دارم برمی گردم به تنظیمات کارخانه. به انسان اولیه. به نیازهای انسان غارنشین. به خوردن و خوابیدن و دفاع از خود و سکس. مشکل خوردن ندارم چون دیگه نگاه نمیکنم چقدر از پولم باقی مونده. اعتقاد دارم اگه نگاه کنم که چقدر مونده می بینم هیچی نمونده. مشکل خواب هم ندارم، اگزازپام هست. پام رو از خونه هم بیرون نمیذارم که از خودم در مقابل موجودات زنده و بلایای طبیعی محافظت کنم و این یعنی خیلی وقته سکس ندارم. به هرحال باید بین این دو یکی رو انتخاب کنم. بنابراین خیلی هم انسان اولیه نیستم. پیش از اولیهام. من نسخهی بتای انسانم. واقعیت اینه که من از ارتباط میترسم. از حرف زدن بطور مستقیم فرار میکنم. آخه این همه حرف واسه چیه؟ از کی مردم انقدر حراف شدن؟ چطور یه زمانی فیلم صامت میدیدن و اعتراضی نداشتن و الان اینجوریان؟ مثل حیوونها اگه دم تکون بدیم و همدیگه رو لیس بزنیم بهتر نیست؟ خلاصه که من نمی تونم دیگه وارد دیالوگ بشم با کسی. دارم همه چیزو به سمت اکستریم خودش پیش میبرم. دارم از حد میگذرونم. حد یعنی جایی که به خودت میگی دیگه بسه و خودت میگی ادامه بده. هر دو فرمان از یک مغز صادر بشه. هر چیزی وقتی از محدوده صفت های تفضیلی فراتر میره به جاهایی میرسه که خیلی هیجان انگیزه. از زیاد، بیشتر، بیشترین، (به قول ریچارد برتون) بیشترین ترین. اولش ناراحت میشی بعد عصبانی میشی بعد قضیه برات خنده دار میشه بعد از اینکه تو همچین وضعیتی هستی خودت رو مسخره می کنی بعد بعد بعد. وقتی گرسنگی از اون حد میگذره، تشنگی، خستگی، بیخوابی و همین نداشتن سکس. به یه جایی میرسی که انگار تو خونه ات داشتی میگشتی و یهو یه حیاط خلوت پیدا می کنی که تا حالا ندیدی. یه بعد نامکشوف. این فرق میکنه با اون شرایطی که تو سربازی یا زندان یا مثلن جنگ هست. به هر حال اونجا مجبوری. گرسنگیِ آدم متناسب با مقدار غذاییه که تو یخچالش داره. امکانات انتظارات رو میسازه. اونی که رفته تو قله دماوند و روزه سکوت گرفته واقعن شاهکار کرده. کسی از اونجا رد نمیشه. الان دیگه نمیتونم بگم از این وضع ناراضیام چون تو اون حیاط خلوته ام. به آدمها با فاصله نگاه میکنم. انگار تا بحال بدن زنی رو لمس نکردم. انگار من هویجی هستم که داره به لاستیک ماشین نگاه میکنه، همونقدر بی ربط و بی مفهوم. اریک امانوئل اشمیت تو یه مصاحبه گفته بود یه بار سی ساعت تو صحرا گم شده بوده. بعد به یه چیزی مثل خدا اعتقاد پیدا کرده که دقیقن هم نمیتونه توضیحش بده چیه. فقط خودش میدونه. مثل تجربه دیدن فیلم "جری" گاس ون سنت. دو تا پسری که تو بیابون گم میشن. اگه بتونی تا آخرش ببینی حس فوق العادهای پیدا میکنی. نمیدونم این وضع تا کجا میتونه ادامه پیدا کنه. به هرحال اشمیت اگه پیدا نمیشد که مصاحبه نمیکرد و خداش به دردش هم نمیخورد و اگه فیلم ون سنت هم ته نداشت که فیلم نبود. منم باید وضعیتم تهی داشته باشه که حتمن خیلی ساده است و تو یه لحظه همهی اون حس و حیاط خلوت رو از بین میبره و برمیگردم به وضع بقیه آدمها ولی من تلاشی براش نمیکنم. به قول امیر وضعیت سفید «پرسش مستقیم مایه رسوایی است، باید غیرمستقیم به پاسخ رسید. من نباید پیش پاسخ بروم، پاسخ باید به سوی من بیاید».
پ ن: متاسفم که همچین دیالوگ تابناکی رو تو همچین پست مزخرفی نوشتم. خدای سینما منو ببخشه.
۱۳ نظر:
شاید هم مثل مکس فون سی دو در Extremely Loud & Incredibly Close
.. سکوت و نگاه از دور و فرار برای دفاع از خود.. این فیلم عجیب من رو یاد تو میندازه همه جوره!!
وبلاگت جزو بهترین های مورد علاقه منه. نمی خوام حرف کلیشه ای بزنم ولی ساعت ۱:۳۰ صبحه و تا دیدم تو ریدر به روز شده قبل اینکه برم بخوابم خوندم. دوست دارم نوشته های بی پرده ات رو.
این حیاط خلوته رو خیلی خیلی خوب اومدی. یعنی انگار که خیلیا تا حالا توضیحش داده بودن و اسمی نداشت. مخصوصن برای دوران بی سکسی خیلی به کار میاد. . یاد راهبه ها افتادم. اون سرسختاشون که بعد یه مدت می رسن به این حیاط خلوته.. یه حرکت افقی از شهوت ِ ممتد به خلسه ی روحانی . . از دیالوگ نداشتنت گفتی و دلم خیلی تنگ شد.. تو صورتت اینو داد می زنه.. با تو باید قدم زد ، نشست پشت میزهای کافه ها و هیچ نگفت..
مرسی...
حرف دیگه ای بزنم رو حرفای پستت چرند گفتم.
منم دقیقا همین حس ها رو دارم.
آفت ذهن حرف زدن است آفت بقیه چیزا بوسه https://fbcdn-sphotos-f-a.akamaihd.net/hphotos-ak-ash3/s480x480/550014_597116963649869_747181309_n.jpg
یادته گفتی پس حالا که جی تاک نداری می خوای تلفنی حرف بزنیم؟ گفتم با صدای خودم راحت نیستم
با خوندن این پست خیالم راحت شد تو هم درک می کنی این حال رو....
نه یادم نیست
جواب کامنتت رو دادم توی سیب
می دونم. دیدم. تو حتی قصد نداری لج منم دربیاری. یه چیزی گفتی که یه چیزی گفته باشی.
;کاملا .واقعتو گفتی
یک سرخپوست خوب یک سرخپوست مرده است اسمت کاملا مطابق خودته یک ادم بی ارزشی هستی که اینهمه مدت وقتمو تلف کردم وب اشغالتو خوندم دیگه هم مزاحمم نشو حوصلتو ندارم از وقتی که رفتم انگلیس حال حوصله ادمایی چیپ مثل تو رو ندارم فهمیدی
این که میگی نیازهات دارن محدود میشن به نیازهای انسان های غارنشین یعنی تازه داری میشی مثل اکثر آدما . به قول هلاکویی میگفت بیشتر آدما تو همین اولین پله هرم مازلو موندن . اما این که گفتی " من از ارتباط میتر سم" را کاملا درک میکنم ....:(
ارسال یک نظر