۲۰ تیر ۱۴۰۰

 آفتاب تیز میزنه تو چشمم و ابروهام رو تو هم میکشم که بتونم نگاهش کنم و میگه اینجوری که ابروهاتو تو هم میکنی زشت میشی مثل دالتونها میشی و کسی هم نمیخواد با دالتونها دوست بشه و میره. بعد من روی مبل یه خونهای بیدار میشم. یادم نمیاد بخاطر اون حرفش بوده یا بخاطر آفتاب بوده که از حال رفتم یا اصلا منطق خواب اینه که یهو از یه جایی بپرم یه جای دیگه. زندگی‌م به خواب‌هام منتقل شده. بدون اینکه طرف روحش هم خبر داشته باشه هر شب خوابش رو می‌بینم و خوابم ادامه‌ی شب پیشه و بعد از چند هفته که روزهای خوب رو خواب می‌دیدم حالا رسیده به روزهای بد. به نظرم جدا از دوران تکامل انسان در طی قرن‌ها، من خودم هم دوران تکامل داشته‌ام و اگه تکاملی به قضیه نگاه کنیم این خواب‌ها نتیجه‌ی ترس من از ارتباط با بقیه‌اس. همه چیز کم کم منتقل شده به خواب. بی‌ضرر و سرگرم‌کننده. نه لطفش رو جدی می‌گیری که از نبودنش عزا بگیری نه قهرش واقعیه که زندگیت رو پریشون کنه. مثل اینکه تمام دوران تکاملم تو این خلاصه شده که: از عواقب چیزها می‌ترسم.

۱ نظر:

صدف گفت...

من هم گاهی از عواقب چیزها میترسم...طوری که حتی بیخیال شروعش میشم.