۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۲

غمت اتوبان کرج را می‌بست

تلفن زنگ زد یه نفر گفت از کلانتری تهرانسر زنگ می‌زنم تشریف بیارید برادرتون بازداشت شدند. گفتم برای چی؟ گفت اتوبان کرجُ بسته بوده و وسط اتوبان داشته سینه می‌زده. گفتم مطمئنید؟ اسمشو چک کرد. خودش بود. زمستان شش هفت سال پیش بود. اون موقع ما تهرانسر می‌نشستیم. خیلی ترسیده بودم. تلفن انگار خبر قطعی دیوونگی‌اش رو بم می‌داد. رفتم کلانتری و با دستبند اومد و یه لبخند تلخی می‌زد و می‌گفت چیزی نیست چیزی نیست. داشت برادر بزرگش رو دلداری می‌داد. هر کاری کردم نتونستم بیارمش بیرون. گفتن باید شب بمونه و صبح بره دادسرا. تا خونه، تا شب، تا صبح گریه کردم. بغض چند ساله‌ام ترکیده بود. تمام چند سالی که خودم هم مثل اون بودم و حالا اون مثل من شده بود و تمام مدت می‌دیدم و نمی‌تونستم کاری بکنم. مامانم می‌گفت تحت تأثیر تو افسرده شده. فردا صبحش رفتیم دادسرا و آزادش کردیم و رفتیم بیمارستان روانی 506 ارتش. تو راه انگار فهمیده بود کجا می‌بریمش دیوونه شد. همه رو می زد. زورم دیگه بش نمی‌رسید. گریه‌های مامانم جلوشو گرفت. تمام مدتی که بیمارستان بود کنار تختش روی زمین می‌خوابیدم. کم کم حسم به بیمارستان خوب شد. مامانم می‌گفت تو هم باید بمونی اون تو. فکر کردم بیمارستان روانی برخلاف قصد اولیه سازندگانش واسه حفاظت از بیمارها در مقابل جامعه درست شده. دیگه دلش نمی‌خواست بیاد بیرون. از آدمهای بیرون می‌ترسید. منم می‌ترسیدم. همین که اومد بیرون اولین فیلمم رو ساختم که خودش هم بازی کرد. یک دقیقه بود. دوربین از بالای دیوار یه خیابون شلوع رو نشون می‌داد که توش یه دعوا شده و همه به جون هم افتادن، بعد آروم پن می‌کرد از روی دیوار می گذشت و این طرف دیوار یه بیمارستان روانی بود که همه آروم راه می‌رفتن و با هم حرف می‌زدن. دوستم فیلمو فرستاد جشنواره فیلمهای صد ثانیه‌ای و اون‌ها تو بخش طنز جایزه اول رو بش دادن. هنوزم نفهمیدم کجای فیلم طنز بود؟

اون موقع ما تهرانسر می‌نشستیم و خونه‌مون برای اولین بار بیشتر از شصت متر بود. دو تا اتاق داشت و مامانم معتقد بود همین خونه بزرگ باعث شد داداشم حالش بد شه. خونه قبلی پنجاه متر بود و در همه ساعات شبانه روز از حال هم خبر داشتیم ولی اینجا هر کس می‌رفت تو اتاق خودش. خونه‌های پنجاه متری مثل دستگاه رادیولوژی‌ان، هیچ چیزی توشون پنهان نمی‌مونه. برگشتیم به یه خونه کوچیکتر ولی حالش نوسان داشت. هیچ لحظه ای ازش چشم برنمی داشتم. پرخاشگر شده بود و اگه می‌خواست می‌تونست هر کاری بکنه. اون نگرانی بدون وقفه، بدون استراحت، وحشتناک بود. انگار دردی داشته باشی که هیچ وقت کم نشه. تا یه روز در اتاقش بسته شد. دویدم و تا درو بشکنم اون شیشه اتاقش رو شکونده بود. درو باز کردم دیدم شیشه ها روی زمین‌ و تمام دستهاش از بالا تا پایین جر خورده. دو تا دستاشو که توشون شیشه بود محکم گرفته بودم. شیشه ها توی دست من فرو رفته بود و مثل یه غول زورش زیاد بود. صدای گریه از بقیه خونه می‌اومد. کم کم شیشه‌ها رو ول کرد. آروم شد. بردمش بیمارستان و بعدش باز بیمارستان روانی. قرص ها زیاد می‌شدند. چاق می‌شد. تحملش سخت سخت و سخت‌تر. به جایی رسیده بودم که دوست داشتم بمیره. جنون مثل ویروس تو هوا پخش می‌شد.

