۰۴ تیر ۱۳۹۳

پنج‌شنبه و جمعه

نوشتن چند پست قبلی خیلی سخت بود. مجبور شدم از خیلی جزئیات رد بشم. به نوشتن تسلطی نداشتم و فقط می‌خواستم از روی اتفاق‌ها بدوم. فهمیدم حتی اگه تو آزادی مطلق باشم هم نمیشه همه چیز رو تعریف کرد. نوشتن بقیه ماجرا خیلی برام سخت شده. از طرفی هم فکر می‌کنم اگر الان ننویسم هیچ وقت نخواهم نوشت. بین رها کردن و خلاصه کردن ماجرا، دومی رو انتخاب کردم. تو این مدت عده‌ای ازم پرسیدن نمی‌ترسی اینا رو می‌نویسی؟ البته که می‌ترسم ولی مجبورم از این مرحله بگذرم، امیدوارم به سلامت.
این آخرین قسمت از این سری پست‌هاست و آخرین بار که خواهش می‌کنم این نوشته‌ها رو جایی منتشر نکنید و لینک ندید.
.............................
از لحظه دستگیری تا پنجشنبه صبح چیزی نخورده بودم. فقط آب بود که به شکل طعنه‌آمیزی فاصله‌ی کتک خوردن‌ها رو پر می‌کرد. و همون یک بار دستشویی. هوا خیلی گرم بود و تهویه هوایی وجود نداشت. انقدر عرق کرده بودم که دیگه متوجه عرق کردن خودم نبودم. پنجشنبه صبح تا ظهر یکی یکی وارد اتاقی که ما سه نفر توش بودیم می‌شدند و من و پسر کناریم رو کتک می‌زدند و می‌رفتند. از اینکه ما دو نفر بودیم و وقتشون بین ما تقسیم می‌شد و تمام مدت منو نمی‌زدند خوشحال می‌شدم و از این خوشحالی احساس شرمندگی می‌کردم. نزدیک ظهر دیگه نای بلند شدن نداشتم. هوا به شدت گرم بود. روی زمین مچاله شده بودم. همه زندگیم رو داشتم مرور می‌کردم. هیچ امیدی نداشتم که از اینجا نجات پیدا کنم. بدنم رو شروع کردم خیلی آروم تکون دادن. مثل اینکه روی آب دریا شناور باشم. این مدتی که چشمام بسته بود باعث شده بود که تصویرهای ذهنی‌ام شفاف‌تر و پررنگ‌تر بشه. خودم رو روی آب دریای آرومی شناور می‌دیدم. دوست داشتم اینجوری تموم شه. نذر کردم اگه از اینجا نجات پیدا کنم برم دریا. 

یه نفر اومد دست گذاشت روی شونه‌ام با لحن آرومی گفت بلند شو. برای اولین بار یکی بدون تشر بام حرف می‌زد. به سختی بلند شدم. دستشو گذاشت دور کمرم گفت بیا. آروم باش راه اومدم. پرسید خوبی؟ چه سوال عجیبی بود و جواب منم، خوبم. اسمت چیه؟ محمد. کجا میریم؟ همینجوری یکم راه بریم. از خودم تعجب می‌کردم که اون لحظه مثل یه دوست بش احساس نزدیکی می‌کردم، فقط چون منو نمی‌زد. همون دستی که پشت کمرم بود روی ستون فقراتم کشید و گفت کمرتم که خالیه شیطون. ساکت شدم. گفت همون دختره؟ آره؟ مثل شوخیای بچه‌های دبیرستانی بود ولی تحقیرآمیز. از این که تا یه دقیقه قبلش بش اعتماد کرده بودم از خودم بدم می‌اومد. روانم مثل خمیری شده بود که تو دست اونا هر لحظه یه جوری می‌شد. مثل حباب بودم که با یه فوت جابجا می‌شدم و شاید با یه تلنگر دیگه می‌ترکیدم. یه درو باز کرد و منو فرستاد تو. درو بست. عقب عقب رفتم و پام رفت تو یه چاله. گفتم اینجا کجاست؟ گفت توالت دیگه. کارتو بکن بیا بیرون.

