۲۱ بهمن ۱۳۹۹

علیه یادها و خاطره‌ها

دلم می‌خواد وقتی مُردم انقدر بی‌آبرو و بی‌حیثیت باشم که هیچکس روش نشه بگه منو می‌شناخته. حتی برای حفظ آبروش دو تا فحش هم به قبر من نثار کنه. نمی‌دونم چجوری این همه سال تو ریا و دروغ جمعی سهیم بودم. نعمت می‌گفت بابای یکی از دوستاش که خیلی آدم محترمی بوده آخر عمری دیوونه شده میره تو پارک‌ها از مردم پول می‌گیره براشون ساک می‌زنه. نعمت می‌گفت تو رو خدا نذار من پیر شدم به این روزها بیفتم اگه دیوونه شدم منو بکش. گفتم بابا آبروتو می‌خوای ببری زیر خاک چکار؟ بشاش توش.

۱ نظر:

Mohammad گفت...

ناخوداگاه رفتم به نه سال پیش، زمانی که نوشته بودی دلم میخواد برگه تسویه رو جلوی بقیه بگیرم که دیگه کاری با من ندارن بدون اینکه بخوان چیزی بدونن‌. از پست چیزی برای دونستن نیست...