ما از یه سنی به بعد شبیه هم شده بودیم. هر کدوم به تنهایی می‌تونست برای دیگری لباس بخره. هر چیزی که دوست داشت من دوست داشتم. هر دو به چیزهای مشابه و مثل هم فکر می‌کردیم. ولی خودمو ازش کمتر می‌دیدم. بهش بعنوان یه هنرمند اعتقاد داشتم و منتظر بودم بقیه هم اونو بشناسن. انگار تو سفینه‌ای بودیم به مقصد زمین و به محض پیاده شدن همه می فهمیدن چه آرتیستی همراه من بوده. تنها جایی که راه ما از هم جدا شد وقت دیوانگی بود. من منقبض می‌شدم و اون منبسط. من ساکت می‌شدم و اون زمین و زمان رو به هم می‌دوخت. من به لاک خودم می رفتم و اون باز می‌شد و طبیعیه که اون آسیب پذیرتر از من می‌شد. تا همه‌ی این اتفاق‌ها افتاد. مامانم کشف کرد که این کفاره گناهانیه که ما کردیم. ما غافل شده بودیم. ازم جداش کرد و هر شب به گوشش خوند. مثل آیات الهی برش فرود می‌اومد و از آینده‌ای بدتر می‌ترسوندش. کاری از من برنیومد. داروها و ترس‌ها کم کم اون غول منبسط رو مهار کرد، مثل گالیور که با نخ‌های کوچیک مردم کوچیک لی‌لی‌پوت بسته شد.

من به لاک خودم رفتم و بعد به زندان رفتم و وقتی برگشتم دیگه با یه خانواده خیلی مذهبی طرف بودم. دیوارهای خونه پر از نشانه‌های مذهبی شده بود و وقتی من اعتراض کردم مامانم گفت اینها بهش آرامش میده، چیزی که تو نداری و نمی‌تونی به کسی بدی. راست می‌گفت. من کنار کشیدم. دورتر شدم. من مطمئن نبودم آرامش هدف خوبیه واسه زندگی. چه برسه به اینکه هدف وسیله‌اش رو هم توجیه کنه. من کلن مطمئن نبودم. انگار از بازی تعویض شده بودم. از حالا به بعد تماشاچی بودم. تیم داشت بدون من می‌بُرد، از راهی که قبولش نداشتم. موقع ناهاری که به مناسبت عقدش دادیم به مسئول رستوران گفت همه کوکاکولاها رو از روی میزها جمع کنند چون اسرائیلی‌ان. من دیگه تماشاگرنما شده بودم.

امشب عروسیشه. با یه خانواده خیلی مذهبی تو قم وصلت کرده. آدمهای خوبی‌ان. یه خونه هم تو قم گرفته. قراره امشب هیچ بزن و برقصی نباشه و از یه قاری قرآن معروف دعوت کردند که نمی‌دونم چکار کنه. من موهامو رنگ کردم و با پاپیون قراره بشینم تو مجلس. حالا اونها یه اکثریت قدرتمند شدن که من توشون به چشم میام. تو هیچ قسمتی از مسیر ازدواجش کاره‌ای نبودم. مثل بقیه از اخبار مطلع می‌شدم و دعوت می‌شدم. عنوانم بعد از این سالها از جانشین پدر مرحومم تو خونه به برادر بزرگتر و حالا به یه مقام تشریفاتی تنزل پیدا کرده. دیروز رفتم خونه و دنبال ساعت بابام گشتم. می‌خواستم بصورت نمادین هم شده یه چیزی از بابام تو عروسی باشه. واقعن قاطی کرده بودم. پیداش نکردم. حتی بصورت نمادین هم نتونستم کاری بکنم. ساعتش از موقع تصادفی که توش مُرد از کار افتاده بود. بقیه چیزها هم.

۹۲ نظر:

ناشناس گفت...

ای وای. ای وای...چقدر درد داشت. شیشه‌ها رو تو دستم احساس می‌کنم..

دلفین گفت...

هِییییی . . . امان از روزگار . . .


بوسه به اون توانایی ِ نوشتنت . . .


آزاده گفت...

نفسم گرفت...

پ گفت...