وقتی به اتاق برگشتم کسی اونجا نبود. بم یه ظرف یه بار مصرف دادن که توش قورمه سبزی بود. نخوردم و گذاشتمش کنار. کمی بعد دوباره یکی یکی اومدن. توی این یکی دو روز هزار بار اسمم رو گفته بودم. چه کاره‌ام. واسه چی دستگیر شدم. کجا کار می‌کنم. به کی رای دادم. واسه چی فیلم گرفتم. واسه کی کار می‌کنم. چقدر پول می‌گیرم. بارها و بارها. و به سوالات آخر که می‌رسید کتک زدن شروع می‌شد. یکی می‌رفت یکی دیگه می‌اومد تا اینکه اون کسی که دستور داده بود من بیام تو این اتاق، همون که بشین پاشو می‌داد اومد. بدون سوال فقط می‌زد. فقط بم می‌گفت موش‌مرده واسه من فیلم بازی می‌کنی؟ روی زمین افتاده بودم و یه پاش رو روی زانوم گذاشته بود و با دستش پام رو از جهت مخالف می‌کشد. هر لحظه منتظر صدای شکستن پام بودم. داد می‌زدم و ول می‌کرد و دوباره. مکث می‌کرد و تو لحظه‌ای که انتظار نداشتم محکم‌ترین ضربه‌اش رو می‌زد. ضربه‌های محکم‌ش تداوم داشت و از شدتش کم نمی‌شد. هر بار که می‌رفت بیرون و برمی‌گشت دلم می‌خواست بجای اون یه سگ وحشی ول می‌کردند تو اتاق. حداقل کارش رو می‌کرد و می‌رفت. این تحقیر می‌کرد. از چشم‌های بسته‌ام استفاده می‌کرد و جهت‌هاش رو عوض می‌کرد. طوری رفتار می‌کرد که دیگه نمی‌زنه و می‌زد. بدون صدا وارد می‌شد و یکهو از سکوت و تاریکی یه سیلی محکم تو صورتم می‌خورد. یا یه لگد به شکمم. انگار تو یه جنگل تاریک رها شدم و هر لحظه ممکنه یه حیوونی بم حمله کنه. ترسش بیشتر از حرف‌هاش و کتک‌هاش آدمو شکنجه می‌کرد.

چند دقیقه‌ای بود که بم کاری نداشتن. روی زمین افتاده بودم و از نوار خیلی باریک زیر چشم بند موکت قهوه‌ای رو می‌دیدم. صدای ضجه‌ی آدمی از دور می‌اومد. کم کم نزدیک‌تر و واضح‌تر می‌شد. داشت التماس می‌کرد که کاری نکرده. یه نفر داشت با صدای بلند بش می‌گفت خفه شه و فقط بگه اون کارو کرده. سرم رو چرخوندم که ببینم از همون نوار باریک زیر چشم‌بند چیزی می‌بینم؟ معمولا اگه کسی اونجا بود به همین یه ذره تحرکم هم واکنش نشون می‌داد. مطمئن شدم کسی نیست. خیلی سرم رو بالا گرفتم و بالاخره یه راهروی طولانی جلوی خودم دیدم که یه میز وسطش قرار گرفته. از صداها حس می‌کردم این یه راهروی ال مانند باید باشه که سلول من سر نبش قرار گرفته. صداها که نزدیک شدند من سرم رو برگردوندم. از ترس اینکه بفهمند که من دارم سعی می‌کنم ببینم. پسر بیچاره چنان گریه می‌کرد و ضجه می‌زد که صداش هنوز تو گوشمه. کسی که این صدا رو بشنوه دیگه زندگیش زندگی قبلی نیست. کسی که باش بود داشت می‌گفت راه بیا خودتو نکشون رو زمین. احساس می‌کردم داره به زمین التماس می‌کنه که جلوی رفتنش رو بگیره. داشتن بش می‌گفتن که طناب دار آماده‌ است. شاید بالای همون میز بود. لحظه به لحظه صدای گریه‌اش شدت می‌گرفت. منم گریه می‌کردم. تا دم میز بردنش و برش گردوندند. قلبم داشت از دهنم می‌زد بیرون.

دوباره سراغ من اومدن و این بار یه نفر بلندم کرد و وسط اتاق نگه‌ام داشت. فهمیدم که چهار نفر چهار طرف اتاق ایستادن. یه نفر با لگد به کمرم می‌زد و به جلو که پرت می‌شدم یکی دیگه به شکمم می‌زد. مثل توپ بینشون جابجا می‌شدم و اگه زمین می‌افتادم با باتوم می‌زدن. هیچ تصویر روشنی از اون لحظات نداشتم. هیچ رمقی برام نمونده بود. حتی نمی‌تونستم گریه کنم. اونها هم چیزی ازم نمی‌پرسیدن. فقط انگار یه جور بازی بود. باید شب جمعه اونطور می‎‌گذشت. وقتی که رفتند روی زمین افتاده بودم. دیگه هر چه هم صداشون رو بالاتر می‌بردن که پاشو وایسا، هر چه هم بم لگد می‌زدند از جام تکون نمی‌خوردم. همه جام به شدت درد می‌کرد و نمی‌دونستم کجام سالمه کجام نیست. به هر طرفی که می‌خوابیدم درد داشتم. چطور زنده بودم هنوز؟

