۲۸ خرداد ۱۴۰۳

مهتاب! کو ماه‌ات؟

 فاجعه خیلی خوبه. آدم رو از ابتذال نجات میده. برای من آخرین‌اش مهرجویی بود. بعدش به نظرم همه چی مبتذل و پست بود. هنوز هم هست ولی کمتر. یعنی خب راه‌حل ابتذال این نیست که منتظر فاجعه بمونی ولی خب تو آثار تراژیک تاریخ هم قهرمان آخرش راه صد ساله‌ی آگاهی رو یه شبه طی می‌کنه. یعنی اگه یه‌ذره امید هنوز مونده باشه همون یه‌ذره نمی‌ذاره تغییر مهمی اتفاق بیفته. بین آدم‌ها هم اغلب دو مدل وجود داره: اونایی که یه لباسی رو تا جایی که ممکنه رفو می‌کنن و هر بار ازش یه چیز قابل استفاده یا حتی جالب درمیارن و آدم‌هایی که اولین نشونه‌های پوسیدگی و پارگی رو که می‌بینن از همون درز، لباس رو جر میدن تا خودشون رو مجبور کنن یه چیز جدید بخرن. من بین این دو تام. نه درستش می‌کنم نه دور می‌ندازم. واقعا در مورد لباس دارم حرف می‌زنم. چون به نظر می‌رسه در مورد روابط انسانی دارم حرف می‌زنم. آدم‌ها بالاخره جوراب نیستن.

اینستاگرامم پر از آدم‌هاییه که یا از قدیم می‌شناختم یا کسانی که یک بار باهاشون دیت رفتم و نمی‌دونم تو رودرباسی یا کنجکاوی پاک‌شون نکرده‌ام. اغلب مهاجرت‌کرده و ازدواج‌کرده و بچه‌دارشده و تغییرظاهرداده و بعضا تغییرجنسیت‌داده. یعنی بامزه‌اس که دیت‌های موفقم تو اینستاگرامم نیستن چون منجر به ارتباطی شده‌ان و دعوایی و قطع ارتباطی. آدم‌های دورم جمع روابط نافرجام و در بهترین حالت بی‌خاصیتی‌ان که ضرری برای هم نداریم. بعد از مرگ صادق هدایت یکی از روزنامه‌های فرانسه یه نقل‌قولی ازش میاره که: «آدم‌هایی پیدا می‌شوند چنان عاری از احساسات که همه‌ی عمرشان را می‌گذرانند که به کسی بدی نکنند.» آره این مشکل بزرگ زندگی منه: مماشات. تردید. ترس. باید احساسات داشته باشم. باید بدی کنم. الان دارم درباره‌ی روابط انسانی حرف می‌زنم چون به جوراب‌ها نمیشه بدی کرد.

