۰۲ بهمن ۱۳۸۹

کافه شلوغ بود. خواستم از بین آدم ها رد بشم که خوردم به میزی که وسط کافه بود. یه شطرنج بزرگ با مهره های سفالی که روش نوشته شده بود قیمت: 950 هزار تومان. یه سرباز سفالی افتاد زمین و شکست. کافه ساکت شد. همه یه نگاهی به سرباز شکست خوره و یه نگاه به من انداختند. گارسون که جوگیر شده بود دوید به سمت من و پرسید کی اینو انداخت؟ گفتم: من. گفت یه لحظه تشریف بیارید. ماموریتش رو به خوبی انجام داده بود و خاطی رو دستگیر کرده بود. خنده ام گرفته بود. گفتم خسارتش رو بفرمایید بدم. زود گفت سی هزار تومن. فکر کردم 950 هزار تومن رو تو ذهنش به تعداد مهره ها تقسیم کرده و هیچ بین شاه و سرباز فرقی هم نگذاشته. امروز روز آخر ماه بود و من هیچ پولی نداشتم. برگشتم و از ایمان که هنوز سر میز نشسته بود پول گرفتم و دادم و رفتم. یاد هشت نه سال درخشان زندگی ام با بابام افتادم که مثل دو کابوی تنها می گشتیم. از روزهای جنگ که منتظر بودم از جبهه برگرده تا حموم عمومی رفتن و چشمه علی رفتن و استادیوم رفتن با هم و پلکیدن تو نجاری اش. حالا بعد از نوزده سال از مردنش یاد اون جمله همیشگی اش افتادم که «همیشه اونقدری پول تو جیبت باشه که اگه از جلو سفالگری رد شدی و پات خورد به کوزه اش و شکست پولشو داشته باشی بدی» چه عجیب. من پول نداشتم که بابت کوزه شکسته بدم ولی تازه الان دوزاری ام افتاد که حرف بابام درباره «پول» نبود درباره «کوچک نشدن» بود. به خودم گفتم اگه امروز ایمان نبود که ازش پول قرض بگیرم تحمل رفتار تحقیرآمیز گارسون احمق چقدر سخت بود. فهمیدم که اون کابوی منو آزاد بار آورده بود. یه مرد آزاد.

۹ نظر:

مهتا گفت...

"فهمیدم که اون کابوی منو آزاد بار آورده بود. یه مرد آزاد."
روحشون شاد.

مرضیه گفت...

میدونم اینو بگم گیر میدی...ولی از نظر من حیف از چنین پدری که لقب "کابوی" داشته باشه ....
روحشون شاد.

محـمد گفت...

كابوي خوبه... آرزومه

ARMIN گفت...

here in the U.K. i use to work in the Saisbury's . one of those first things they teach you is; if a costumer broke something ,never mind that thing , ask if he/she ok and now look that GARSON . he is a victim my friend . forgive him . blame those f...kers who keps us like this

محـمد گفت...

ها ها راست میگی پسر! خب تو در بریتانیای کبیر هستی و این همه چیزو مشخص می کنه! مراقب خودت باش :)

کرو گفت...

اومدم همین و بگم! که سالها پیش، اینجا هم من شنیده بودم که نباس بابت شکسته شدن چیزی تو مغازه، مشتری زیر سوال بره و تاوان بده

اینم مث همه چیزهای دیگه شکل عوض کرده

کرو گفت...

ضمن اینکه شعور واسه همین به آدم ها داده شده! یه میز شطرنج لق لقوی گرون قیمت جاش وسط کافه که هی پر می شه و خالی می شه نیست!

مطمئنی این یه راه واسه تیغ زدن مشتری های کافه نیست؟؟

پیرمرد بالاترین گفت...

عجب بابایی داشتی، پسر!
حیف شد.
بابای من به خوبی بابای تو نبود، ولی یه جمله خوب ازش به یاد دارم. وقتی از دست من عصبانی می‌شد، می‌گفت:
«باید از خونه می‌نداختمت بیرون. حیف که اگه این کارو بکنم، یه احمق عوضی که من داخل آدم حسابش نمی‌کنم پیدا میشه بیاد برا من عاقل بازی در بیاره، من و تو رو آشتی بده!»
شاید تو یه فیلمی که روز در باره‌ی پدر می‌سازی، به کارت اومد!

محـمد گفت...

خیلی حرفش قشنگ بود :))