نفس‌گیر می‌نویسی
نفس‌گیر می‌بینی اصلاً

بهنام گفت...

هیچی ندارم بگم

Federico Feleni گفت...

داغونم کرد

زهرا گفت...

دو بار خوندم و هزار بار دردم گرفت و چندین بار از خودم پرسیدم واقعاً کدومش بهتره؟ کدوم راه بهتره؟

فاطمه گفت...

دردش با اینکه شبیه درد من نیست اما آشناست! و چقدر آن فیلم یک دقیقه ای را دوست داشتم!
و دامادیش هم مبارک. هیچ چیز زیباتر از این آرامش نیست. نه هر آرامشی ها، این آرامش

نسرین گفت...

یعنی این همه درد از کجا می یاد؟؟؟

یلدا گفت...

همه چیز از فاجعه بزرگ شروع میشه . از حادثه ی از دست دادن ِ ستون یه خونه. بعدتر حتی اگه ربطی هم نداشته باشه آدم دیگه نمی تونه ازش بگذره. همه چیز و ربط می ده به تصادفی که نباید اتفاق می افتاد.. به خونه ای الان قرار نبود از بیچارگی و استیصال بره تو دامان ِ مذهب و به نفس های سختی که تو تو هر کلمه ای که می نویسی می کشی و آدم و دیوونه می کنی.. آخ از قلمت.

ناشناس گفت...

من فدای توی هنرمند و اون داداش خوش تیپ نازکدلت بشم، ببینم یعنی آقا داماد موهای خوشگل بلندش رو کوتاه کرده بود و تسبیح دستش گرفته بود دستش، صلوات بفرست....دلم برای جفتتون 1 ذره شده...ببوسش از طرف من... ایشالا خوش بخت بشن...ببینم تو کی عروسی میکنی ما بیایم یه دل سیر رقصیم با آهنگای شهرام شب پره...رفیق اما فکر کنم تو قسمتت اینه که با این مذهبیا درب و داغون همش بر بخوری...بدتر از اون نبود که با یکی 7 سال همکار باشی که ویزای آمریکا رو اون طوری حروم بکنه...
خرابتم.... می بوسمت .... دلم برات 1 ذره شده ...مرد :)

ناشناس گفت...

قلم توانمندی داری

ناشناس گفت...

یاد روزی افتادم که برادرم رفت روی پشت بوم و رگشو زد
تیغای ریش تراشی منو ورداشته بود
برادر بزرگتر بودم. مادرم برگشت بهم گفت این نتیجه ی کارای توئه... روانی شدم... داغون شدم. راست می گفت

هر بار جای بخیه های روی دستشو می بینم احساس می کنم میخوام بمیرم. دست خودم نیست نمی تونم منطقی بهش فکر کنم

Unknown گفت...

دارم فکر می کنم تو راجع به چیزایی که برای خودت اتفاق نیافتادن هم می تونی انقدر خوب بنویسی.

صبور بانو گفت...

آدم یک وقت‌هایی دلش می‌خواهد یک دوستی باشد که بلد باشد بیاید بنشیند کنارت بشنودت. حرف‌هایت که تمام شد در آغوشت بگیرد و یک کلمه هم حرف نزند. بعد بلند شود برود انگار نه انگار که وجود داشته است.

زینب گفت...

ای تو روحت پسر با این پستت :((

nargess گفت...

قلمتون واقعا عالیه...

آذین گفت...

اینکه متن محشر بود به کنار
تیتر بهترین شعری بود که از خیلی پیش خواندم.

سپیده گفت...

غمت راه گلویم را می بست

ناشناس گفت...

سرخپوووست :((((((((

Unknown گفت...

از بس نوشته ات رو دوست دارم نمی دونم چطور بگم که چقدر خوب بود :)

سیما گفت...

الان بینویسم اووووووووووووف که معلوم نمیشه منظورم چی بوده؟ میشه؟ کاش بشه!

ناشناس گفت...

Very nice! Keep up the good job, you have the skills.

آق میتی گفت...

بغضم رو ترکوند.

ناشناس گفت...

واقعا نفس گیر بود

aaliyar گفت...

دلم گرفت ,چی بگم؟قبلا" حسش کردم

ناشناس گفت...

بسیار عالی بود. امیدوارم سلامت و موفق و پاینده بمانید.

علی گفت...

خیلی تاثیر گذار بود...

