۱۱ فروردین ۱۳۸۹

صفرم

موجودی روابط عاشقانه آدم دو حالت بیشتر نداره:

یا صفره هیچ کس نیست یا دو نفر همزمان هستند!

۱۰ فروردین ۱۳۸۹

بعضی از ما

شاید علت اینکه ما عاشق کسی که عاشقمون شده نمی شیم این جمله وودی آلن باشه که اول آنی هال می گه:

«هیچ وقت نمی خوام عضو انجمنی باشم که آدمی مثل من رو به عضویت بگیره»



پ.ن: امروز تو حموم کشف کردم، تنها!

پ.ن2: می دونم اصلا آنی هال درباره همینه ولی باید فیلم رو ببینی، زندگی کنی، عاشق بشی، عاشقت بشن، بری حموم، اونجا کشفش کنی.

پ.ن3: کلا توالت جای فکر کردنه حموم جای کشف کردن، نمی دونم چرا!

۰۷ فروردین ۱۳۸۹

آدمهای اتفاقی

چند نفر تو زندگی تون می شناسید که بر اثر «عدم پیشگیری صحیح والدین در روابط جنسی» به وجود اومدن؟ اتفاقا بد هم از آب درنیومدن!

۰۵ فروردین ۱۳۸۹

۰۴ فروردین ۱۳۸۹

فوری

به یک عدد «هیجان عشق نخستین» نیازمندیم

۰۳ فروردین ۱۳۸۹

خیالی که شما جیم جارموش می نامیدش

اولین فیلمی که می خواستم بسازم و نشد - که با وجود ساخته نشدن اولین فیلم من محسوب می شه! - دو پرسه گی بود. داستان پسری که دم غروبی از خونه بیرون می آد و سر قراری می ره که طرفش نمی آد و تا آخر شب تو خیابونا پرسه می زنه و هرجا که می ره همه نماها توشات اند و میزانسن ها دو نفره. تا آخر شب که وقتی از جلوی یه ساختمون شیشه ای بزرگ رد می شه، تصویری که تو شیشه می بینیم کسی (دخترکی) کنار پسر راه می ره. یادمه با یکی دو تا فیلمبردار حرف زدم که نماهای راه رفتن تو پیاده روی گوست داگ رو  بازسازی کنیم که کسی از عهده اش بر نیومد.

بعضی فیلم ها و موزیک ها رو دوست داری عاشقشون میشی همه چیزش رو تحسین می کنی و زندگی ات رو می سازه ولی بعضی فیلم ها رو که می بینی فکر می کنی خودت ساختیش. روزها به این فکر می کنی که از روز اول با تمام جزئیات چطور فیلم رو ساختی تا اکران و کنفرانس مطبوعاتی و حتی به وبلاگ هوادارهات هم فکر می کنی. همینطور بعضی موزیک هایی که خودت رو حس می کنی روی استیج، داری اون آهنگو با همه نت هاش، واو به واو ترانه اش اجرا می کنی و به مردم نگاه می کنی، به چشماشون. حواست به همه شون هست که از ریتم نیافتن. این محدوده کنترل جیم جارموش هم از نوع اوله هم نوع دوم ولی هیچکدوم هم نیست!

مرد مرموز هرجا می ره دو تا اسپرسو سفارش می ده تو دو فنجون جدا. همیشه یه نفر هست که کبریتش رو با اون عوض می کنه، غیر از اون ها همه آدمای فیلم طبیعی ان! اصلا اونا وجود دارن؟ هیچ سیستم علت و معلولی وجود نداره. گائل گارسیا برنال فیلم میگه: everything is imagine این یعنی چی؟ راستش من سر در نمی آرم این جیم جارموش داره چه کار می کنه. برای منی که همین «یک بار زندگی کردن»م رو با آرزوی فیلمساز شدن دارم به گا می دم، گم شدم گیر کردم. بدی یا خوبی عاشق شدن اینه که می ری تو یه دالان پر از احساس و ابهام و گه گیجه که نمی ذاره یه لحظه یه حس واقعی داشته باشی. یه لمس واقعی. دلخوشی ام به این فیلم اولمه که بگم خوب شاید راهمو اشتباه نرفتم. شاید یه روز...

