دیروز مجبور شدم برم پیش روانپزشکی که ده دوازده سال پیش میرفتم تا بستریم کنه. آخرین باری که دیده بودمش یه صبحی تو همون سالها بود که نوبت شوک الکتریکی داشتم و دم آخری فرار کرده بودم و دیگه ندیده بودمش. گفتم اگه همین یه خاطره از من یادش مونده باشه میدونه که باید بستری بشم و دیگه نیاز به توضیح این همه سال ندارم. متاسفانه کلید رفتن به بیمارستان دست اینهاست. من از همون موقع که از دستش در رفتم اعتقادی به روانشناسی و روانپزشکی و این چیزها نداشتم. این بار هم نه نیاز به قرص و دارو داشتم نه نیاز به مشورت و حرف، نیاز به اون تخت لعنتی داشتم. به این که به حالم رسمیت بده. که هم خودم ایزوله بشم و بشینم بهش فکر کنم و هم هر کی بم رسید و دید "هنوز" حالم خوب نیست نصیحت نکنه. زر نزنه. نپرسه چیزی شده؟ یه عنوانی میذاری روی خودت و راحت. مثل اینکه پات درد کنه و هر کی برسه بگه تخم مرغ بمال، کج راه نرو، اینجوری کن و تو وسطش بگی آقا رباط صلیبی پاره کردم و همه خفه شن. یه اسمی یه اتیکتی چیزی باید باشه. که از اون به بعد بگی دیگه بجز آقای دکتر کسی گه نخوره. تو مطبش که منتظر بودم باز ویرم گرفت فرار کنم ولی داییم برام خارج از نوبت وقت گرفته بود و نمیشد. رفتم تو زود شناخت گفت چه جاافتاده شدی. فکر کنم سطح توقعش همین بود که من از در وارد شم و سلام کنم. این یعنی جاافتادگی. تا اومدم حرف بزنم گفت مادرت چند بار اومده پیشم دربارهات حرف زدیم همه چیزو میدونم. گفتم زکی چه کادر فنی مجربی این مدت تیمو هدایت میکردن! گفت تو دچار ptsd هستی، اختلال استرس پس از سانحه. چه احمقانه. همه چیز آدمو خلاصه می کنن به یه عنوانی که خودشم باز خلاصه اس. گفت من یه داروی کوچیک میدم بت بخور بهتر میشی. گفتم اصل ماجرا چی میشه؟ گفت بنویس همه چیزو بنویس. گفتم بنویسم که چی؟ و میدونستم وقتی به اینجا میرسه دیگه قضیه ته نداره و من هم حوصله انسانهای خرفت رو ندارم. من متاسفانه مدت زیادی از زندگیم رو صرف سوال پرسیدن و جواب دادن به خودم کردم. مثل مسیری که شطرنجباز تو ذهنش طی میکنه. دیگه استاد شدم. این سوال «که چی؟» رو بذار رو هر چیزی تو این زندگی و تماشا کن چطور همه چی پوچ میشه و دود میشه و به هوا میره. چطور قطارها از حرکت میایستن وهواپیماها سقوط میکنن و صداها خاموش میشن. چطور باد همه چی در میره. فقط میشه یه جا از پرسیدن این سوال دست برداشت و ادای گول خوردن یا قانع شدن رو درآورد. یه جا مصالحه کرد. به نفع یه لذت یا از ترس. یا اینکه وقت ویزیت دکتر تموم شده باشه. به هر حال حواست هست که اصل ماجرا هیچ وقت عوض نمیشه. به قول فیلم قهرمان خودساخته ژاک اودیار: «زندگی خوب یکی از اختراعات بشره»
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱۸ نظر:
واسه دکتر نه، ولی واسه ما بنویس. کاش خوانندههای آدم میتونستن دارو باشن.یا چیزی بیشتر. متاسفانه پستهای خوب مال این روزای سخت. اوضاع که آسونبشه نوشتهها بی خاصیت. چرا؟
وضع آسون بشه. نخواستیم خاصیتو
بشه.خب معلومه. شایدم شد.
داریم ادا در میاریم...ادای آدامایی که گول خوردن...
نوشته هات حکم تیر خلاص داره...
وقتی هیچ وقت هیچ چیزی بهتر نمیشه نوشتن واسه ی خود آدم مثل همون قرصا میمونه یه آرامش بخشی که فقط پنهان میکنه همه ی زندگی میمونه فقط
تنها بودن،سقوط کردن،رفتنو خیر همه ی ادما رو زدن هم یه جور اکتشاف ِ ...
طبع که خواستار می شه ...خواستار راحت طلبی ای که باعث می شه وقتی داری زندگی می کنی سعی کنی پوچ گرا باشی!چون درک و فهم و هوش بالایی داری .اما خب صرفا داری پیچ می زنی !ما شانس ماده برای حرکت هستیم پس لابد این موضوع رو باور نداری که سپردن هدف زندگی به لذت را مصالحه با سوال های فلسفی می دونی.
خودت بهتر از همه گفتی پذیرش!.. پذیرش این که کل داستان یه بازی پوچ مثل رولر کستره که میچرخونه و میترسونه و نهایتش برمیگردی سر جای اول. اونی که تا دم مرگ رو حسّ کرده اینو خوب میفهمه!
Talking is useful when there is trust and we let ourselves talk honestly
I have not had good experience with medication, not with shock therapy, but good luck anyway
هر هفته می رم پیش یه دکتر که یه ساعت پیشش گریه کنم و بعدش در بیام و پولش رو بدم و راهمو بکشم و برم.
که چی؟!؟
هیچی.فقط نخاد الکی آرومم کنه. که فقط وقتی گریه می کنم بشینه نگام کنه و آخرش موقع برگشتن اونجوری که هیچ کس بغلم نمی کنه بغلم کنه.
حالا اصلن بغل کنه که چی؟؟؟ هیچی
دو هفته توی یک آسایشگاه روانی خوابیدم. اون وقت ها که الکلی بودم. تک تک روزها و لحظه هاش رو همونجا تو دفترچه ام نوشتم. همیشه در حسرت دیدار اون جماعت خل و چل و روانی ام. خیلی آدمهای خوبی بودن. درد داشتن. درد می کشیدن. من هم درد داشتم. گریه می کردم. اونجا نقاشی می کشیدم. مجسمه گلی می ساختم. بعدها یک روز رفتم در آسایشگاه گفتم فقط می خوام ببینمشون اما راهم ندادن. گفتن تو دیگه خوب شدی جات اینجا نیست. باز هم گریه کردم. نمی خواستم خوب بشم.
ptsd ِ فرهیخته ی احمق ِ دوست داشتنی .. .
و کاش برای این همه خودپرسشی، جوابی میداشتیم مقنع.
فقط اومدم یکسرفهای بکنم و بگم میخونم همهرو.
مصالحه، ترس، لذت،
يه روز هم پولم تموم ميشه و بايد برگردم سر كسالت زندگي كسل كننده
~
چرا آخر نوشته هات كلمات به قهقرا
ميرن سرخپوست جان؟؟؟
بالاخره هر کی یه جور...... تو هم اینجوری.حیفه که توی این همه تاریکی و ظلمتتو اینهمه تلخی .
خیلی خوب نوشتی، خیلی ... حالت رو میفهمم
ارسال یک نظر