نوشتن چند پست قبلی خیلی سخت بود. مجبور شدم از خیلی جزئیات رد بشم. به نوشتن تسلطی نداشتم و فقط میخواستم از روی اتفاقها بدوم. فهمیدم حتی اگه تو آزادی مطلق باشم هم نمیشه همه چیز رو تعریف کرد. نوشتن بقیه ماجرا خیلی برام سخت شده. از طرفی هم فکر میکنم اگر الان ننویسم هیچ وقت نخواهم نوشت. بین رها کردن و خلاصه کردن ماجرا، دومی رو انتخاب کردم. تو این مدت عدهای ازم پرسیدن نمیترسی اینا رو مینویسی؟ البته که میترسم ولی مجبورم از این مرحله بگذرم، امیدوارم به سلامت.
این آخرین قسمت از این سری پستهاست و آخرین بار که خواهش میکنم این نوشتهها رو جایی منتشر نکنید و لینک ندید.
این آخرین قسمت از این سری پستهاست و آخرین بار که خواهش میکنم این نوشتهها رو جایی منتشر نکنید و لینک ندید.
.............................
از لحظه دستگیری تا پنجشنبه صبح چیزی نخورده بودم. فقط آب بود که به شکل طعنهآمیزی فاصلهی کتک خوردنها رو پر میکرد. و همون یک بار دستشویی. هوا خیلی گرم بود و تهویه هوایی وجود نداشت. انقدر عرق کرده بودم که دیگه متوجه عرق کردن خودم نبودم. پنجشنبه صبح تا ظهر یکی یکی وارد اتاقی که ما سه نفر توش بودیم میشدند و من و پسر کناریم رو کتک میزدند و میرفتند. از اینکه ما دو نفر بودیم و وقتشون بین ما تقسیم میشد و تمام مدت منو نمیزدند خوشحال میشدم و از این خوشحالی احساس شرمندگی میکردم. نزدیک ظهر دیگه نای بلند شدن نداشتم. هوا به شدت گرم بود. روی زمین مچاله شده بودم. همه زندگیم رو داشتم مرور میکردم. هیچ امیدی نداشتم که از اینجا نجات پیدا کنم. بدنم رو شروع کردم خیلی آروم تکون دادن. مثل اینکه روی آب دریا شناور باشم. این مدتی که چشمام بسته بود باعث شده بود که تصویرهای ذهنیام شفافتر و پررنگتر بشه. خودم رو روی آب دریای آرومی شناور میدیدم. دوست داشتم اینجوری تموم شه. نذر کردم اگه از اینجا نجات پیدا کنم برم دریا.
یه نفر اومد دست گذاشت روی شونهام با لحن آرومی گفت بلند شو. برای اولین بار یکی بدون تشر بام حرف میزد. به سختی بلند شدم. دستشو گذاشت دور کمرم گفت بیا. آروم باش راه اومدم. پرسید خوبی؟ چه سوال عجیبی بود و جواب منم، خوبم. اسمت چیه؟ محمد. کجا میریم؟ همینجوری یکم راه بریم. از خودم تعجب میکردم که اون لحظه مثل یه دوست بش احساس نزدیکی میکردم، فقط چون منو نمیزد. همون دستی که پشت کمرم بود روی ستون فقراتم کشید و گفت کمرتم که خالیه شیطون. ساکت شدم. گفت همون دختره؟ آره؟ مثل شوخیای بچههای دبیرستانی بود ولی تحقیرآمیز. از این که تا یه دقیقه قبلش بش اعتماد کرده بودم از خودم بدم میاومد. روانم مثل خمیری شده بود که تو دست اونا هر لحظه یه جوری میشد. مثل حباب بودم که با یه فوت جابجا میشدم و شاید با یه تلنگر دیگه میترکیدم. یه درو باز کرد و منو فرستاد تو. درو بست. عقب عقب رفتم و پام رفت تو یه چاله. گفتم اینجا کجاست؟ گفت توالت دیگه. کارتو بکن بیا بیرون.
