مجبور شدم روز سیزده بدر در یک سفر شبه الیزابتتاونی برم به ده آباء و اجدادیمون. سفر الیزابتتاونی یعنی پسر بدبختِ گشادِ قرین به خودکشیِ دور از خانوادهای به دلیلی مجبور بشه بره وسط اقوامش و این سفر مثلن یه چیزهایی رو تغییر بده. دلیلی که منو کشوند اونجا این بود که عموم بعد از یک سال و نیم از زندان مرخصی گرفته بود و قرار بود همه برن داهات که ببیننش. عموی من نمونه کامل مدیریه که تو این نظام بزرگ شده و باد کرده و حالا ترکیده. همون آدمی که چهار سال پیش منو بخاطر زندانی که رفتم سرزنش میکرد و از حکومت دفاع میکرد حالا خودش از عرش به فرش کشیده شده و رفته همونجا که من بودم. دیگه زندگی انقدر قضا و قدری شده که احساس پیر دنیادیدهای دارم که وقتی حرف میزنه همچین به افق خیره میشه که گرفتگی غروب تو چشاش دیده میشه. میخواستم برم ببینم این مدت چقدر روی این آدم اثر گذاشته. خونه شلوغ بود و همه فامیل دورش رو گرفته بودن و عموم با تلاشی رقت انگیز داشت با ذکر ماده و قانون ثابت میکرد که بیگناهه. خیلی صحنه بدی بود. هیچکس گوش نمیکرد و همه اصرار داشتند که بدون شنیدن این حرفها قبولش دارن و مطمئنن که بیگناهه. در حالیکه پسرعمهام داشت تو گوشم میگفت که همینا چقدر از زندان رفتنش خوشحال شدن و چقدر پشت سرش حرف زدن. میخواستم دستش رو بگیرم ببرمش بیرون بگم کله پدر مردم، بیا یکم تو این هوا راه برو. نگفتم و عوضش خودم رفتم بیرون. تا حالا عید نرفته بودم داهات. بچه که بودم همیشه تابستون وقت چیدن انگور و بادوم میرفتیم. حالا یه دشت که از شکوفههای بادوم سفید شده بود زیر پام بود. مثل کارتونهای ژاپنی بود. آفتاب گهگاه گرمی هم از لای ابرهای پراکنده میتابید و باد میاومد. من وقتی باد بهم میخوره فراموش میکنم. هر چیزی که داشتم بهش فکر میکردم تا همین چند لحظه پیش. چه خوب چه بد. لای درختها راه رفتم و شهر سکوت عارفُ خوندم و کم کم خوابم گرفت و روی چمنها خوابیدم. یه لحظه بیدار شدم دیدم یه گله گوسفند دارن از بالای سرم رد میشن. چوپونش که منو میشناخت و من نمیشناختمش ازم بابت اینکه بیدارم کرده معذرت خواست. طبعن از طرف خودش و گوسفندها و سگ گله. تو همون حالی که از خواب بیدار میشی و آمادگی دریافت وحی رو داری به این نتیجه رسیدم که باید سگ گله میشدم. خیلی باز کردن این نتایج کار سختیه، منم بازش نمیکنم.
برگشتم خونه و دیدم خلوتتر شده. عموم اومد نشست پیش من و از کار و بارم پرسید و وقتی فهمید هیچ کاری نمیکنم باز شروع کرد به نصیحت کردن. پرسیدم کدوم بندی؟ راحتی؟ توضیح داد و آدمهای مشترکی که میشناختیم پیدا کردیم و هر دو ذوق کردیم. برای منم خواست توضیح بده که بیگناهه. لایحه دفاعیهاش رو داد که بخونم. تمام هجده صفحهاش رو خوندم و وسطش اون توضیح میداد. حس نمیکردم قضاوت من براش مهم باشه. فقط انگار میخواست آخرین سنگرهاش رو حفظ کنه. آخرین نفراتی که به حرفش گوش میکنن. کم کم ساکتتر شد و آخرش گفت واسه یه آدم 54 ساله این حکم سنگین یعنی اعدام دیگه. من نمیدونستم چی بگم. یعنی میدونستم ولی اون گوش نمیکرد. دوست داشتم همون موقع یه منبری بود که میرفتم بالاش و یه پرده سینما کنار منبرم بود که تصویر اون خوابیدن زیر درختهای بادوم رو پخش میکرد و من با یه آنتن دراز به تصویر اشاره میکردم، بدون حرف. عوضش فقط گفتم عمو پذیرفتن خیلی مهمه. گفت چی؟ گفتم پذیرفتن. یکم مکث کرد، الکی گفت آره.
ناصر میگفت تو مسجد محلهشون تو اردبیل یه آخوند پیری بوده که سالها اونجا بوده و پامنبریهاش هم با خودش همونجا پیر شده بودن. میگفت انقدر که این هر روز اونجا حرف زده بود که دیگه اواخر گاهی بجای جمله کلمه میگفت. مثلن داشته روضه میخونده میگفته «آقا رشادت» همه پیرمردا سر تکون میدادن. میگفته «آقا شهادت» پیرمردا گریه میکردن. دیگه رسیده بود به کلمه.
