۲۱ اسفند ۱۳۹۸

نازکیِ طبع

مامانم داشت نماز شب می‌خوند و گریه می‌کرد. هی آروم می‌گفت الهی العفو. داشتم پیش خودم می‌گفتم مادر من برای چی داری طلب بخشش می‌کنی؟ چی مونده برای بخشش؟ منتظر بودم بره تو اتاقش تا من برم دستشویی. نمازش طولانی شد من مجبور شدم از جلوش رد شم برم دستشویی. وقتی برگشتم گفت بیا بشین. همچنان داشت گریه می‌کرد. نشستم گفت منو حلال کن. گفتم برای چی؟ گفت بچه بودی می‌خواستی چاق و لاغر ببینی مدرسه‌ات دیر شده بود نمی‌رفتی کتکت زدم. گفتم من یادم نمیاد. گفت خواستم بخوابم یادم اومده حالم بده. گفت یه بار از تو کوچه اومده بودی یه فحش بد شنیده بودی نمی‌دونستی معنی‌اش چیه بلند بلند می‌گفتیش جلوی دایی عظیم. من نمی‌دونستم چجوری باید کاری کنم که نگی‌اش قاشق داغ کردم نمی‌دونستم انقدر داغ شده گذاشتم رو لبت. خیلی شدید گریه می‌کرد. گفتم اینم یادم نیست. فحشه چی بود؟ خندید. گفت زنهای جوون تو کلاس قرآن فکر می‌کنن من چه آدم خوبی‌ام نمی‌دونن من چکار کردم. دستشو بوسیدم گفتم من جز خوبی از شما چیزی یادم نمیاد. براش آب آوردم. خندوندمش. بغلش کردم. من واقعا چیزهایی که می‌گفت یادم نمی‌اومد.

۶ نظر:

ناشناس گفت...

خدا صد سال برات نگهش داره.

Unknown گفت...

چند سال پیش، حدودای سال 90 یه متن (با مطلع چیزی برای دونستن نیست) ازت خوندم تو گودر و انقدر حسی که داشتم بهش عجیب بود که هنوز تو وجودمه و هر وقت که میخونمش منو میبره به یه جاهایی که خودمم نمیدونم کجا. الان دیدم تو فیسبوک نوتیف داده که چند سال پیش (امروز) این متن رو شیر کرده بودم. سرچ کردم و رسیدم به بلاگت. خوشحال میشم اگر توی توئیتر مینویسی اونجا هم بخونمت. برقرار باشی همیشه

ناشناس گفت...

لطفا دیگه نرو دوست قدیمی...

محـمد گفت...

قربونت خیلی لطف داری :)
نه توییتر نیستم من

ناشناس گفت...

ای من به قربان خودت برم...

ناشناس گفت...

ای کاش که بودی