باید دوربین از روی مونیتوری که این کلمات رویش نوشته می شود آرام بیاد روی کیبوردی که دستهای مضطربی تند تند دارد تایپ می کند و کم کم بیاد بالا و صورت برآشفته ی پر اشکی که زیر نور مونیتور کمی ترسناک هم شده را نشان دهد و همه اش به این فکر کرد که این مرد چه می نویسد که چنین برآشفته است و مستاصل و کمی بعد داستان آغاز شود و بفهمیم که این مرد هیچ مرگش نیست فقط سرشب خوابش برده و حالا بیدار شده و دیده که چه عرض کنم به این شهود رسیده که چقدر بی کس است و این را نه بعنوان یکجور روضه بلکه بعنوان یک واقعیت از زندگی پر فراز و نشیبش دیده باشد و این هنر کسی است که داستان را تعریف می کند که بیننده اش باور کند که این کشف نه بعد از یک حادثه معجزه آسای رانندگی و نه بعد از یک طلاق پر کش و قوس که صرفن بعد از یک خواب بوده و کریستف کلمب درون این مرد بدون اینکه پا از چادرش بیرون بگذارد فهمیده سرزمینی هم هست که کشف نخواهد شد.
باید دید اولین نفری که در انیمیشن کشف کرد که از فضای اطراف کله آدمها می شود استفاده کرد و معرفی شان کرد که بوده. اگر من را در خیابان نگاه کنید یک سر دارم که به اندازه یکی از درخت های ولیعصر خرت و پرت دور و برش می چرخد. از اینجا به بعد قصه چون داریم وارد فضای ندیدنیها می شویم باید جمله به جمله قسم های عجیب و غریب بخورم که کسی باورش شود که فایده ای ندارد. راستش خودم فقط به چیزی که دیده می شود اعتقاد دارم، آن هم بخشی که خوشم می آید. حالا شما این درخت را روی سر من فرض کن و تویش هر چیزی که به ذهنت می رسد. ولی تمام چیزی که از من می بینی همین صورت و همین کلمات معمولی است که تازه اگر به حرف بیایم. یک زمانی یک کسی - که یادم نیست این نصف شبی - خوانش فلسفی از نیمرو ارائه داده بود که من سر کلاس ربطش دادم به باغ آلبالوی چخوف و تهش گفتم هر آدمی در بهترین حالت نیمی از چیزی است که وجود دارد. حالا دست بالا گرفتم همین را هم. حرفش را آن روز زده بودم و امروز کشفش کردم. اینکه باید بخش دست نخورده ی آدم ها را به رسمیت بشماریم.
و در همین راستا من که نسبتِ آن درخت دور کله ام به حرف های روزانه ام خیلی فاصله گرفته وقتش رسیده که قبول کنم که تنهایی گریزناپذیر است. که از بی تابی امشب معلوم است که هنوز قبول نکرده ام!