وقتی به اتاق برگشتم کسی اونجا نبود. بم یه ظرف یه بار مصرف دادن که توش قورمه سبزی بود. نخوردم و گذاشتمش کنار. کمی بعد دوباره یکی یکی اومدن. توی این یکی دو روز هزار بار اسمم رو گفته بودم. چه کارهام. واسه چی دستگیر شدم. کجا کار میکنم. به کی رای دادم. واسه چی فیلم گرفتم. واسه کی کار میکنم. چقدر پول میگیرم. بارها و بارها. و به سوالات آخر که میرسید کتک زدن شروع میشد. یکی میرفت یکی دیگه میاومد تا اینکه اون کسی که دستور داده بود من بیام تو این اتاق، همون که بشین پاشو میداد اومد. بدون سوال فقط میزد. فقط بم میگفت موشمرده واسه من فیلم بازی میکنی؟ روی زمین افتاده بودم و یه پاش رو روی زانوم گذاشته بود و با دستش پام رو از جهت مخالف میکشد. هر لحظه منتظر صدای شکستن پام بودم. داد میزدم و ول میکرد و دوباره. مکث میکرد و تو لحظهای که انتظار نداشتم محکمترین ضربهاش رو میزد. ضربههای محکمش تداوم داشت و از شدتش کم نمیشد. هر بار که میرفت بیرون و برمیگشت دلم میخواست بجای اون یه سگ وحشی ول میکردند تو اتاق. حداقل کارش رو میکرد و میرفت. این تحقیر میکرد. از چشمهای بستهام استفاده میکرد و جهتهاش رو عوض میکرد. طوری رفتار میکرد که دیگه نمیزنه و میزد. بدون صدا وارد میشد و یکهو از سکوت و تاریکی یه سیلی محکم تو صورتم میخورد. یا یه لگد به شکمم. انگار تو یه جنگل تاریک رها شدم و هر لحظه ممکنه یه حیوونی بم حمله کنه. ترسش بیشتر از حرفهاش و کتکهاش آدمو شکنجه میکرد.
چند دقیقهای بود که بم کاری نداشتن. روی زمین افتاده بودم و از نوار خیلی باریک زیر چشم بند موکت قهوهای رو میدیدم. صدای ضجهی آدمی از دور میاومد. کم کم نزدیکتر و واضحتر میشد. داشت التماس میکرد که کاری نکرده. یه نفر داشت با صدای بلند بش میگفت خفه شه و فقط بگه اون کارو کرده. سرم رو چرخوندم که ببینم از همون نوار باریک زیر چشمبند چیزی میبینم؟ معمولا اگه کسی اونجا بود به همین یه ذره تحرکم هم واکنش نشون میداد. مطمئن شدم کسی نیست. خیلی سرم رو بالا گرفتم و بالاخره یه راهروی طولانی جلوی خودم دیدم که یه میز وسطش قرار گرفته. از صداها حس میکردم این یه راهروی ال مانند باید باشه که سلول من سر نبش قرار گرفته. صداها که نزدیک شدند من سرم رو برگردوندم. از ترس اینکه بفهمند که من دارم سعی میکنم ببینم. پسر بیچاره چنان گریه میکرد و ضجه میزد که صداش هنوز تو گوشمه. کسی که این صدا رو بشنوه دیگه زندگیش زندگی قبلی نیست. کسی که باش بود داشت میگفت راه بیا خودتو نکشون رو زمین. احساس میکردم داره به زمین التماس میکنه که جلوی رفتنش رو بگیره. داشتن بش میگفتن که طناب دار آماده است. شاید بالای همون میز بود. لحظه به لحظه صدای گریهاش شدت میگرفت. منم گریه میکردم. تا دم میز بردنش و برش گردوندند. قلبم داشت از دهنم میزد بیرون.