Sepideh Dadras گفت...

شت... نمی تونم و نمی خوام باور کنم که راسته. میخوام که داستان باشه و بگم قلمت خیلی خوبه. همین

Unknown گفت...

مرسی مرسی و مرسی

روشن گفت...

خیلی خوب بود.

ناشناس گفت...

vaghean AALII bood
mer30
kheyli ziba

ناشناس گفت...

شاید براش بهتر شد، بی‌ مذهبی‌ هم وقتای گرفتاری بد جوری تنهات میذاره. با نوشتت سوختم

ناشناس گفت...

nice

ناشناس گفت...

!

poorya mcy گفت...

شاهکار بود .

Zia گفت...

می‌خوام یه چیزی بهت بگم، نمی‌دونم چی

ناشناس گفت...

عالی

ناشناس گفت...

قلم و نثر و احساساتت فوق العاده هست. خیلی لذت بردم

Mozhgan گفت...

ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﺪﻣﺶ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﯾﯽ ﭘﺴﺖ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺑﻼﮒ ﻫﺎ ﺩﯾﺪﻡ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻧﺠﻮﺍﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺭﻭﻡ ﻫﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ. ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ خوند

اشکان گفت...

کاش کلمات تو ذهنم یخ نمی‌بست و می‌تونستم چیزی بنویسم تا از این بغض لعنتی خلاص بشم..

ناشناس گفت...

آخ از آنجایی که تیم بدون تو میبرد، از آن راهی که قبولش نداری! آآآآخ

دخترک شیطان گفت...

قصه شما پنچ پاراگراف است در پاراگراف اول شما به موجزترین شکل دو کار کردین اول سئوال را ایجاد کردین که اگر نمیکردین اشتیاق به ادامه مطلب را از بین میبردین دو شخصیت را معرفی کردین
در قصه به این کوتاهی حداقل دو تا موقعیت گروتسک درست کردین در حد خدا همون انتقال به خانه بزرگتر و سینه زنی
و سر آخر نتیجه گیری یا همان پاراگراف آخر که تکان دهنده است و مجبورت میکند یا باز هم بخوانیش یا حداقل بهش فکر کنی
بهت حسودیم شد

ناشناس گفت...

نوشته هات من رو تا روزها و هفته ها درگیر میکنه،نفسم میگیره. گریه میکنم.
نه فقط اون چیزی که تعریف میکنی که شیوه تعریف کردنت.

ناشناس گفت...

منم برادر دومیم؛با شرایط ی کم مشابه؛عملا منم نقش هیچی دارم این وسط؛قشنگ حس میکنم نامرییم

ناشناس گفت...

من نتونستم برادرمو نجات بدم و رفت .....

زیتا ملکی گفت...

هرچی فکر کردم که چی بنویسم برای این پست چیزی به ذهنم نرسید. وقتی دیدم پست گذاشتی و اسمشو تو لیست گودر دیدم فهمیدم توفان اتفاق افتاده. چون از اسم دردناک و غم‌انگیز نوشته‌ت معلوم بود...
گریه کردن و قلب‌درد هم که خب طبیعی بود وقت خوندن این پست.
فیلم کوتاهتم که واقعن عجیب بود و غم‌انگیز و اینکه جایزه‌ی طنز صد ثانیه‌ای رو بهش داده بودن...
البته مطمئنم تو دیگه ناراحت نیستی از تنزل مقام و این اتفاقای عجیب؛ چون باور کردی این غم نه پایان پذیره و این سر نه سامان!

ناشناس گفت...

کاش یه کتاب بنویسی! بعد من 30 بار 40 بار! نه! هرروز کتابتو میخونم!

قلــــم رو گفت...

خب، مي دوني؟ مسخره ست بشينم اينجا در مورد زندگي تو، بگم غم انگيز بود، عجيب بود، دردناك بود، دردم گرفت يا از اين چيزا... فك نمي كنم توام دلت بخاد تعريف و تمجيداي تكراري اين و اون يا نظرات بي فكرشونو هي بخوني پشت هم...
فقط اينكه، سناريوي فيلم سينمايي دستته،و اين تازه يك چشمه از قلميه كه داري و ميتوني نشون بدي... به هر حال هر ادمي يه روز به جايي ميرسه كه همه چيزو بايد فرياد بزنه تا بتونه فقط، زنده بمونه...كه به نظر من ارزش چنداني َم نداره...

