اون سالهایی که حامد حالش خوب نبود یه شب اومد بیدارم کرد، یه صندلی گذاشت پای تختم شروع کرد به حرف زدن. حتی یه کلمه از حرف های اون شبش یادم نمیاد. هیچ معنی نداشت. فعل ها جابجا بودن. کلمات پشت سر هم از دهانش بیرون می اومد و من یک کلمه حرف نزدم. باورت میشه؟ تا شش صبح. یه کله حرف زد. فقط گوش دادم. اینو به کسی نگفته بودم. حتی تو این سالها من و حامد هم به روی خودمون نیاوردیم. فقط یادمه هوا کم کم روشن می شد و صورتش از تاریکی خارج می شد. صبح که شد وسط حرفش اومدم که حامد برو بخواب دیگه. رفت خوابید و من ظهر رسیدم سر کار. نمی دونم خودش یادشه یا نه. که حالش اون شب بهتر شد یا نه. فقط این روزها یاد اون شب افتادم. من آدمِ پنج دقیقه پشت سر هم حرف زدن هم نیستم چه برسه به چند ساعت. ولی کاش کسی بود که مثل اون شبِ من بشینه تا صبح بیرون اومدن کلمات از دهانم رو ببینه و هیچی نگه. بدون معنی بودنم رو تحمل کنه.
امشب رفتم برای پاسپورت عکس بگیرم. رفتم توی آتلیه. زن عکاس گفت قوز نکن. لباست رو مرتب کن. حرکاتش تند بود. شاتر زد. گفت اخم نکن. ابروهام رو باز کردم. شاتر زد. گفت یه لبخند بزن. یه لبخند ابلهانه زدم. شاتر زد. خودش از این آخری پشیمون شد. همون عکس اول بهتر شد. بذار همون عکس افسرده بمونه روی پاسپورت. هیچکس به غمگین بودن عکس گذرنامه دقت نمی کنه. اونم یه ایرانی که می خواد از جهنم فرار کنه. فرودگاه جای رد شدنه. کسی به صورت کسی نگاه نمی کنه.
همه میگن حال حامد خوب شده. ولی هیچ اتفاقی نیفتاده که حالش رو بهتر کرده باشه. من فکر می کنم تو این سالها یاد گرفته که کسی حال بدش رو نبینه. من آدم اصلیِ زندگی هیچکس نبودم. برای حامد هم کاری نکردم. ولی نگران اینم که اگه روزی از اینجا برم چکار می کنه. دارم به این ایمان میارم که برای ما تا وقتی جاذبه زمین وجود داره، هر جا که باشیم آسمون همین رنگه. شاید راه نجات زیر خاک بودنه.