دوباره سراغ من اومدن و این بار یه نفر بلندم کرد و وسط اتاق نگهام داشت. فهمیدم که چهار نفر چهار طرف اتاق ایستادن. یه نفر با لگد به کمرم میزد و به جلو که پرت میشدم یکی دیگه به شکمم میزد. مثل توپ بینشون جابجا میشدم و اگه زمین میافتادم با باتوم میزدن. هیچ تصویر روشنی از اون لحظات نداشتم. هیچ رمقی برام نمونده بود. حتی نمیتونستم گریه کنم. اونها هم چیزی ازم نمیپرسیدن. فقط انگار یه جور بازی بود. باید شب جمعه اونطور میگذشت. وقتی که رفتند روی زمین افتاده بودم. دیگه هر چه هم صداشون رو بالاتر میبردن که پاشو وایسا، هر چه هم بم لگد میزدند از جام تکون نمیخوردم. همه جام به شدت درد میکرد و نمیدونستم کجام سالمه کجام نیست. به هر طرفی که میخوابیدم درد داشتم. چطور زنده بودم هنوز؟
صبح یکی پاش رو روی شونهام گذاشته بود و تکون میداد. میگفت موشمرده پاشو ببینم. صداهایی میاومد که انگار یه عده دارن جابجا میشن. همون صدا شروع کرد به بشین پاشو دادن. من روی زمین بودم و داشتم عق میزدم. چیزی توی معدهام نبود ولی حالت تهوع شدیدی داشتم. هر کاری کرد بلند نشدم که بشین پاشو رو انجام بدم. شلوارم از پام میافتاد. هوا خیلی گرم بود. بوی گند خودم رو نمیتونستم تحمل کنم. نزدیک ظهر یه صدایی یه لیستی از اسامی رو میخوند و میگفت دستتون رو بلند کنید. صدا از من دور بود. گوش تیز کرده بودم و درست نمیتونستم مطمئن باشم که اسمی که خونده میشه اسم منه یا نه. بالاخره اسم خودم رو تشخیص دادم. گفتم منم. صدام خیلی ضعیف و آروم بود. دوباره صدا زد و من با صدای بلندتر گفتم منم منم. اینجام. یکی نزدیک شد و گفت این؟ اینو میخواید ببرید؟ نمیشه. کسی که اسمها رو میخوند گفت هر کیو میخونم باید بره. بش بگو بیاد. همون صدای نزدیک گفت پس بذار این موشمرده رو من بیارم. اومد بالا سرم گفت پس صداتم درمیاد آره؟ راهم میتونی بری؟ یقهام رو گرفت و کشید بالا. شروع کرد به زدن و بردن. از پشت میزد توی صورتم و با پوتین میزدم پشتم. میافتادم و دوباره بلندم میکرد و با خودش میبرد. یه جا رسیدم گفت دستتو بذار رو شونهی جلوییات. اینجا صفه. همینجا بایست. ایستادم. با پوتین پاهامو از هم باز کرد و با یه لگد محکم از پشت زد تو تخمام. افتادم زمین. گفت همینجا خوبه هنوز تو صفی.
دستبندم رو باز کردن. با بقیه رو به دیوار ایستاده بودیم. تا همین چند دقیقه پیش نمیتونستم از جام تکون بخورم ولی حالا سر پا ایستاده بودم. برام خلاص شدن از اون آدمها و اونجا مثل معجزه بود. یه نفر اومد ما رو شمرد و گفت چهل و دو. یکی بلند گفت بذارید بشمرم ببینم کیا به موسوی رای دادن. بعد گفت دوازده. سه چهار نفر هم گفتن کروبی و بقیه اصلن دستشون رو بلند نکردن. بعد گفت شما که به موسوی رای دادید کدومتون از رای دادن به موسوی پشیمون نیستید؟ من دستم که به دیوار بود رو روی دیوار کشیدم رو به بالا. با لگد زد به کمرم گفت مثل اینکه تو هنوز آدم نشدی. اون لحظه برام موسوی و انتخابات مهم نبود. میخواستم از خودم محافظت کنم. از خودم در برابر تحقیر اون آدم.