Mina گفت...

نمیدونم چی بگم
واقعا نمیدونم
امیدوارمم زندگی آرامش رو براتون بیاره بالاخره یه روزی ی جایی

مان تانا گفت...


حس عجیبی داره این نوشته
چقدر جای خالی برای همه ما
اینجا هست
حتی توی
این اتاقهای سفید خطدار آچهار...

hamid گفت...

دوست نداشتم تمام بشه.دوست داشتم چهار سالبعدنوشته میشد و همینطور روایت بعد عروسیش را هم بفهمم.گاهی وقتها تماشاگر نماها هم بازی را میبرند..

هدی گفت...

همه یه روزی بالاخره توی اتوبان کرج سینه می زنن. خودشون یا برادرشون. چه فرقی می کنه؟

فری گفت...

انگار همین دیروز بود، که داستان زندان و بعدش رو نوشته بودی و چقدر احساست کردم، هنوز این تیکش توی ذهنم داره می چرخه: "این که اتاقت دست نخورده باشه، معنیش این نیست که داری به همون زندگی بر می گردی"
آره راست می گی، بعد از اون هر اتفاقی توی زندگیم، من رو یاد تو و سرگذشتت می انداخت و ... بگذریم.
دوست نادیده‌ام،
با خوندن این متن احساس کردم این اتفاق‌ها برای من هم افتادن ولی باز هم نمی‌تونم بگم درکت کردم، عمق این تراژدی گرچه به صورت‌های دیگه برای خیلی‌ها اتفاق افتاده و می‌افته، ولی اونقدر دردناکه که به راحتی نمی‌شه لمسش کرد و چقدر قلمت قدرتمنده که اینطور ما رو یاد فراموش شده های زندگیمون اندازی.
تو سرخ پوست خوبی هستی، امیدوارم گوشه‌ی زیبای زندگی از این به بعد بیشتر تو حال و هوات (و حال و هوامون) تاثیر بگذاره.

محبوبه گفت...

نمیفهمم چطور مذهبی که بهش اعتقاد نداریم میتونه این آرامش کاذب رو به زندگیمون بده؟ خیلی سخت میشه گاهی وقت ها ، ایستادن در مقابل این میل درونی به پیوستن به این دریاچه ی آرام.. به مذهبی گری... انگار اونایی که اعتقاداتمونو گرفتن نتونستن هیچی جاش بذارن که اینجور لنگ میزنیم.. لحظه ی تلخیه ، لحظه ی تسلیم شدن؟؟

Aryam گفت...

:(

Unknown گفت...

زیباترین قسمتش این بود : من مطمئن نبودم آرامش هدف خوبیه واسه زندگی. چه برسه به اینکه هدف وسیله‌اش رو هم توجیه کنه. من کلن مطمئن نبودم.

ناشناس گفت...

خط به خط نوشته هات رو لمس کردم و زندگی کردم دلم برای برادرم تنگ است

ناشناس گفت...

غمی که در سخنت داری همان غم است که من دارم.

ناخوانده در غبار گفت...

بی پرده و خواندنی

ناشناس گفت...

ای سرخپوست خوب، اینو گوش کردی؟
به مطلبت ربطی نداره، ولی به حال و هوات خیلی...
http://www.4shared.com/audio/tHaOi0J3/An_Indian_In_Astara.html

ranabanoo91 گفت...

منو بردین به 5 سال پیش...
موقعی که منم کارم بیمارستان کشید.
ولی من اتوبان نبستم.
تلفن خونه رو برداشته بودم زنگ میزدم یکی یکی به فامیلامون میگفتم که امام زمان داره ظهور میکنه(اونم تو یه خونواده غیر مذهبی)!!خواهر کوچیکم گریه میکرد.به زور تلفنو ازم گرفت و منو تو اتاق حبس کرد...
منم با زور بردن.جلوی چشمای گریون پدر مادرم دوتا مرد دستامو گرفتن کشوندونم تو بیمارستان...
روزای قرص خوردن،روزای چاق شدن و به نفس افتادن به خاطر چند تا قدم...
آرامش هدف زندگیم نیست،آرزومه.منتظر رسیدن بهش تو این دنیا نیستم چون میدونم اون روز هیچ وقت نمیاد ولی خیلی دوست دارم بدونم بعد از مرگ بهش میرسم یا نه؟!

ناشناس گفت...

