باز خیال برم داشته بود که نیل آرمسترانگ ام، تو سفینه ام و دارم به ماه نزدیک می شم و لحظات آخره که برسم. سر سفره بودم. مامانم گفت شنیدی؟ گفتم چیو؟ گفت اخبار گفت روز تولدت عطارد مسیرشو عوض می کنه. گفتم اوهوم. یه کم ساکت بود گفت یه سال بچه بودی وضعمون خوب نبود تولد تو و حامدو یکی کرده بودم. برف تا زانو رسیده بود، گردنبندمو فروختم براتون کیک تولد خریدم با بقیه اش یه گوشواره کوچیک خریدم. از آپولو 11 به زمین اعلام کردم ما بر می گردیم
۲۴ اسفند ۱۳۸۸
داستان تراژیک روباه و کلاغ
روزی روزگاری روباهی کلاغی دید که در کافی شاپ داشت پیتزای پنیر می خورد. به سمت او رفت و گفت واو چه کلاغ زیبایی اگه می شه همینطور که شما دارید غذاتون رو میل می کنید ازتون عکس بگیرم. کلاغ زیر چشم نگاهی کرد، لبخند ملیحی زد و گفت بفرمایید. روباه و کلاغ وارد پیچیدگی های روابط عاشقانه شهری شدند و مدتی بعد با اشک و ناراحتی زیاد از هم جدا شدند بی آنکه کلاغ متوجه شود که آنروز روباه فقط تکه ای از پیتزای پنیر او می خواست
۲۲ اسفند ۱۳۸۸
پیش از طلوع
سلین هنوز دارد فکر می کند، ولی هیچ جوابی نمی دهد
جسی: این طوری فرض کن. به ده بیست سال بعد فکر کن. اون وقتی که دیگه ازدواجت گرمای سابقو نداره. مدام شوهرتو سرزنش می کنی. یاد آدمایی می افتی که دیدی شون و تمام اونایی که هیچ وقت سعی نکردی ببینیشون و به این فکر می کنی که اگه یکی از اونا رو انتخاب می کردی، ممکن بود همه چیز یه طور دیگه باشه. خب، من یکی از اونام. می تونی پیش خودت فرض کنی که تو زمان سفر کردی و داری می بینی چی رو از دست دادی. ببین این واقعا یه لطف بزرگ درحق خودت و شوهر آیندت --- یه فرصته تا متوجه بشی واقعا چیزی رو از دست ندادی. فرصت داری تا ببینی منم مثل شوهرت کسل کننده و بی انگیزه هستم، تازه بدتر از اونم
۱۰ اسفند ۱۳۸۸
خداحافظی طولانی
آدمی مثل من فقط یک لحظه بزرگ در زندگی دارد، یک حرکت عالی بندبازی در ارتفاع بالا. بعد بقیه عمرش را صرف این می کند که سعی کند از پیاده رو توی جوی نیفتد.
خداحافظی طولانی، ریموند چندلر
خداحافظی طولانی، ریموند چندلر
۰۹ اسفند ۱۳۸۸
۰۷ اسفند ۱۳۸۸
۱۷ مهر ۱۳۸۵
۰۸ فروردین ۱۳۸۵
اشتراک در:
پستها (Atom)