رفتیم بیرون. هوا خیلی گرم بود. کسی که ما رو برده بود گفت همتون روی زمین به حالت سجده بشینید. زمین داغ بود. روی زمین نشستیم و همون لحظه اول کف دستها و زانوها و پیشونیمون سوخت. همه صداشون درومده بود که داغه. بالای سرمون راه میرفت و نمیذاشت کسی بلند شه. من تند تند یه دست رو برمیداشتم یه دست دیگه رو میذاشتم. پاهام رو بلند میکردم و دوباره میذاشتم. پیشونیم رو از روی زمین بلند میکردم و دوباره میذاشتم. همون موقع یه پیرمرد اومد گفت اینا رو چرا اینجوری کردی؟ مگه حیوونان؟ بلندشون کن. بلند شدیم و چند ساعتی روی زمین نشستیم. همین که کتک نمیخوردیم و منتظر بودیم که بریم خوب بود. کم کم به دلم افتاد نکنه پشیمون بشن. نکنه اینم بازی باشه که بخوان اذیتمون کنن. حالم هی بدتر میشد و از این که امیدوار شده بودم به خلاص شدن از اونجا، به خودم فحش میدادم. آفتاب تا مغز استخونم رو سوزونده بود. بالاخره یه نفر اومد و ما رو به خط کرد. من سر صف بودم. گفت دستاتون رو به هم بچسبونید و شستهاتون رو کنار هم بگیرید. با یه بست پلاستیکی شست دستها رو به هم گره دادن. من سر صف بودم و نفر پشت سری دستش روی شونه من بود. همین دستی که روی شونهام بود بم دلگرمی میداد. یه نفر که جلوی من ایستاده بود داد زد خوب گوش کن ببین چی میگم. حاجی و سید و اینا تموم شد. من «مستر»ام. با هیچکس هم شوخی ندارم. کسی تکون بخوره پدرشو درمیارم. اینم اسلحهاس. یه اسلحه بیخ گوشم مسلح شد. گفت میزنم. فهمیدید؟ همه با صدای وحشتزدهای گفتیم بله. ما رو سوار اتوبوسی کرد و گفت باید تا وقتی که اون بگه سرمون لای پامون باشه. کسی سرش رو بلند میکرد با مستر طرف بود. اتوبوس ساعتها راه اومد. کمرم خیلی درد میکرد. ولی فکر آزادی باعث میشد تحمل کنم.
بالاخره اتوبوس به جایی رسید. ما منتظر دستور مستر بودیم. در اتوبوس باز شده بود ولی اتفاقی نمیافتاد. یکیمون آروم گفت رسیدیم؟ کسی چیزی نگفت. گفت بچهها چشمبندتونو بردارید کسی نیست. آروم سرمون رو بلند کردیم و چشمبند رو برداشتیم. اول چشمم درست نمیدید. کم کم دیدم یه اتوبوس بدون راننده وسط یه محوطه ول شده. یکی میگفت اوینه. یکی میگفت از کجا میگی معلوم نیست که. پیاده شدیم. شب بود. نسیم خنکی میزد. یکی از بهترین حسهایی بود که تجربه میکردم. چشمم میدید. کسی با کسی حرف نمیزد. حتی به چشم هم نگاه نمیکردیم. انگار نمیخواستیم چیزی که تجربه کردیم رو باور کنیم. یه نفر اومد و گفت منتظر باشیم. کم کم ما رو به اتاقک انگشتنگاری راهنمایی کردن. نوبت من که شد و رفتم که ازم عکس بگیرن از عکاس پرسیدم آقا اینجا کجاست؟ گفت نمیدونی؟ گفتم اوینه؟ گفت آره. یه نفس راحت کشیدم. گفت خوشحالی انگار. گفتم آره.