صبح یکی پاش رو روی شونه‌ام گذاشته بود و تکون می‌داد. می‌گفت موش‌مرده پاشو ببینم. صداهایی می‌اومد که انگار یه عده دارن جابجا می‌شن. همون صدا شروع کرد به بشین پاشو دادن. من روی زمین بودم و داشتم عق می‌زدم. چیزی توی معده‌ام نبود ولی حالت تهوع شدیدی داشتم. هر کاری کرد بلند نشدم که بشین پاشو رو انجام بدم. شلوارم از پام می‌افتاد. هوا خیلی گرم بود. بوی گند خودم رو نمی‌تونستم تحمل کنم. نزدیک ظهر یه صدایی یه لیستی از اسامی رو می‌خوند و می‌گفت دستتون رو بلند کنید. صدا از من دور بود. گوش تیز کرده بودم و درست نمی‌تونستم مطمئن باشم که اسمی که خونده میشه اسم منه یا نه. بالاخره اسم خودم رو تشخیص دادم. گفتم منم. صدام خیلی ضعیف و آروم بود. دوباره صدا زد و من با صدای بلندتر گفتم منم منم. اینجام. یکی نزدیک شد و گفت این؟ اینو می‌خواید ببرید؟ نمیشه. کسی که اسم‌ها رو می‌خوند گفت هر کیو می‌خونم باید بره. بش بگو بیاد. همون صدای نزدیک گفت پس بذار این موش‌مرده رو من بیارم. اومد بالا سرم گفت پس صداتم درمیاد آره؟ راهم می‌تونی بری؟ یقه‌ام رو گرفت و کشید بالا. شروع کرد به زدن و بردن. از پشت می‌زد توی صورتم و با پوتین می‌زدم پشتم. می‌افتادم و دوباره بلندم می‌کرد و با خودش می‌برد. یه جا رسیدم گفت دستتو بذار رو شونه‌ی جلویی‌ات. اینجا صفه. همینجا بایست. ایستادم. با پوتین پاهامو از هم باز کرد و با یه لگد محکم از پشت زد تو تخم‌ام. افتادم زمین. گفت همینجا خوبه هنوز تو صفی.

دست‌بندم رو باز کردن. با بقیه رو به دیوار ایستاده بودیم. تا همین چند دقیقه پیش نمی‌تونستم از جام تکون بخورم ولی حالا سر پا ایستاده بودم. برام خلاص شدن از اون آدمها و اونجا مثل معجزه بود. یه نفر اومد ما رو شمرد و گفت چهل و دو. یکی بلند گفت بذارید بشمرم ببینم کیا به موسوی رای دادن. بعد گفت دوازده. سه چهار نفر هم گفتن کروبی و بقیه اصلن دستشون رو بلند نکردن. بعد گفت شما که به موسوی رای دادید کدومتون از رای دادن به موسوی پشیمون نیستید؟ من دستم که به دیوار بود رو روی دیوار کشیدم رو به بالا. با لگد زد به کمرم گفت مثل اینکه تو هنوز آدم نشدی. اون لحظه برام موسوی و انتخابات مهم نبود. می‌خواستم از خودم محافظت کنم. از خودم در برابر تحقیر اون آدم.

رفتیم بیرون. هوا خیلی گرم بود. کسی که ما رو برده بود گفت همتون روی زمین به حالت سجده بشینید. زمین داغ بود. روی زمین نشستیم و همون لحظه اول کف دست‌ها و زانوها و پیشونی‌مون سوخت. همه صداشون درومده بود که داغه. بالای سرمون راه می‌رفت و نمی‌ذاشت کسی بلند شه. من تند تند یه دست رو برمی‌داشتم یه دست دیگه رو می‌ذاشتم. پاهام رو بلند می‌کردم و دوباره می‌ذاشتم. پیشونیم رو از روی زمین بلند می‌کردم و دوباره می‌ذاشتم. همون موقع یه پیرمرد اومد گفت اینا رو چرا اینجوری کردی؟ مگه حیوون‌ان؟ بلندشون کن. بلند شدیم و چند ساعتی روی زمین نشستیم. همین که کتک نمی‌خوردیم و منتظر بودیم که بریم خوب بود. کم کم به دلم افتاد نکنه پشیمون بشن. نکنه اینم بازی باشه که بخوان اذیتمون کنن. حالم هی بدتر می‌شد و از این که امیدوار شده بودم به خلاص شدن از اونجا، به خودم فحش می‌دادم. آفتاب تا مغز استخونم رو سوزونده بود. بالاخره یه نفر اومد و ما رو به خط کرد. من سر صف بودم. گفت دستاتون رو به هم بچسبونید و شست‌هاتون رو کنار هم بگیرید. با یه بست پلاستیکی شست دستها رو به هم گره دادن. من سر صف بودم و نفر پشت سری دستش روی شونه من بود. همین دستی که روی شونه‌ام بود بم دلگرمی می‌داد. یه نفر که جلوی من ایستاده بود داد زد خوب گوش کن ببین چی میگم. حاجی و سید و اینا تموم شد. من «مستر»ام. با هیچکس هم شوخی ندارم. کسی تکون بخوره پدرشو درمیارم. اینم اسلحه‌اس. یه اسلحه بیخ گوشم مسلح شد. گفت می‌زنم. فهمیدید؟ همه با صدای وحشت‌زده‌ای گفتیم بله. ما رو سوار اتوبوسی کرد و گفت باید تا وقتی که اون بگه سرمون لای پامون باشه. کسی سرش رو بلند می‌کرد با مستر طرف بود. اتوبوس ساعت‌ها راه اومد. کمرم خیلی درد می‌کرد. ولی فکر آزادی باعث می‌شد تحمل کنم.