۲۱ نظر:
تغییر سخته؛اونم یه آدم تو دهه ششم زندگیش
بادوم و انگور، رشته کوههای زاگرس؟
همون حوالی
این پست واسه من یکی خیلی خوب بود. سر صبحه واسه من. بیدار شدم دیدم مود کاراریی که باید بکنم و ندارم. بعد اینو دیدم و خوندم و رفتم نشستم تو ردیف هفتم ِ تماشاگرا که شکوفه های بادومت و ببینم و تورو که خوابیدی کنار گوسفندا و چشات بسته اس با این حال مراقبشونی. ردیف هفتم همیشه واسه من جای خوبی بوده. . بشه یه روزی جلوی پرده ی کلمه هات که نه فیلمات بشینم و یه گوشه ی فیلمت هم یادی کنم از تصویر قدرتمند شکوفه های بادوم ات.
چقدر خوب بود این نوشته.
عالیست!
اِ؟ پَ بالاخره خیاطم تو کوزه افتاد!
یادداشتت رو خیلی دوست داشتم.
یادداشتت خیلی خوب بود وقتی دلت خواست سگ گله بودی. و منم پشتبندش از قید این تختی که روش دراز کشیدم و دارم اینا رو مینویسم رها شدم و دلم خواست کاش منم سگ گله بودم یا لااقل گرگی بودم که یه سگ گله موقع دفاع از گوشفندا پارهش میکرد.
بعد آخرش چهقدر خوب بود. چهقدر خوب بود که به کلمه رسیده بوده یارو. کاش همه بیان و بنویسن نظرشون راجع به آخرش چیه. آخرش اصلن یه چیزی بودا.
به کلمه رسیدن؛ من اگه به کلمه برسم نوشتنو میذارم کنار. یه کلمه میگم و آرزو میکنم همه تا تهشو خوب خوب بفهمن.
مرسی بابت نوشتن این کلمهها و پاراگراف آخر و همهی چیزای خوبی که داشت و خودت میدونی.
الآن من اگه فقط میگفتم عالی به نظر خودت همه اینا که گفتم رو میگرفتی؟
آقا بلاهت!
اقا فضاحت!
عالی گفتی پسر
آقا تشکر!
چند وقت یه بار نوشته هاتونو میخونم و خوشال میشم
آقا قسمت کارتونشو بیشتر کنید بی زحمت!!
پذیرفتن مهمه . محال نیست اما سخته . سخت تر از آنچه که بشود پذیرفت !
و البته هزار لایک ! به این پست .
و البته با تشکر .
یک سالو نیم گذشت ینی؟نوبت هممون میشه یه روز که بریم بالای منبرو با یه آنتن دراز بی حرف اشاره کنیم به تصویر
یاد داداشی تو فیلم پری افتادم اونجا که زنا با کوزه از بالای سرش میگذرن و اون خون ازش میره. خوابتو دیده بودم چند وقت پیش. بد بود. همین که با رفقا بیرون بودی نگرانیو کم کرد.
درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک
تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود
خاموشی و صفرکردن داشته ها بر شما مبارک باد
یه سر بزن ضرر نداره
کجا سر بزنم؟
متن رو که می خوندم، زنده شدن کلمات رو به چشم می دیدم...
و کلام، انسان خاکی شد و در میان ما مسکن گزید. و ما بر جلال او نگریستیم، جلالی در خور آن پسر یگانه که از جانب پدر آمد، پر از فیض و راستی.
یادمه چند وقت پیشا یک مصاحبه ای خوندم از کیارستمی توی بی-بی-سی فارسی. اون هم اگر اشتباه نکنم به بورخس اشاره کرده بود که از عموی خودش یا شاید هم پدربزرگش نقل کرده بود که در دوران پیری زندگیش کمتر حرف میزد و موجز تر حرف میزد، تا اینکه عملا در اواخر عمرش فقط در جواب دیگران میگفت: عجب...عجب... و این تنها کلمه ای بود که او به کار میبرد... مدتها خودم و یا سری اراذل و اوباش داشتیم به این فکر میکردیم که حرف حساب اون پیرمرد، از گفتن همین یک کلمه چی بوده..... عجب
ده، خواب، وحي، پذيرش و كلمه.
چقدر دلم ميخواست همه چي نگاه بود، با نگاه. كلن صوت تمركزمو ميگيره واسه همين بنده تصويرم تا صدا. سكوت باشه و با نگاه بفهمي، بپذيري، درك كني هم وحي و هم شرايط زندگي رو هم آدماي دور و برتو. نگاه كه باشه بعدش تن هم هست، صدا كه هست ميتونه هيچ چيز ديگه اي نباشه جز دود سيگارت.
...
بنويس
دو ماه ميگذره
ارسال یک نظر