و این آغاز ماجراهای اوین بود.
وقتی به اتاق برگشتم کسی اونجا نبود. بم یه ظرف یه بار مصرف دادن که توش قورمه سبزی بود. نخوردم و گذاشتمش کنار. کمی بعد دوباره یکی یکی اومدن. توی این یکی دو روز هزار بار اسمم رو گفته بودم. چه کارهام. واسه چی دستگیر شدم. کجا کار میکنم. به کی رای دادم. واسه چی فیلم گرفتم. واسه کی کار میکنم. چقدر پول میگیرم. بارها و بارها. و به سوالات آخر که میرسید کتک زدن شروع میشد. یکی میرفت یکی دیگه میاومد تا اینکه اون کسی که دستور داده بود من بیام تو این اتاق، همون که بشین پاشو میداد اومد. بدون سوال فقط میزد. فقط بم میگفت موشمرده واسه من فیلم بازی میکنی؟ روی زمین افتاده بودم و یه پاش رو روی زانوم گذاشته بود و با دستش پام رو از جهت مخالف میکشد. هر لحظه منتظر صدای شکستن پام بودم. داد میزدم و ول میکرد و دوباره. مکث میکرد و تو لحظهای که انتظار نداشتم محکمترین ضربهاش رو میزد. ضربههای محکمش تداوم داشت و از شدتش کم نمیشد. هر بار که میرفت بیرون و برمیگشت دلم میخواست بجای اون یه سگ وحشی ول میکردند تو اتاق. حداقل کارش رو میکرد و میرفت. این تحقیر میکرد. از چشمهای بستهام استفاده میکرد و جهتهاش رو عوض میکرد. طوری رفتار میکرد که دیگه نمیزنه و میزد. بدون صدا وارد میشد و یکهو از سکوت و تاریکی یه سیلی محکم تو صورتم میخورد. یا یه لگد به شکمم. انگار تو یه جنگل تاریک رها شدم و هر لحظه ممکنه یه حیوونی بم حمله کنه. ترسش بیشتر از حرفهاش و کتکهاش آدمو شکنجه میکرد.
چند دقیقهای بود که بم کاری نداشتن. روی زمین افتاده بودم و از نوار خیلی باریک زیر چشم بند موکت قهوهای رو میدیدم. صدای ضجهی آدمی از دور میاومد. کم کم نزدیکتر و واضحتر میشد. داشت التماس میکرد که کاری نکرده. یه نفر داشت با صدای بلند بش میگفت خفه شه و فقط بگه اون کارو کرده. سرم رو چرخوندم که ببینم از همون نوار باریک زیر چشمبند چیزی میبینم؟ معمولا اگه کسی اونجا بود به همین یه ذره تحرکم هم واکنش نشون میداد. مطمئن شدم کسی نیست. خیلی سرم رو بالا گرفتم و بالاخره یه راهروی طولانی جلوی خودم دیدم که یه میز وسطش قرار گرفته. از صداها حس میکردم این یه راهروی ال مانند باید باشه که سلول من سر نبش قرار گرفته. صداها که نزدیک شدند من سرم رو برگردوندم. از ترس اینکه بفهمند که من دارم سعی میکنم ببینم. پسر بیچاره چنان گریه میکرد و ضجه میزد که صداش هنوز تو گوشمه. کسی که این صدا رو بشنوه دیگه زندگیش زندگی قبلی نیست. کسی که باش بود داشت میگفت راه بیا خودتو نکشون رو زمین. احساس میکردم داره به زمین التماس میکنه که جلوی رفتنش رو بگیره. داشتن بش میگفتن که طناب دار آماده است. شاید بالای همون میز بود. لحظه به لحظه صدای گریهاش شدت میگرفت. منم گریه میکردم. تا دم میز بردنش و برش گردوندند. قلبم داشت از دهنم میزد بیرون.