پ ن: چقدر بی سر و ته. همینجوری فکر می کنم







۲۴ اسفند ۱۳۸۸

سفر دور دنياي من قبل از سي سالگي اتفاق مي افته يعني حداكثر 4 سال ديگه. از الان مي خوام اگه ايده اي لينكي تجربه اي داشتين بم بگيد.



فعلا اهداف سفر و كارهايي كه مي خوام بكنم ايناست:



- اين سفر يه ولگردي يه پرسه زني روي زمين گرده، نه يه سفر توريستي براي ديدن مناظر و آثار باستاني و اين چرت و پرت ها.



- با دو تا دوربين فيلمبرداري و عكاسي شروع مي كنم. موضوع فيلم ها و عكس ها اين هاست: چهره آدمها، بازي ها، نماي مغازه ها، راهها، موسيقي، حرف زدن با آدمها درباره همه چيز.



- از هر كشوري كه مي گذرم با يه دختر از اون كشور بخوابم.



- اگه مي خوايد بگيد همين ايران هم جاهاي جالب داره و اين حرفا، من از ايران متنفرم.



- مي دونم شايد برگشتي نداشته باشه، چه بهتر.



- هر حالتي از سفر، خوبي ها و بدي هاي خودش رو داره. با يه گروه باشم، با يه دختر، جفتمون پسر، جفتمون دختر! چيزي كه مهمه اينه كه براي انتخاب هر كدوم هيچ رودربايستي ندارم. مي دونم با كس يا كساني كه مي رم روحمون يكي مي شه، اين خطرناكه!



- عميقا معتقدم آدم معمولي هستم. يعني حتي جوهره يه آدم بزرگ تو وجودم نيست. قرار نيست اين سفر يه اتفاق بزرگ براي بشريت كه هيچ براي خودم هم باشه. مي رم چون نمي تونم بمونم. همين.

كشف جاذبه











اگر آن سيب به زمين نمي افتاد



تو هم جذاب نبودي

پيكان



 اصغر: بايد ماشين كولردار بخريم
 زيبا: ولي اصغر من وقتي شيشه ماشينو مي دم بالا خلقم مي گيره
 اصغر: تو با آدما فرق مي كني

عروسی





 منو رو دست گرفته بودن، می انداختن بالا و می گرفتن. تا حالا تو فامیل ما کسی با همچین دختر خوشگل و پولداری ازدواج نکرده بود. بچه ها می گفتن از کون آوردی. هر بار می نداختن بالا و پایین می اومدم یکیشونو می دیدم. بالا ... پایین ... مهدی موش ... بالا ... پایین ... رضا بزغاله .... بالا ... پایین ... احمد نون خشک ... بالا ... زنم دامنشو زد بالا پاشو بخارونه ... پایین ... با کون خوردم کف قطار. همه بیدار شدن الا مهدی موش. لگن خاصره ام شکسته بود. اراک رسیدیم با آمبولانس برگشتم. سربازی فعلن مالیده بود. بچه ها می گفتن از کون آوردی

سكوت





تا ديروز راه دهانت را بلد نبودي
امروز راه بستنش را

جنبه جنون





 مثل بازي كامپوتري مي مونه. دارم به مراحل حساسي نزديك مي شم. داره مرزم با ديگران باريك تر مي شه. امروز به اين نتيجه رسيدم كه آدم نبايد جنبه باخت داشته باشه

کوچه



توپ رو از نفر آخر هم رد کرد. مهدیِ نیره خانوم تو دروازه بود. لپاش از گرما سرخ شده بود. احمد گفت: اَی بابا... گلَ رو خوردیم. همچین شوت کرد که توپ تا سر کوچه رفت. همه به مهدی نگاه می کردیم. احمد دستشو زد به زانوش گفت: هیوده تا

آرامش





نشسته ام روی شن های ساحل اقیانوس. موج ها آرام می آیند و آرام می روند. خیره شده ام به تلاقی دریا و آسمان. نور خورشید روی موج ها بازی می کند. روبرو آبی است. پشت سرم را نگاه می کنم. هیچ کسی نیست. هیچ کسی، هیچ جاده ای، هیچ خانه ای. وقتی سر به اقیانوس می گردانم سونامی نوک دماغم است. ابروهایم را با بی تفاوتی بالا می اندازم و سونامی مرا با خود می برد. ریده شد به 5 ساعت مراقبه