بالاخره اتوبوس به جایی رسید. ما منتظر دستور مستر بودیم. در اتوبوس باز شده بود ولی اتفاقی نمی‌افتاد. یکی‌مون آروم گفت رسیدیم؟ کسی چیزی نگفت. گفت بچه‌ها چشم‌بندتونو بردارید کسی نیست. آروم سرمون رو بلند کردیم و چشم‌بند رو برداشتیم. اول چشمم درست نمی‌دید. کم کم دیدم یه اتوبوس بدون راننده وسط یه محوطه ول شده. یکی می‌گفت اوینه. یکی می‌گفت از کجا میگی معلوم نیست که. پیاده شدیم. شب بود. نسیم خنکی می‌زد. یکی از بهترین حس‌هایی بود که تجربه می‌کردم. چشمم می‌دید. کسی با کسی حرف نمی‌زد. حتی به چشم هم نگاه نمی‌کردیم. انگار نمی‌خواستیم چیزی که تجربه کردیم رو باور کنیم. یه نفر اومد و گفت منتظر باشیم. کم کم ما رو به اتاقک انگشت‌نگاری راهنمایی کردن. نوبت من که شد و رفتم که ازم عکس بگیرن از عکاس پرسیدم آقا اینجا کجاست؟ گفت نمی‌دونی؟ گفتم اوینه؟ گفت آره. یه نفس راحت کشیدم. گفت خوشحالی انگار. گفتم آره.

و این آغاز ماجراهای اوین بود.

۲۴ خرداد ۱۳۹۳

چهارشنبه صبح

تا صبح بین خواب و بیداری بودم. فکر می‌کردم چی بگم که کاری بم نداشته باشن. صدای یه افغانی رو شنیدم که داره داد می‌زنه یکی بیاد منو ببره توالت. کسی اینجا نیست؟ صداش اونجا می‌پیچید. تونستم چشم‌بندم رو کمی بالا بزنم. تو یه سلول انفرادی بودم. با دیوارها و کف سیمانی و در قدیمی زنگ زده. منم مثل افغانی دستشویی داشتم. یکی دو ساعتی گذشت و کسی نیومد. تمام بدنم درد می‌کرد. یه لیوان یه بار مصرف گوشه سلول بود. برش داشتم و توش شاشیدم. ازش بیرون زد و ریخت کف زمین. بوی گندش پیچید تو سلول. یه مدت گذشت و یه نفر اومد درو باز کرد. به سرعت چشم‌بندمو پایین کشیدم. گفت آماده‌ای حرف بزنی؟ گفتم آره.

از جایی رد می‌شدیم که صدای گریه چند تا پسر جوون می‌اومد. همشون داشتن التماس می‌کردن که کاری نکردن و ولشون کنن. وقتی روی صندلی نشستم و کمی چشم‌بندمو بالا زدن فهمیدم ما با پارتیشن‌هایی از هم جدا شدیم و همگی رو به دیوار نشستیم. برگه‌ای جلوم بود. دستم رو باز کردند و کسی که پشت سرم بود گفت همه چی رو بنویس. من همه چیزهایی که شب تا صبح بشون فکر کرده بودم رو نوشتم. یه اسم جعلی نوشتم که مثلا یکی از دوستام بوده و اون به من گفته فیلم بگیرم. بیشتر از این به ذهنم نمی‌رسید. طرف می‌پرسید این کیه؟ شماره تلفن؟ آدرس؟ من جواب‌های پرت می‌دادم. که فقط با تلفن باش در تماس بودم و شماره‌اش یادم نیست. موبایلمو آورد گفت شماره‌شو دربیار. فکر اینجاشو نکرده بودم. موبایل رو گرفتم و داشتم فکر می‌کردم چکار کنم که دیدم موبایل خاموشه. شارژش تموم شده بود. گفتم این خاموشه. عصبانی شد و ورقه رو از دستم گرفت. منو برد یه جا که یه عده زیاد دیگه هم بودن. همه رو مثل زمانی که تو مدرسه روی زمین می‌نشستیم و امتحان می‌دادیم روی زمین با فاصله از هم نشوندن. جلومون یه پوشه بود که باید مشخصات خودمون رو روش می‌نوشتیم. تصویر باریکی از زیر چشم‌بند پیدا بود و اگر کسی هم سرش رو برمی‌گردوند کتک می‌خورد. بعد همه رو گوشه یه دیوار کنار هم روی زمین نشوندن. یه نفر ما رو که مثل یه گله‌ی نابینا بودیم به اینور و اونور هدایت می‌کرد. با باتومش مثل چوب چوپان ما رو جمع کرد یه گوشه. بعد یکی یکی اسمها رو می‌خوند. اسم منو که خوند رفتم تو یه اتاق. کسی که منو آورد تو گوشم گفت چشم‌بندتو می‌زنم بالا فقط به روبروت نگاه می‌کنی. سرتو بچرخونی گردنتو می‌شکنم. چشم‌بند رو زد بالا و کسی که روبروم نشسته بود کسی بود که بعدها بارها توی دادگاه‌هایی که توش بودم دیدمش. پوشه من دستش بود. اونجا سر و صدا زیاد بود. داد زد: عمه‌ات مُرده؟ گفتم چی؟ گفت عمه‌ات مرده سیاه پوشیدی. به تی‌شرتم نگاه کردم. یادم نبود چی پوشیدم. گفتم نه. یه چیزی رو امضا کرد و گفت ببریدش. دوباره رفتم پیش بقیه. همه آروم آروم حرف می‌زدن و حدس می‌زدن که ما کجاییم و می‌خوان بامون چکار کنن. یکی خیلی مطمئن می‌گفت یه تعهد می‌گیرن و ولمون می‌کنن. اسم چند نفرو خوندن و در حین خوندن همون پسره می‌گفت دیدید گفتم؟ اسم منم خوند. داشتم همراه اون چند نفر بیرون می‌رفتم که همون کسی که اول ازم بازجویی کرده بود یقه‌ام رو گرفت گفت اینو کجا می‌برید؟ منو برگردوند پیش همونی که پوشه‌ام رو امضا کرده بود. گفت این فیلم گرفته فرستاده بی‌بی‌سی. گفتم من جایی نفرستادم. گفت خفه شو. منو از اون جمع برگردوندند.