دوباره سراغ من اومدن و این بار یه نفر بلندم کرد و وسط اتاق نگهام داشت. فهمیدم که چهار نفر چهار طرف اتاق ایستادن. یه نفر با لگد به کمرم میزد و به جلو که پرت میشدم یکی دیگه به شکمم میزد. مثل توپ بینشون جابجا میشدم و اگه زمین میافتادم با باتوم میزدن. هیچ تصویر روشنی از اون لحظات نداشتم. هیچ رمقی برام نمونده بود. حتی نمیتونستم گریه کنم. اونها هم چیزی ازم نمیپرسیدن. فقط انگار یه جور بازی بود. باید شب جمعه اونطور میگذشت. وقتی که رفتند روی زمین افتاده بودم. دیگه هر چه هم صداشون رو بالاتر میبردن که پاشو وایسا، هر چه هم بم لگد میزدند از جام تکون نمیخوردم. همه جام به شدت درد میکرد و نمیدونستم کجام سالمه کجام نیست. به هر طرفی که میخوابیدم درد داشتم. چطور زنده بودم هنوز؟
صبح یکی پاش رو روی شونهام گذاشته بود و تکون میداد. میگفت موشمرده پاشو ببینم. صداهایی میاومد که انگار یه عده دارن جابجا میشن. همون صدا شروع کرد به بشین پاشو دادن. من روی زمین بودم و داشتم عق میزدم. چیزی توی معدهام نبود ولی حالت تهوع شدیدی داشتم. هر کاری کرد بلند نشدم که بشین پاشو رو انجام بدم. شلوارم از پام میافتاد. هوا خیلی گرم بود. بوی گند خودم رو نمیتونستم تحمل کنم. نزدیک ظهر یه صدایی یه لیستی از اسامی رو میخوند و میگفت دستتون رو بلند کنید. صدا از من دور بود. گوش تیز کرده بودم و درست نمیتونستم مطمئن باشم که اسمی که خونده میشه اسم منه یا نه. بالاخره اسم خودم رو تشخیص دادم. گفتم منم. صدام خیلی ضعیف و آروم بود. دوباره صدا زد و من با صدای بلندتر گفتم منم منم. اینجام. یکی نزدیک شد و گفت این؟ اینو میخواید ببرید؟ نمیشه. کسی که اسمها رو میخوند گفت هر کیو میخونم باید بره. بش بگو بیاد. همون صدای نزدیک گفت پس بذار این موشمرده رو من بیارم. اومد بالا سرم گفت پس صداتم درمیاد آره؟ راهم میتونی بری؟ یقهام رو گرفت و کشید بالا. شروع کرد به زدن و بردن. از پشت میزد توی صورتم و با پوتین میزدم پشتم. میافتادم و دوباره بلندم میکرد و با خودش میبرد. یه جا رسیدم گفت دستتو بذار رو شونهی جلوییات. اینجا صفه. همینجا بایست. ایستادم. با پوتین پاهامو از هم باز کرد و با یه لگد محکم از پشت زد تو تخمام. افتادم زمین. گفت همینجا خوبه هنوز تو صفی.
دستبندم رو باز کردن. با بقیه رو به دیوار ایستاده بودیم. تا همین چند دقیقه پیش نمیتونستم از جام تکون بخورم ولی حالا سر پا ایستاده بودم. برام خلاص شدن از اون آدمها و اونجا مثل معجزه بود. یه نفر اومد ما رو شمرد و گفت چهل و دو. یکی بلند گفت بذارید بشمرم ببینم کیا به موسوی رای دادن. بعد گفت دوازده. سه چهار نفر هم گفتن کروبی و بقیه اصلن دستشون رو بلند نکردن. بعد گفت شما که به موسوی رای دادید کدومتون از رای دادن به موسوی پشیمون نیستید؟ من دستم که به دیوار بود رو روی دیوار کشیدم رو به بالا. با لگد زد به کمرم گفت مثل اینکه تو هنوز آدم نشدی. اون لحظه برام موسوی و انتخابات مهم نبود. میخواستم از خودم محافظت کنم. از خودم در برابر تحقیر اون آدم.
