۱۸ بهمن ۱۳۸۹

میگم چرا روتو می گیری؟ میگه نامحرم نشسته. میگم خب چادر سرته بسه، چرا روتو گرفتی دیگه؟ جواب نمیده. مادر من حتی بعد از انقلاب هم بی حجاب بود. تا وقتی اجباری شد. وقتی شوهرش مرد بیست و هشت سالش بود با سه تا بچه. اون موقع همه مون اعتقاد داشتیم قسمت بوده که بابامون تو تصادف مرده. وقتی بزرگ تر شدم گفتم چرا قسمت فقط برای جاده های ایرانه؟ چرا تو سوئیس قسمت نیست کسی بمیره؟ راه من و مادرم جدا شد. هنوز مانتویی بود. خواست جواب سوال های منو بده رفت کلاس. چادری شد. مذهبی «تر» شد. من و مادرم شدیم کفر و ایمان. برادرم شد شک. گاهی سمت من بود گاهی سمت اون. افسرده شد، دیوانه شد، خودکشی کرد، نمرد. مادرم بیشتر ترسید. خدا داره امتحانش می کنه. این نتیجه گناه های گذشته است.

خرداد پارسال شد. جلوی در می ایستاد می گفت «اگه بری بکشنت جنازتو هم نمیام تحویل بگیرم». رفتم. گرفتنم. اومد دنبال جنازه ام. تا روز آخر تمام مسیر خیابان معلم، اوین، تمام راهروها رو رفت. صلواتی که بش گفت «خانوم می خواستی جلوی بچه تو بگیری» گفت «مگه قتل کرده؟ مگه گناه کرده؟ مگه دزدی کرده؟ به پسرم افتخار می کنم». اومدم بیرون. براش تعریف نکرده بودم که چه گذشته. فکر کردم همین قدر براش بس بود که از همه چیز مملکت متنفر بشه. شد؟ 9 دی رفت راهپیمایی. ترس تا مغز استخوانش رسیده بود. کسی مجبورش نکرده بود. اعتقادش به سیستمی گره خورده بود که هر طرفش سوراخ می شد کل بادکنک می ترکید. از پسری که این همه برای آزادیش تلاش کرده بود خواست که از خونه اش بره.

امروز گفتم دوشنبه دیگه من میرم راهپیمایی. گفت مجوز ندادند. گفتم من دیگه اون آدم پارسال نیستم. قانون اهمیتی نداره. باز همون حرف های پارسال. «جنازتو تحویل ...» گفتم لازم نیست بیای تحویل بگیری. قبلی ها تحویل نگرفتند. سر شام بودیم. غذا نخوردیم. داد می زدیم. ما هر چه که بودیم داریم به روش خودمون بنیادگرا می شیم. داریم «تر» می شیم. مذهبی تر، کافرتر، بی عقل تر ... شاید زمانه «ترین» شدن ما هم فرا برسه.

بیضایی داستانی داره -نقل به حافظه معیوب من- درباره یه دستفروش کنار جاده. آدم ها با ماشین های شیک و خوش و خندان میان ازش خرید می کنن. ازشون می پرسه شما کجا می رید؟ همه می گن می ریم دریا. این هی تکرار میشه. یه روز بساطش رو جمع می کنه میره سمت دریا. میره تو دریا. میره جلوتر. هی میگه حالا از همه شما جلوترم. میره تا آب از سرش بگذره.

۱۷ بهمن ۱۳۸۹


بالای قفسه ادبیات خارجی کتابفروشی هاشمی یک اسپیلت هست که تابستان بروی خنک می شوی و زمستان بروی طبیعتن گرم. محل ییلاق و قشلاق من. بی سرخر کتاب ها را نگاه می کنی و کسی نمی فهمد داری از بادی که به سر و صورتت می خورد لذت می بری. امشب ایستاده بودم که کسی از پشت سرم نزدیک شد. حس کردم پالتوی بلندی دارد. خیلی نزدیک به من ایستاده بود. زن نبود. زن ها که این قدر نزدیک به مردها نمی ایستند. سرم ثابت بود و چشم هایم مثل چشم های آفتاب پرست روی عنوان کتاب ها می دوید. یک چشم هم طبیعتن به غریبه پشت سر بود. چیزی که همیشه دوست داشتم در سینما کشف کنم و نکردم همین کارکرد عجیب و غریب چشم ها بود. وقتی فیلم می بینی فقط همانی را می بینی که روی پرده است و این اصلن طبیعی نیست. مرد هنوز پشت سرم بود. مرد هم نبود. مردها که این قدر طولانی نزدیک یک مرد دیگر نمی ایستند. حضور خوبی داشت. انشالله که زن بود.