به اتاقی رفتم که چند نفر دیگه هم بودن. همه باید روی پاهامون می‌نشستیم رو به دیوار. من از درد و خستگی نمی‌تونستم بشینم. تو بلاتکلیفی مطلق ولمون کرده بودن و فقط یه نفر مراقب بود کسی روی زمین نشینه یا حرف نزنه. بعد اومدن و به هر نفر یه لقمه نون و حلوا ارده دادن. من یه گاز زدم و دیگه نتوسنتم بخورم. حال تهوع داشتم. آروم دادمش به بغل دستیم. یه نفر اومد بلند گفت امروز چند شنبه‌اس؟ همه گفتن چهارشنبه. گفت نه اشتباه می‌کنید امروز شنبه‌اس. چون اشتباه گفتید باید صد تا بشین پاشو برید. می‌شمرد. هر کی نمی‌کرد با باتوم می‌زدن پشت پاش. هر بار نشستن و بلند شدن زجرآور بود برام. چند دقیقه‌ای استراحت داد و دوباره گفت امروز چند شنبه‌اس؟ همه گفتن شنبه. خندید گفت چقدر احمقید امروز چهارشنبه‌اس. صد تا دیگه. صد تا نمی‌شد چون هیچکس بیشتر از بیست سی تا نمی‌تونست. بالاخره گذاشتن روی زمین بشینیم. همونی که می‌گفت امروز چند شنبه‌اس اومد و بالای سرمون شروع کرد به روضه خوندن. گفت گریه کنید. گریه کنید تا گناهاتون بخشیده بشه. اکثرن گریه می‌کردن. من پهلوم بخاطر سیمی که دیشب بش کشیده بودن زخم شده بود و می‌سوخت. وقتی قوز می‌کردم بیشتر درد می‌گرفت. صاف نشسته بودم. اومد بالای سرم گفت تو یوگا کار می‌کنی؟ گفتم نه. گفت یوگا کار می‌کنی. دیگه چه ورزشی می‌کنی؟ گفتم ورزش نمی‌کنم. گقت این موش مرده رو ببرید اونور. یه نفر اومد منو برد یه اتاقی که دو نفر دیگه توش بودن. یه مرد میانسال که از وقتی شنید یکی اومده تو شروع کرد به التماس کردن که من دیسک کمر دارم من پیرمردو چکاردارید بذارید برم. و یکی دیگه که وقتی کسی نبود آروم پرسیدم که کسی اینجاس؟ پسره جواب داد آره داداش.

اینجا که اومده بودم نمی‌ذاشتن من بشینم. سر پا بودم و فقط می‌تونستم سرم رو به دیوار تکیه بدم. زمان خیلی خیلی سخت می‌گذشت. شب که شد و دیدم کسی سراغم نمیاد رو زمین نشستم. کم کم خوابم برد. تو طول شب یه نفر می‌اومد و با باتوم می‌زد به میله‌های در سلول و نمی‌ذاشت کسی بخوابه. داد می‌زد بلند شو. می‌ایستادم و دوباره بعد از چند دقیقه که می‌رفت روی زمین می‌افتادم.

