۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۱

یه رگ کوتاه

 دیشب جعبه قرص خوابم رو گم کردم. مطمئن بودم هنوز چند تایی دارم ولی پیداش نمی‌کردم. از تمام قرص‌هایی که این چند سال خورده‌م به این آمی‌تریپتیلین رسیده بودم که بام سازگارتر بود. مثل معتادها تمام خونه رو ریختم به هم و پیدا نکردم. کلونازپام داشتم ولی نمی‌خواستم از اون بخورم چون خیلی غمگینم می‌کنه. فرداش هم جمعه بود و از ترس ناراحتی فردا نمی‌خواستم بخورم. در نهایت مجبور شدم همون کلونازپام رو بخورم. تا ساعت چهار عصر خوابیدم. وقتی قرص خوابت رو عوض می‌کنی اینجوری می‌شه یهو زیاد می‌خوابی. بیدار شدم و از ترس ناراحتیِ کلونازپام و عصر جمعه و تنهایی رفتم بیرون. مادر و برادرم یه هفته‌ای هست رفته‌ن مسافرت. لحظه به لحظه‌ی تنها بودن تو خونه لذت‌بخشه. خلاصه به دو بهونه رفتم بیرون. خریدن شابلون مستطیلی و قرص آمی‌تریپتیلین. شابلونی که می‌خواستم پیدا نکردم. همه داروخونه‌ها بسته بودند. رفتم داروخونه رامین تو میدون فلسطین. زنه اولش نمی‌خواست بدون نسخه بده ولی گفتم حداقل یه ورق بده. باز مثل معتادها شده بودم. یه ورق رو داد. گفتم تا اینجا اومدم برم کفش‌فروشی‌های فردوسی رو هم ببینم. کفشم مدت‌هاست پاره پوره شده. قیمت‌ها خیلی زیاد بود. این کفش پاره رو من پنجاه تومن خریده بودم. الان زیر پونصد تومن چیزی نیست. برگشتم چهاراه ولیعصر. هوا ابری بود. از بین دستفروش‌ها که یه دالان درست کرده بودند گذشتم. یکی‌شون به اون یکی گفت «الانه که بزنه» یعنی بارون. جلوتر یکی دیگه گفت «یه رگ می‌زنه» یعنی رگبار. یکی دیگه گفت بهتره جمع کنیم. گرسنه ام بود و فکر کردم چی می‌تونم بگیرم با این رژیمم؟ روبروی خونه‌مون یه بقالی یه نونوایی لواشی و یه میوه‌فروشی هست. رفتم میوه‌فروشی گفتم پیازچه داری؟ پیرمرده گفت نه. پیازچه‌ها رو بش نشون دادم گفتم داری که. گفت مال سبزی خوردنه. دو تا سیب و دو تا پرتقال خریدم. رفتم تو بقالی داشتم جنس‌ها رو نگاه می‌کردم دیدم پیرمرد میوه‌فروش با یه دسته پیازچه اومد و گذاشت‌شون تو پلاستیکم و رفت. دنبالش تا در مغازه‌اش رفتم گفتم حساب کن گفت نمی‌خواد. همون لحظه یکی زد به شونه‌ام کلیدم رو بم داد. تو راه انگار از دستم افتاده بود. خیلی خوشحال شدم. اگه کلید خونه رو گم می‌کردم مصیبت بود. پسره برگشت تو صف نونوایی و من رفتم زدم پشتش گفتم دمت گرم گفت چاکرم. لطف پسره لطف پیرمرده رو از یادم برده بود. برگشتم از پیرمرده هم تشکر کردم. نم بارونی شروع شده بود. برگشتم خونه.

۷ نظر:

Derafsh گفت...

چقدر پایانش آرامبخش بود

ناشناس گفت...

دلم خواست یه چرت بخوابم.

ashooori گفت...

دمت گرم

ناشناس گفت...

=*

Sherry گفت...

چه مردم خوبی!
به یاد این شعر فریدون مشیری افتادم: *در میان مردمی با این مصیبت ها صبور‌* بار اول بود که خوندمت، مرسی که نوشتیش.

هیپنوس گفت...

سرخپوست کم پیدایی، حالت خوبه؟

محـمد گفت...

خوبم ممنونم :*