۲۴ خرداد ۱۴۰۳

بسیار نزدیک به دیوانگی و مرگم عزیزم

 تو فقیرترین دوران زندگی‌ام از لحاظ داشتن دوست و آشنام. هیچ دوره‌ای تو بزرگسالی‌ام انقدر تنها و بی‌دوست نبوده‌ام. یعنی همون چندتایی هم که بودند یا مهاجرت کرده‌ان (اعم از مهاجرت داخلی و خارجی) یا ازدواجی چیزی کرده‌ان که عملا ارتباط رو اجق‌وجق کرده، یا اینکه گرفتاری کار و زندگی‌شون باعث میشه عملا سالی دو سه بار بشه دیدشون. و من هم همونطور که قبلا گفتم خیلی تو این مدت تغییر کرده‌ام و اگه کسی رو مثلا یه ساله ندیده‌ باشم باید بش بگم عزیزم بیا با هم آشنا شیم چون اطلاعاتی که از من داری منقضی شده. امروز رفته بودم یه نمایش فیلم و دیدم آدم‌های اونجا چقدر همدیگه رو می‌شناسن و با هم شوخی دارن. یا توی کافه‌ها ارتباط آدم‌ها جالبه. حتی تو پیاده‌روها. من دیگه از تنهایی همه‌ش یاد زندان می‌افتم که چقدر حال می‌داد آدم‌ها ادای دوستی و رفاقت درمی‌آوردن. طبعا من با هیچکدوم از اون آدم‌ها بیرون از زندان دوست نموندم ولی اون جو دروغی که همه باورش کرده بودند برای من بهترین بود. یه وقت‌هایی از بی‌کسی اولین نفری که گیر میارم هر چی در مورد زندگی و هنر و مرگ و فلان فکر می‌کنم بهش میگم. حالا یارو شوت و پوت. انقدر که از خودم عصبانی میشم. می‌خوام برگردم یقه‌اش رو بگیرم بگم بخاطر حرف‌هایی که شنیدی باید بم پول بدی. الان همینجوری مفتی بهت وحی منتقل کردم. از طرفی هم انقدر خودم رو به مرگ نزدیک می‌بینم که به خودم میگم حالا لازمه با کسی آشنا شی؟ شبیه اینه که داره موعد اجاره‌‌ی خونه‌ات می‌رسه و مطمئن نیستی وسیله‌ی جدیدی برای خونه‌ات بخری یا نه.

۲۰ خرداد ۱۴۰۳

با تو از شادی و بی تو همه‌ش از غم گفتم

تو خواب تو جمع نامتجانسی بودم شبیه چند همکار که با هم ماموریتی رفته بودیم به شهرستانی و زیر آفتاب حومه‌ی شهر منتظر ماشین بودیم که به جایی برگردیم که می‌دونستم اونجا دختری هست که من می‌خوام خودم رو آماده کنم که جلوی اون جالب به نظر برسم. جالب یعنی اظهارفضل کردن مثلا. بعد انقدر رسیدن ماشین طول می‌کشه که بی‌اختیار شروع می‌کنم برای همون جمعی که هستند اظهارفضل کردن. اون‌ها هم یا از فضایل من یا از اینکه این پسره که تا حالا یه کلمه حرف نزده بود چی شده که انقدر بلبل‌زبونی می‌کنه متعجب شده‌اند و به من گوش می‌دن. در حین حرف زدن، خودم به یه نکته‌ی جالبی پی می‌برم که احساس می‌کنم حیفه تو این جمع گفته بشه و هدر بره ولی حالا که این‌ها تا اینجای حرف رو شنیده‌اند خوبه که اون حکمت طلایی که خودم هم تا چند دقیقه پیش از وجودش بی‌خبر بودم رو بشنون. که همون‌جا یه مزاحم پیدا میشه و وسط حرف من شروع می‌کنه چیزهای بی‌اهمیتی گفتن. من منتظرم زودتر حرفش تموم شه، یا بقیه بگن حرف نزن ما داشتیم حرف‌های جالبی از این آقا می شنیدم، تا من اون نکته‌ی جالب رو بگم. ولی اون‌ها چیزی نمیگن، زمان می‌گذره، آفتاب گرم و گرم‌تر میشه و ما از نیومدن ماشین بی‌حوصله‌تر و کلافه‌تر می‌شیم و من کم‌کم حکمت مهمی که به نظرم رسیده بود یادم می‌ره. حالا که مرد مزاحم هم رفته من دارم شر و ورهایی سر هم می‌کنم شاید برسم به جایی که اون حرف مهم بهم الهام شده بود ولی دیگه نمی‌رسم. آدم‌ها از حرف‌های زیاد من تو اون گرما خسته شده‌ان و در حالیکه تا چند ساعت پیش من یه آدم ساکت دلپذیر مرموز بودم، حالا یک وراج چرت و پرت‌گوی مزاحم شده‌ام. در حالیکه حتی این‌ها اونی نبودند که می‌خواستم خودم رو جلوش جالب نشون بدم. و از همه بدتر اینکه بعد از بیداری هم یادم نمی‌آد اون حرف جالب و اون حکمت متعالی چی بود.