۲۳ دی ۱۳۹۳

امروز برای اولین بار به این نتیجه رسیدم که اسم مناسبی برای این وبلاگ گذاشتم.

۶ نظر:

Fereshteh Sb گفت...

عجیبه که تا حالا نمی‌دونستی!

ناشناس گفت...

دوست عزیزم،
این پست کوتاه و پر معنا نگرانم کرد. من از دوست داران نوشته های تو هستم و با تاریخی که همین جا ازت میدونم بهت احترام میذارم و تورو آدم متفاوتی می دونم. علاوه بر روح آزاد و طبع بلند، قلم توانایی داری که با برنامه و اراده می تونی کارهای ماندگاری خلق کنی. حدس می زنم که ماندگاری برات ارزشی نداشته باشه اما هر کدوم از ما برای کاری ساخته شده و تو برای روایت کردن. اگر به نسل بشر مثل اعضای بدن نگاه کنیم، بعضی دست و پا هستند که فقط لامسه دارند، تو ولی میتونی قلب یا چشم باشی چون احساس در تو هست و این بهت امکانات زیادی میده. میدونم اتفاقاتی برای تو افتاده و یک سری هیولا سعی کردن شکل انسانی رو ازت بگیرن و ازت یک خمیر بی شکل بسازند، بهترین راه برای اینکه نشون بدی موفق نشدند این هست که هویت خودت رو بازیابی کنی و از اون تجربه یک درس بسازی. گاهی می بینم داری نقش قربانی رو بازی می کنی. حتما میدونی که فرو رفتن تو این نقش یک مخدر قویه و توجیه همه بی عملی ها میشه، نقشی که ما ایرانی ها خیلی دوسش داریم اما این دام برای تو خیلی محقره و واقعا حیف هستی. تو برای کارهای بزرگ ساخته شدی.
با اینحال فکر نکن به بیهودگی این کار برای کاهش درد های خودت آگاه نیستم، ولی مساله اینجاست که تو میتونی با تصویر کردن و به کلمه تبدیل کردن ناگفتنی ها، دردهای دیگران رو تسکین بدی و شاید در این برای خودت هم آرامشی پیدا کنی. خلاصه اینکه تو آزادی سرخپوست! برگرد دور آتیش که قبیله بیشتر از هر وقت به "راویان قصه های رفته از یادش" احتیاج داره ...

ناشناس گفت...

ولی من بعضی موقع فکر میکنم شبیه جاناتان مرغ دریایی میمونی.

احسان گفت...

آقا جان هر کی دوست داری یک آپدیت بکن آدم نگران میشه از این پستت. من از اون روزی که این پست گذاشتی هر روزتقریبا دارم اینجا رو چک می کنم.

محـمد گفت...

آقا احسان ببخشید که باعث نگرانی شدم
ممنون از لطف تون

احسان گفت...

خدا پدر و مادرت رو بیامرزه