۰۲ بهمن ۱۳۸۹

رنويي كه سربالايي آخر رو نمي كشه

يكي از بچه ها مي پرسه اگه فيلم پنج رو كسي غير از شما ساخته بود و اسم شما پشتش نبود اين قدر مورد توجه قرار مي گرفت؟ جواب ميده اسمم رو از تو لاتاري در نياوردم كه! چهل سال كار كردم. هركس مي خواد بره بسازه.
---
آخر شيرين بش ميگم اون قسمتش كه شيرين ميگه خواهران من اين داستان همه ماست گل درشت نبود؟ بلافاصله ميگه گل درشت بود ولي ... سرش را تكاني مي دهد كه يعني من اينجوري دوست دارم!
---
ازش مي پرسم فيلم تخم مرغ هاي دريا رو چجوري ساختيد؟ ميگه با چند تا نخ نامرئي تخم مرغ ها رو نگه داشته بوديم و يكي يكي رهاشون مي كرديم. سال بعد تو حياط باغ لواسون دارم قدم مي زنم مي شنوم كه داره به يكي از بچه ها ميگه ما هيچ كاري نكرديم گذاشتيم موج خودش يكي يكي تخم مرغ ها رو ببره!
---
تو جشني كه در ستايش هفتاد سالگي اش گرفته اند ميگه آيدين قديمي ترين دوست منه. بش گفتم تو بايد بموني. چون تنها كسي هستي كه مي توني اون روز بري بالا و جلوي جمعيت بدون اينكه نم اشكي به چشمات بياد اون چند كلمه اي كه حق مطلبه بگي. عباس آقا اينجوري نبود. اشك تو چشماي من جمع ميشه.
---
ميگه شمع قبل از خاموش شدنش گر مي گيره. من اون قسمت زندگي ام هستم.
---
انگار خسته شده. ميگه بعد از پنجاه سالگي هيچ سالي با سال قبلش فرق نمي كنه. گاهي آدم ميره سر اصل مطلب، هر چقدر گل درشت.
---
---
كمتر كسي شانس اين رو داره كه در شرايطي قرار بگيره كه مرگ رو به خودش خيلي نزديك ببينه و زندگي خودش رو ورانداز كنه. براي من اون روز كه به عقب نگاه كردم ديدم دلم براي پيچ هاي لواسون، براي اون روزهايي كه با كيارستمي به سر شد تنگ ميشه. بدون اينكه بدونم چرا.

- عنوان اشاره به نماي آخر فيلم زندگي و ديگر هيچ.

۴ نظر:

مهتا گفت...

مثل همیشه از خوندن نوشته هاتون لذت بردم…

Unknown گفت...

اینطوری که فکر کنیم یعنی تو شانس بزرگی داشتی که تجربه های تلخ خودشون و پرت کردن وسط زندگیت. چرا آدم باید تلخی بچشه که مزه ی شیرینی یادش بمونه. من نمی فهمم و از این نفهمیدن بی طاقت شدم.
چقدر این پست خوب بود.

محـمد گفت...

مرسي يلدا جان. منم هميشه اين برام سوال بوده.
تو كه كامنتدوني ات رو بستي لااقل ايميلت رو بذار.

پردیس گفت...

هه! خیلی خوب بود.
چقدر بهت حسودیم شد ! خوبه که آدم مثل تو باشه.
مثلا همین که من از تو یه وبلاگ دارم و یه فیلم خوب خودش کلی معنی داره!