رفتیم بیرون. هوا خیلی گرم بود. کسی که ما رو برده بود گفت همتون روی زمین به حالت سجده بشینید. زمین داغ بود. روی زمین نشستیم و همون لحظه اول کف دستها و زانوها و پیشونیمون سوخت. همه صداشون درومده بود که داغه. بالای سرمون راه میرفت و نمیذاشت کسی بلند شه. من تند تند یه دست رو برمیداشتم یه دست دیگه رو میذاشتم. پاهام رو بلند میکردم و دوباره میذاشتم. پیشونیم رو از روی زمین بلند میکردم و دوباره میذاشتم. همون موقع یه پیرمرد اومد گفت اینا رو چرا اینجوری کردی؟ مگه حیوونان؟ بلندشون کن. بلند شدیم و چند ساعتی روی زمین نشستیم. همین که کتک نمیخوردیم و منتظر بودیم که بریم خوب بود. کم کم به دلم افتاد نکنه پشیمون بشن. نکنه اینم بازی باشه که بخوان اذیتمون کنن. حالم هی بدتر میشد و از این که امیدوار شده بودم به خلاص شدن از اونجا، به خودم فحش میدادم. آفتاب تا مغز استخونم رو سوزونده بود. بالاخره یه نفر اومد و ما رو به خط کرد. من سر صف بودم. گفت دستاتون رو به هم بچسبونید و شستهاتون رو کنار هم بگیرید. با یه بست پلاستیکی شست دستها رو به هم گره دادن. من سر صف بودم و نفر پشت سری دستش روی شونه من بود. همین دستی که روی شونهام بود بم دلگرمی میداد. یه نفر که جلوی من ایستاده بود داد زد خوب گوش کن ببین چی میگم. حاجی و سید و اینا تموم شد. من «مستر»ام. با هیچکس هم شوخی ندارم. کسی تکون بخوره پدرشو درمیارم. اینم اسلحهاس. یه اسلحه بیخ گوشم مسلح شد. گفت میزنم. فهمیدید؟ همه با صدای وحشتزدهای گفتیم بله. ما رو سوار اتوبوسی کرد و گفت باید تا وقتی که اون بگه سرمون لای پامون باشه. کسی سرش رو بلند میکرد با مستر طرف بود. اتوبوس ساعتها راه اومد. کمرم خیلی درد میکرد. ولی فکر آزادی باعث میشد تحمل کنم.
بالاخره اتوبوس به جایی رسید. ما منتظر دستور مستر بودیم. در اتوبوس باز شده بود ولی اتفاقی نمیافتاد. یکیمون آروم گفت رسیدیم؟ کسی چیزی نگفت. گفت بچهها چشمبندتونو بردارید کسی نیست. آروم سرمون رو بلند کردیم و چشمبند رو برداشتیم. اول چشمم درست نمیدید. کم کم دیدم یه اتوبوس بدون راننده وسط یه محوطه ول شده. یکی میگفت اوینه. یکی میگفت از کجا میگی معلوم نیست که. پیاده شدیم. شب بود. نسیم خنکی میزد. یکی از بهترین حسهایی بود که تجربه میکردم. چشمم میدید. کسی با کسی حرف نمیزد. حتی به چشم هم نگاه نمیکردیم. انگار نمیخواستیم چیزی که تجربه کردیم رو باور کنیم. یه نفر اومد و گفت منتظر باشیم. کم کم ما رو به اتاقک انگشتنگاری راهنمایی کردن. نوبت من که شد و رفتم که ازم عکس بگیرن از عکاس پرسیدم آقا اینجا کجاست؟ گفت نمیدونی؟ گفتم اوینه؟ گفت آره. یه نفس راحت کشیدم. گفت خوشحالی انگار. گفتم آره.
و این آغاز ماجراهای اوین بود.