادامه پیدا کند. ای عجب!
پ ن2: چیزی که امروز چشمگیر بود شمار طرفداران آقای غرضی بود. باید رأیش رو پس بگیریم.
۱۳ نظر:
دو طرف فقط آدم وسکوت! غریب ترین تجربهی من اون روزها.. مو به تنم راست بود. اماامشب رو از کف دادم و حیف که فقط فیلم ها رو دیدم و گریه کردم.
:)
یعنی پی نوشت دومت خدا بود....
:) خیلی خوب بود. اعتراض و رقص. من همیشه حسرتم این بود که 88 تهران نبودم. حالا یه کمی کم شد ازش. یاد تو هم کردم. تو جمعیت فکر کردم الان کجایی و در چه حالی؟ فهمیدم حالا. و رقص ها....
:)
امروز تو شادیه بعد از بازی امتحانش کردم. می خندیدم و با مهربونی و شادی تو چشم تک تک آدمای دور و برم نگاه می کردم. انگار همه آشنا بودن. می دونستم اینا همون آدمایین که صبحها با احتیاط از کنارشون رد میشم ولی احساس امنیت می کردم.
ممنونم که یادم انداختی گاهی به زبان چشمها اعتماد کنم.
چقدر خوبه که تو شادی.چه قدر خوبه که از یه صفت سه بار نام می بر. هیجان انگیز هیجان انگیز... تو به جای خیلی از ماها کشیدی. تا عمر دارم من یکی شرمنده اتم. شرمنده ی همه ی اونایی که به جای ما کشیدن. شادی تو چقدر خوبه پسر.
:) :*
سلام
آقا يادته که اون باجه بليط فروشي قبل از ميدون بود يا بعد از ميدون؟
يعني به سمت چهارراه وليعصر بود يا به سمت آزادي؟
من از يه کسي که رفته بود بالاي دکه پرسيدم چي مي بيني گفت دقيقا همين حرف شما رو زد. گفت تا چشم کار مي کنه آدمه.
اون لحظه رو هيچ وقت فراموش نمي کنم.
به سمت آزادی بود
می دونی هم 25 خرداد کنار هم بودیم هم اون شب تو تجریش و شاید توی این شهر صد بار دیگه هم از کنار هم رد شدیم و الان فکر می کنم که چقدر این گفتارت آشناست. تو یک سرخپوست خوبی.
فیلم اون سال رو هنوز داری؟ یا ازت گرفتند؟
جواب دادن به این سوال برام تبعات داره!
ارسال یک نظر