خرس



ما بالاي درخت بوديم و خرس داشت پاي آتيش مرغ سرخ شده ما رو مي خورد. طپش قلب من آروم گرفته بود. انگار زبون آربي هم بند رفته بود. مي دونستيم نبايد گول ظاهر آروم خرس رو بخوريم، وقتي عصباني مي شه معلوم مي شه. به آربي نگاه كردم كه چشماي گردش رو به غذا خوردن خرس دوخته بود. باور نمي كردم: شيشه مشروبش هنوز دستش بود. چطور تونسته بود با اون شيشه بزرگ از درخت بالا بياد. گفتم اين چيه دستت. سرشو چرخوند، چشماي گردشو به شيشه دوخت، گفت: نمي دونم. ازش گرفتم. شيشه رو پرت كردم خورد تو سر خرس. خورد شد. شراب شره كرد روي گردنش و ريخت روي آتيش. سر و گردنش گر گرفت. سرش رو به چپ و راست پرت مي كرد. ديوونه شده بود. شعله هاي آبي دور سرش مي چرخيدند. وحشي شده بود. كمي بعد گرد و خاك خوابيده بود و خرس روي زمين افتاده بود. آربي با چشماي گردش به من زل زده بود: كشتيش

بازی



باختیم. بدجوری کنف شدیم. من که آتیشم تندتر بود بیشتر. آرزو می کردیم خواب باشه. من از خواب پریدم بقیه رو نمی دونم

ماه



باز خیال برم داشته بود که نیل آرمسترانگ ام، تو سفینه ام و دارم به ماه نزدیک می شم و لحظات آخره که برسم. سر سفره بودم. مامانم گفت شنیدی؟ گفتم چیو؟ گفت اخبار گفت روز تولدت عطارد مسیرشو عوض می کنه. گفتم اوهوم. یه کم ساکت بود گفت یه سال بچه بودی وضعمون خوب نبود تولد تو و حامدو یکی کرده بودم. برف تا زانو رسیده بود، گردنبندمو فروختم براتون کیک تولد خریدم با بقیه اش یه گوشواره کوچیک خریدم. از آپولو 11 به زمین اعلام کردم ما بر می گردیم

داستان تراژیک روباه و کلاغ



روزی روزگاری روباهی کلاغی دید که در کافی شاپ داشت پیتزای پنیر می خورد. به سمت او رفت و گفت واو چه کلاغ زیبایی اگه می شه همینطور که شما دارید غذاتون رو میل می کنید ازتون عکس بگیرم. کلاغ زیر چشم نگاهی کرد، لبخند ملیحی زد و گفت بفرمایید. روباه و کلاغ وارد پیچیدگی های روابط عاشقانه شهری شدند و مدتی بعد با اشک و ناراحتی زیاد از هم جدا شدند بی آنکه کلاغ متوجه شود که آنروز روباه فقط تکه ای از پیتزای پنیر او می خواست

۲۲ اسفند ۱۳۸۸

پیش از طلوع







سلین هنوز دارد فکر می کند، ولی هیچ جوابی نمی دهد
جسی: این طوری فرض کن. به ده بیست سال بعد فکر کن. اون وقتی که دیگه ازدواجت گرمای سابقو نداره. مدام شوهرتو سرزنش می کنی. یاد آدمایی می افتی که دیدی شون و تمام اونایی که هیچ وقت سعی نکردی ببینیشون و به این فکر می کنی که اگه یکی از اونا رو انتخاب می کردی، ممکن بود همه چیز یه طور دیگه باشه. خب، من یکی از اونام. می تونی پیش خودت فرض کنی که تو زمان سفر کردی و داری می بینی چی رو از دست دادی. ببین این واقعا یه لطف بزرگ درحق خودت و شوهر آیندت --- یه فرصته تا متوجه بشی واقعا چیزی رو از دست ندادی. فرصت داری تا ببینی منم مثل شوهرت کسل کننده و بی انگیزه هستم، تازه بدتر از اونم

۱۰ اسفند ۱۳۸۸

خداحافظی طولانی

آدمی مثل من فقط یک لحظه بزرگ در زندگی دارد، یک حرکت عالی بندبازی در ارتفاع بالا. بعد بقیه عمرش را صرف این می کند که سعی کند از پیاده رو توی جوی نیفتد.





خداحافظی طولانی، ریموند چندلر