سه‌شنبه یازده شب

باز هم خواهش می‌کنم این نوشته‌ها رو جایی منتشر نکنید و لینک هم ندهید.
.......................
ماشین حرکت کرد. هنوز نمی‌تونستم موقعیتی که توش بودم رو بفهمم. حتی پیش‌تر دوستی هم نداشتم که تو موقعیت مشابه قرار گرفته باشه و من بدونم چه اتفاقی ممکنه بیفته. تو اون شش ساعت بارها و بارها سوال‌های تکراری رو جواب داده بودم. سوال‌هایی که تو مهمونی‌های خانوادگی هم جواب صریحی براشون نداشتم. اینکه کارم چیه؟ اگه کارمندم چرا به سینما علاقه دارم؟ چجوری هم کارمندم هم فیلم می‌سازم؟ چرا از همه چیز فیلم می‌گیرم؟ و تهش همه چیز خلاصه می‌شد به انگیزه. که چه انگیزه‌ای دارم برای کارهایی که کرده‌ام. اونها برای سوال‌هاشون جواب‌های آماده‌ای داشتند که با حرف‌های من جور درنمی‌اومد. بدتر از هر چیز میل عجیبشون به تحقیر کردن بود. چیزی که یادآوریش خیلی آزاردهنده‌ است.

ماشین جایی ایستاد و منو پیاده کردند و به کسی سپردند و رفتند. از پس گردنم گرفت و دنبال خودش می‌کشوند. مدام می‌گفت سرتو پایین بگیر نخوره به میله. میله‌ای در کار نبود. نمی‌فهمیدم قصدش چیه. مطلقا هیچی نمی‌دیدم و اینور و اونور رفتنم عصبانیش کرده بود. یکم چشم‌بندم رو بالا کشید طوری که بتونم زیر پامو ببینم. از پله‌های باریک و قدیمی پایین رفتیم. منو دست دو نفر دیگه سپرد. پایین جایی مثل حمام بود. کف سرامیکی بود و صدا می‌پیچید. از همون اول هر دو شروع کردن به زدن. با پوتین‌ها و با دست. مثل اینکه به این نتیجه رسیده بودند که باید جواب دو تا سوال رو از من بگیرن: واسه کی کار می‌کنی؟ چقدر پول گرفتی؟ من هر بار می‌گفتم هیچکس، کدوم پول؟ بیشتر می‌زدند. روی زمین نشسته بودم و جمع شده بودم. یکیشون گفت دستتو بیار جلو. گفتم چرا؟ گفت بیار. دستمو جلو بردم. گفت اینو بگیر. یه سیم بود. به محض اینکه گرفتم برق بش وصل شد. مثل فنر از جام پریدم و سیمو ول کردم. دوباره گفت بگیر. نگرفتم. به اون یکی گفت ولتاژشو بیشتر کن. گفت نگیری آب می‌ریزم رو بدنت برقو بش وصل می‌کنم. وحشت کرده بودم. قلبم خیلی تند می‌زد. مثل حیوونی که قراره سرشو ببرن. گفت بگیر و باز نگرفتم. کشیدش به پهلوم. دوباره از جام پریدم. می‌خوردم به دیوار و عقب عقب می‌رفتم ولی جای زیادی برای فرار کردن نبود. باز می‌زد به بدنم و همون سوال‌ها رو تکرا می‌کرد. واسه کی کار می‌کنی؟ چقد پول گرفتی؟ بجای جواب التماس می‌کردم دیگه اون سیمو به بدنم نزنن. دست کشیدن. کمی بعد یه چیزی جلوی دهنم گرفتن. از زیر چشم‌بند دیدم یه فنجونه که توش آبه. باز از جا پریدم. گفت نمی‌ریزم، بخور. دوباره گفت و من جلو رفتم و آبو خوردم. باز مثل دفعه قبلی بدنم خشک خشک شده بود. یه نفر اومد و منو از اونجا برد طبقه بالا.

