۲۹ اسفند ۱۳۹۳

شمارش معکوس به سمت شروع

امسال سخت‌ترین سال زندگی‌ام بود. از همون اول سخت شروع شد. لحظه تحویل سال آرزو کردم سال بعد رو نبینم. سخت ادامه پیدا کرد. همه چیز رو از دست دادم. همه‌ی چیزهای غیرقابل برگشت و غیرقابل شمردن. وقتی درباره‌اش حرف می‌زنم انگار از یه عمر حرف می‌زنم. روزهای آخرش داشتم به آرزوی تحویل سال می‌رسیدم. به هر تقدیر نشد. وقتی داور داشت بالای سرم شمارش معکوس رو می‌گفت تا بازی تموم شه ورق برگشت. فکر می‌کردم زندگی دیگه نمی‌تونه از من باهوش‌تر باشه. ولی بود.
امسال سخت‌ترین سال زندگی‌ام نبود. فکر می‌کردم سخت‌ترین، وقتیه که هیچ انگیزه‌ای نداشته باشی در حالی که برعکس بود. سال دیگه شاید سخت‌ترین باشه. انگیزه لزومن معنی‌اش امید نیست، انگیزه می‌تونه فقط سوال باشه. سوالی که از خودت می‌پرسی و ماجرا رو شروع می‌کنی. یه سوال بزرگ که باعث میشه آسمان مکث کنه. "در فلق بود که پرسید سوار / آسمان مکثی کرد".
از سختی نمی‌ترسم. از گیج شدن نمی‌ترسم. دیگه تسلیم شدن و نشدن مساله‌ام نیست. می‌خوام تو این دنیا باشم. نمی‌دونم سال دیگه چی برام داره و این تنها دلیل ادامه دادنمه.

۱۹ اسفند ۱۳۹۳

دَم كشيدن


همکارم استاد تعریف کردن خاطره‌اس. خیلی به این فکر کردم که چکار می‌کنه که انقدر خوب تعریف می‌کنه ولی چیزی نفهمیدم. خودش هم یه خاطره رو دو بار نمی‌تونه خوب تعریف کنه. نه جایی میشه خاطراتش رو نوشت نه میشه دوباره تعریفشون کرد، رسانه‌اش خودشه. باید باش آشنا شد و آشنا نه به قصد شنیدن حرف‌هاش، آشنا به هیچ قصدی. خیلی دوست دارم حالا که همکارشم جزئی از خاطراتش بشم بلکه روزی کسی یه فایل صوتی ازش برام بفرسته که ببین تو این خاطره‌اش هستی. اینا رو گفتم که بگم این خاطره‌ای که می‌خوام ازش بگم، گفتنم به درد خودم می‌خوره. چون من اون نیستم. از بعدازظهر که یه چیزی رو تعریف کرده این یکی خاطره‌اش داره هی پخش میشه و تعمیم پیدا می‌کنه به همه زندگی من. نمی‌تونم جلوی ذهن پخش کننده‌ام رو بگیرم. می‌دونم از سادگی و قشنگی داستان کم می‌کنه. تعریف می‌کرد که یه بار حالش بد بوده و نمی‌دونسته برای چی حالش بده. چیزی خورده بوده یا بخاطر هر چیز دیگه‌ای حالش بدتر می‌شده بدون اینکه بفهمه چشه. دوستش که "خیلی به بردن آدمها به دکتر علاقه داشته" برش می‌داره می‌برش بیمارستان. دکتری که پیشش میره یه پسر خیلی خوشگل و خوشتیپ بوده. خیلی خوشگل. جوری که وقتی جلوش می‌شینه می‌بینه حالش خوب شده. دکتر بش میگه خب چی شده؟ میگه والا آقای دکتر من حالم خوب نبود ولی الان که اومدم اینجا خوبم مشکلی ندارم. دکتر میگه آره آدم از خونه که بیرون میاد و یه بادی به کله‌اش می‌خوره ممکنه خوب بشه. میره بیرون و به محض اینکه از بیمارستان میان بیرون دوباره حالش بد میشه. باز برمی‌گردن پیش دکتر خوشگله و باز می‌بینه حالش خوب شده. طوری که دست و پاشو گم می‌کنه که خب چی بگم الان؟ و جمله اسرارآمیزش این بود که "حتی یادم نبود چه نوع دردی داشتم که یه دروغی بش بگم". این دست اون دست می‌کنه باز میگه نمی‌دونم آقای دکتر من میام اینجا خوب میشم. دکتره یکم عصبانی میگه خانوم من مریض زیاد دارم می‌خوای همینجا کنار دستم بشینی حالت خوب باشه؟ اینم میگه نه مرسی من میرم. و این بار دیگه حالش خوب می‌مونه. 
خاطره خودش عصاره گذشته هست، این یکی نمی‌دونم چجوری عصاره همه زندگیه برام. از بعدازظهر مثل چای کیسه‌ای هی داره بیشتر پخش میشه توم. اینکه همیشه وقتی حالم بده نمی‌تونم بفهمم که از چی بدم و وقتی به یه حال خوبی می‌رسم چنان فراموشی‌ای می‌گیرم که یادم نمیاد وقتی حالم بد بود چه شکلی بودم و چه‌م بود که مواظب باشم دیگه تکرار نشه. راهش اینه که کنار دکتر خوشگله بشینم تا شب یا یه بار دیدن خوشگلی کافیه؟ کلن چقدر در معرض ِ چی بودن حالمو خوب می‌کنه؟ نمی‌دونم. فقط همینو می‌دونم که باید در معرض قشنگی قرار بگیرم یا یه دوستی داشته باشم که عاشق بردن آدما به بیمارستان باشه.