گرمای این روزهای تهران من رو یاد اهواز میندازه. بیشتر ظهر اهواز. چون ما خانوادهای نبودیم که شب بیرون بریم (اصلا با وقت زیاد تابستونمون چکار میکردیم؟) ظهرهای تابستون همه خواب بودند و کوچهها خلوت بود. «خلوت» هر جایی یه معنی میده. من اصرار داشتم که مقاومت خودم رو در مقابل گرما بسنجم. نمیدونم چرا ولی بعید نبود که از داستانی میاومد که خونده بودم. شیر آب رو باز میکردم تا آب داغ بگذره و خنک بشه بعد دمپایی داغم رو زیر آب خنک میکردم بعد دوچرخهام رو برمیداشتم و بدون اینکه دست و بدنم به فلزش بخوره سوار میشدم و تو کوچهها آروم آروم گشت میزدم. خلوت اهواز و اون کوچههای عریضش اینجوری بود که صدای رکاب زدن، صدای لاستیکی که روی آسفالت راه میرفت و صدای کج کردن فرمون دوچرخه شنیده میشد. خیلی لحظات عجیبی بود. من فقط هشت سال از عمرم رو اهواز زندگی کردهام ولی خودم رو اهل اونجا میدونم چون شخصیت من تو همین لحظات ساخته شد.
پن: یه نفر بهم گفت «این روزها زیاد پست میذاری حالت خوبه؟»
۶ نظر:
خیلی خوشم میاد که زیاد پست میذاری.
چاکرتم
یه بار بهت گفتم میخوام داستانی بنویسم که نقطهی اوجش همین جملهست: شما حالتون خوبه؟
انگار از نوشتنش میترسم.
اما تو این متنت، این خلوت اهواز رو قشنگ حس کردم. داغی هواش توی صورتم خورد و صدای لاستیک رو روی آسفالت شنیدم. چقدر این کسی که شخصیتش تو همون لحظات ساخته شده بود محشره.
آره. با خودتم.
فرشته جون باز هم میگم داستانت رو بنویس و در ضمن قربونت برم
سلام امیر نادری.
خیلی دوستش دارم
ارسال یک نظر