عالی

میچکاکلی گفت...

خنده دارترین جمله اینه که بگم خیلی خوب نوشتی. خب معلومه که عالی بود. چون من الان داغونم. به اندازه اون ساعت.

ناشناس گفت...

هی میام می‌خونم و حالم خراب می‌شه و میام می‌خونم. کاش انقدر درک نمی‌کردم این نوشته رو. بعضی وقتا فکر مي‌کنم فلسفه‌ی زندگی اونقدرام تو زندگی روزمره فرق درست نمی‌کنه. مهم‌ترش اینه که یکی بتونه گلیم خودشو از آب بیرون بکشه یا بهترش اینکه به گلیم بقیه‌ام یه کمکی بکنه. منظورم اینه که همین آرامشه، یا مستقل شدنه و مسیولیت زندگی خودشو پذیرفتنه خیلی خوبه. انقدر نگران و ناراحت نباش.

سما گفت...

این خواندم لذت دارد...اینکه غم دیگری را خوردن و کشف کردن و دنبال اشتراک گشتن حظ لذیذ دارد...

سمیه گفت...

درد ام گرفت :(

ناشناس گفت...

خیلی واقعی نوشتی

ناشناس گفت...

متن بسیار سبک و روان و شیوا نوشته شده و همچنین بسیار تاثیر گزار است.

ناتمام گفت...


پاراگراف آخر رو اصلن نپسندیدم.متن

به اون خوبی رو خراب کرد رفت.البته

اگر ابن صرفن یه نوشته باشه نه

واقعیت...

Deinednu گفت...

من همه ش یاد اون موقع میفتم که بهت گفتم خوب مینویسی و تو یه چیزی گفتی تو این مایه ها که من فقط چیزی که برام اتفاق افتاده رو میتونم خوب تعریف کنم

ناشناس گفت...

مثل گالیور که با نخ‌های کوچیک مردم کوچیک لی‌لی‌پوت بسته شد. ای داد...

عاطفه گفت...

واقعا خوب بود.نویسنده ی توانایی هستی.

Unknown گفت...

لذت 4 بار خوندن غمت وجدان درد میده. سعی میکنم فراموشش کنم

Ghazal Golshiri گفت...

چه خنجرها که از دلها گذر کرد

Sara گفت...

من مطمئن نبودم آرامش هدف خوبیه واسه زندگی. چه برسه به اینکه هدف وسیله‌اش رو هم توجیه کنه. من کلن مطمئن نبودم.
.
.
دقیقاً چیزیه که من هم درگیرشم...
درد داشت... یعنی داره، وقتی بعد کلی عمر تلف کردن هنوز نمی توانی قانع باشی که راهی که انتخاب می خواهی بکنی درسته یا نه!
هیچ وقا هم آدم نمی فهمه...
.
..
اولش منو یاد کتاب ورونیکا انداخت!

کاوه گفت...

محشر میبینی تو...

قاصدک گفت...

قلم محشری داری. ای ول...

ارماییل گفت...

کلمات بینوا غرقۀ اشک اند . کلمات بینوت غرقۀ خون اند . حس کردم برادر خودمم .

نیروانا گفت...

برادرهای ما همه اسماعیلن!
یاد خودم افتادم و این یک سال. انگار آدمو به قربانگاه ببرن اما ذبح نکنن.

ناشناس گفت...

eykash intori nashe amma fekr konam be zoodi too ootooban e GHom sine mizane .ezdevaj risk e vasash

ناشناس گفت...

لامصب چقدر تاثیرگذار مینویسی
بدنم لرزید

لئــــــو گفت...

چرا اون گزینه رو فعال نمیکنی تا بتونیم نوشته هاتو دنبال کنیم؟ نمیشه که هی بیایم سر بزنیم به وبلاگ.. یا وقت نداریم یا یادمون میره.. ولی اگه فعالش کنی میاد ایمیل سریع دسترسی داریم.
منتظرم

ranabanoo91 گفت...

ازدواج وقتی براش ریسکه که طرفش ناسازگار باشه و تنش به وجود بیاره تو زندگی ولی اگه آدم آروم و صبوری باشه ریسک که نیست هیچی خیلی هم براش مفیده!

ریحانه گفت...

انگار فقط مینویسی که اشک ادمو در بیاری... چقد تلخ..دوس دارم..

ناشناس گفت...