طبه بالا اتاقی بود که فرش داشت. کسی که منو می‌برد ازم خواست کفشمو دربیارم. وسط اتاق که رسیدم گفت بشین. پاهام رو جفت کرد و یه طناب دورش پیچید. یه طناب سفید کلفت بود. طناب بالا رفت و پاهای من همراهش. از پا از سقف آویزون شده بودم در حالی که صورتم هنوز روی زمین بود. یعنی طناب رو کامل بالا نکشید. گردنم کج شده بود. خیلی درد داشت. این یکی هم همون سوال‌ها رو می‌پرسید. دردش غیرقابل تحمل بود. نمی‌تونستم حرف بزنم. با طناب بازی می‌کرد. می‌برد بالای بالا. بعد ولش می‌کرد بیام پایین و باز تو همون وضعیت، روی گردنم نگهش می‌داشت. نمی‌دونم چطور تونستم تحمل کنم. با خونسردی این کارها رو می‌کرد. طناب رو باز کرد و یه پتو روم انداخت و با باتوم شروع کرد به زدن. یه نفر دیگه هم اضافه شد. انگار یه خط تولیدی بود که باید همه مراحلش طی می‌شد. من خودمو جمع کرده بودم که باتوم به سرم نخوره. چیزی که فهمیده بودم این بود که قراره طوری بزنن که جاش نمونه. انقدر همه چیز پشت سر هم و بدون وقفه اتفاق می‌افتاد که مغزم هیچ تحلیلی از موقعیتی که توش قرار داشتم نمی‌داد. اینجور شکنجه‌ها مال من نبود. مگه کیو گرفته بودن؟ فاصله من از وقتی که داشتم تو کتابفروشی کتاب می‌خریدم تا اون موقع شش هفت ساعت هم نمی‌شد. تو این مدت همه‎اش منتظر بودم که یکی بفهمه من کسی نیستم یا حداقل اونی که اونها فکر می‌کنن نیستم. ولی اون موقع دیگه فهمیده بودم که قرار نیست اونا بفهمن من کی‌ام. قراره نقشی که برام در نظر گرفتن رو بپذیرم. اونا بیرون رفتن و یه پسر جوونی اومد و کنارم نشست. فهمیدم این هم قراره نقش پلیس خوب رو بازی کنه. گفت چرا بشون نمیگی چقدر گرفتی؟ اینا زنده‌ات نمی‌ذارن ها. من دیدم اینا چکار می‌کنن. چیزی نمی‌گفتم. یعنی حوصله نداشتم بازیش رو ادامه بدم. رفت و باز یکی اومد و باتوم رو روی گردنم گذاشت و از پشت زانوش رو پشت گردنم گذاشت و فشار داد. تا دم خفگی می‌برد و ول می‌کرد و همون سوال‌ها رو می‌پرسید. دیگه از اون التماس‌های اول هم خبری نبود. اونها کار خودشون رو می‌کردن. وقتی پاشو برداشت دیگه افتادم روی زمین. یه نفر بلندم کرد و برد و گذاشت توی یه ماشین. مثل همون پراید اولی کف ماشین خوابوندم و حرکت کرد. یه مسیر طولانی رو رفت. جایی که نگه داشت سرد بود. مدت‌ها بود که ماشین داشت تو جاده خاکی می‌رفت و وقتی رسید هیچ صدایی اون اطراف نبود. پیاده به سمت ساختمونی منو می‌برد که صداهای گنگی ازش می‌اومد. هر چی نزدیک‌تر می‌شدیم صداها واضح‌تر می‌شد. صدای گریه یه سری آدم بود.

بعد از نوشتن مشخصات و تحویل دادن وسایلم منو دست یه نفر سپردن. دستی که منو تحویل گرفت انقدر بزرگ و پرزور بود که همون اول ترسیدم. با هر بار که منو دنبال خودش می‌کشید مثل عروسک تو دستش به جلو و عقب پرت می‌شدم. قد بلند بود و چیزی جز فحش نمی‌گفت. با دست‌های بزرگش می‌زد پس سرم و من تو تاریکی سکندری می‌خوردم. یه جا وایساد گفت بچه کونی می‌خوای همیجا بکنمت؟ من تمام بدنم می‌لرزید. دولام کرد و باتومی که دستش بود رو به پشتم می‌کشید و تهدید می‌کرد. سر باتوم رو به پشتم فشار می‌داد و می‌گفت حرف می‌زنی یا بکنمت؟ خیلی ترسیده بودم. زبونم بند اومده بود. یقه‌ام رو گرفت و دنبال خودش کشوند. هر چند لحظه یه بار می‌گفت مواظب باش نخوری به دیوار و منو محکم می‌کوبوند به دیوار. مواظب باش نخوری به در و منو محکم می‌کوبوند به در. همینطور چهار پنج بار این کارو کرد و بار آخر بدون اینکه چیزی بگه با سر کوبوندم به دیوار. درد وحشتناکی به سرعت داخل سرم شد و افتادم. گرمی خون رو روی صورتم احساس می‌کردم. از یقه‌ام گرفته بود و روی زمین می‌کشید. سرم رو تکیه داد به دیوار و با زانو روی قفسه سینه‌ام نشست. خیلی سنگین بود. نفسم بالا نمی‌اومد. گفت من میرم و برمی‌گردم. اگه اعتراف کردی که هیچی اگه اعتراف نکردی می‌کنمت. فهمیدی؟ با سر اشاره کردم که آره. گفت دارم نگات می‌کنم تکون نمی‌خوری. تا صبح تکون نخوردم.