شما نمیتونی زحمت بکشی،خودتو تکون بعدی از آن دیوونه خونه بکشی بیرون؟ آن طنابی که به اونجا محکم وصلت کرده باشه نمی‌بینم. جوونیتونو نبوغ تون حروم می‌کنین آخرش یه مشت زامبی می‌مونین که دور خودتون میچرخین و بیهودگی میپرستین، یأس از بلاگ بیشترتون میبره.جوونایی ایرانی‌ این‌ور میبینم، حال می‌کنن با هر لحظه زندگیشون. ما مگه چیکار کردیم؟ جرأت کردیم،یه روز دلً کندیم، خطر کردیم، سختی کشیدیم، همش هم به خودمون یادآوری کردیم که همه پل‌ها پشت سرمون خرابه و راه برگشت نیست. تازه انموقع وضع اونجا به این بعدی نبود، دوران سازندگی، سردار سازندگی..... راستشو بگم، بهشت وجود نداره ولی‌ از لحظه‌ی که منو پارتنرم پامونو بیرون گذشتیم، یک لحظه احساس پشیمونی نکردیم. احساس می‌کنیم قبلش زندگیمون روی سراشیبی بود، از موقع بیرون اومدن همش روی به بالا، آهسته و پیوسته. زندگی‌ آسون نیست ولی‌ آزادی عجب حالی‌ میده. احساس کنی‌ که دیگه شهروند درجه دو نیستی‌، تازه ما نسل سوخته‌ایم، بچه‌ها از ما راحتتر زندگی‌ می‌کنن، ما کابوس هامونو با خودمون یدک می‌کشیم، تا وقتی‌ توی خاک آروم بگیریم.

محـمد گفت...

خوش به سعادت خودت و پارتنرت. به من چه که رفتی بت خوش می گذره؟ چون به تو و "جوونای ایرانی اون ور" خوش می گذره به منم باس خوش بگذره؟ جمع کنید بابا. نسخه نپیچید واسه بقیه. خودم عقلم نمی رسه منتظر بودم تو یکی کامنت بذاری و مسیر زندگی منو تغییر بدی؟ به تخمم که کی خوشحاله کی افسرده اس کی کجا زندگی می کنه. راهتو برو رو به بالا ببینیم به کجا می رسی. از اون بالا واسه مام دست تکون بده. از همه چی هم که خبر داری، بهشت وجود نداره و ما چجوری خوشبخت میشیم و بلاگ ها فلانند و... مثل اینکه خیلی اونجا بت توهم همه چی دونستن داده.

ناشناس گفت...

دو تا خواهر دارم که هر دو مدتی توی بیمارستان روانی بستری بودن و شوک گرفتن...حالا بعد از چند سال تک تک اون تحظات اومد جلوی چشمم...واقعا با این موافقم که بیمارستان روانی جاییه که اونها رو که بعضی وقتا خیلی بیشتر از بقیه ی آدما میفهمن در مقابل با اجتماع محافظت میکنه...

ناشناس گفت...

همه ی اینها رو ، کسی به جای دست های من نوشته بود .
چقدر گریه کردم، چقدر

Fereshteh Sb گفت...

لامصب. چرا دیگه نمینویسی...دلم برای نوشتنت تنگ شده، و مثال زدنهای تصویری محشرت. دلم برای خودت تنگ شده. مثل تو نیست. هیشکی.

ناشناس گفت...

مامان من هم تو همون بیمارستان بستری شد. اسکیزوفرنی.با یه فرد خیالی صحبت میکرد.و به شدت پرخاش گر .خیلی سخت بود.آرزوی مرگش رو داشتم. کلمه مادر برای ما همیشه متفاوت بود.الان خوب شده.با دارو.ولی اون سالها دیگه جبران نمیشه.

Unknown گفت...

مشکل شما و خانوادهها‌یی مشابه از یه نقطه شروع میشه: بسیار بسیار کمتر از ثروت و سرمایه‌ای که داشته اید هزینه و خرج کردید. یه نگاهی‌ بنداز دوباره. هرچقدر هم اتفاق‌ها ظاهری ذهنی‌ روانی‌ .... داشته باشند، باز به مادیات و مسائل مالی‌ برمی‌گردند که به شخص و نهایتاً خانواده برمیگرده. ذهنت رو خیلی‌ بیخودی درگیر فرا روایات اجتماعی و اعتقادی و روان شناسی‌ نکن.