۲۲ خرداد ۱۳۹۳

سه شنبه پنج بعدازظهر

روزهای اول بعد از آزادی می‌خواستم خاطراتم رو بنویسم. شروع هم کردم ولی نتونستم ادامه بدم. هنوز خیلی بشون نزدیک بودم و حالم بد می‌شد. گفتم بهتره ازش فاصله بگیرم. تو این چند سال حس کردم جزئیات داره فراموشم میشه و مثل هر چیز نگفته‌ی دیگه‌ای داره تو گلوم باد می‌کنه و نگفتنش آزارم میده. دوست داشتم بلد بودم بهتر بنویسم. به نظرم خود اتفاق از من بزرگتر بود. مثل بازیکنی‌ام که می‌دونه چجوری بازی کنه ولی بدنش باهاش همراهی نمی‌کنه. تو چند تا پست آینده خاطرات روزهای اول بازداشتم رو می‌نویسم. دلیل اینکه چرا حالا؟ چرا چند روز اول؟ طولانیه ولی شاید اصل کلام چیزی باشه که مهرجویی تو کتاب مصاحبه‌اش با مانی حقیقی میگه، درباره اینکه فیلم هامون از تجربیات زندگی خودش با زن سابقشه و علت ساخته شدنش میگه «می‌خواستم از خودم جن‌گیری کنم». 
یه خواهش هم دارم اینکه این پست‌ها رو جایی منتشر نکیند و لینک هم ندهید.
...............................................

سوم تیر داشتم از شرکت برمی‌گشتم. درگیری‌ها فروکش کرده بود و جرأت کرده بودم دوربین فیلمبرداریم‌وکه باش از راهپیمایی 25 خرداد فیلم گرفته بودم توی کوله‌ام بذارم و از شرکت بیارم خونه. از میدون ولیعصر رو به پایین می‌اومدم. اول رفتم کتابفروشی هاشمی و کتاب کودکی ناتمام کیومرث پوراحمد و جدال با جهل بیضایی و یه کتاب دیگه که یادم نیست رو گرفتم. بعد رفتم پاساژ ایران و چیزهایی که دوستم سفارش داده بود براش خریدم. با دو دست پر و کوله روی دوشم داشتم پایین می‌اومدم. نزدیک خونه چند نفر ایستاده بودن. یکیشون از اونور خیابون منو دید و اشاره کرد که بیام. رفتم و گفت کوله‌ات رو باز کن. باز کردم و دست کرد هندی‌کم رو درآورد و گفت بزن ببینم چی داره. پلی کردم. سریع پرید سمت فرمانده‌شون و نشونش داد و اونم دستور داد بازداشتم کنند. همه‌شون با نفرت بم نگاه می‌کردن. وسایلم رو گرفتن و به دستام دستبند زدن و روی لبه سیمانی کنار خیابون نشستم. به عابرهای ولیعصر نگاه می‌کردم که چشمشون رو از چشمم می‌دزدیدند. تا همین چند روز پیش اگه کسی دستگیر می‌شد مردم ممکن بود کمکش کنن که آزاد بشه ولی اون روز یه روز معمولی بود و کسی تو برنامه روزانه‌اش نبود که کسی رو آزاد کنه. زیاد نگران نبودم. فکر می‌کردم اینا که کاره‌ای نیستن و میرم با مسئولشون حرف می‌زنم و تموم میشه. یه پراید مشکی رسید و من روی صندلی عقب نشستم. یه نفر اومد گفت ببخشید من وظیفه دارم چشمای شما رو ببندم. پشتم رو بش کردم و اون با یه چفیه مشکی چشممو بست. یکی دیگه اومد و با لحنی که هیچ ربطی به نفر قبلی نداشت گفت دراز بکش. خوابیدم روی صندلی. گفت نه پایین. و با صورت منو خوابوند کف پراید و ماشین حرکت کرد.

اول سعی کردم مسیر حرکت پراید رو تشخیص بدم ولی انقدر پیچ در پیچ حرکت کرد که بجاش سرگیجه و سردرد گرفتم. بالاخره جایی ایستاد و منو پیاده کرد و رفت. یه نفر دستمو گرفت، در کشویی ماشینی مثل مینی‌بوس رو باز کرد و گفت سوار شو. ارتفاع ماشین رو نمی‌دونستم و نمی‌دونستم که چقدر باید پام رو بلند کنم. عصبانی شد و هلم داد داخل. گفت روی زمین بخوابم، صورتم رو به زمین باشه. یه نفر دیگه اومد تو و درو بست. یکم بالای سرم راه رفت و یهو شوکر رو گذاشت روی کمرم. من تا اون لحظه نمی‌دونستم شوکر چی هست و چه شکلیه. یعنی هم فیزیکی هم ذهنی بم شوک وارد شد! با سوال‌های اولیه شروع کرد که اسمت چیه و کجا زندگی می‌کنی و این چیزها و با هر سوال یه بار هم با شوکر به بدنم می‌زد. گاهی کمرم گاهی پشت زانوها، گاهی شونه‌ها. دو نفر دیگه وارد مینی‌بوس شدند و یکیشون با موبایلم ور می‌رفت و یکی فیلم دوربین رو نگاه می‌کرد. کسی که بالای سر من بود رفت و همراه اون دو نفر فیلم رو نگاه می‌کرد. هر جای فیلم که عصبانی می‌شدند یکیشون می‌اومد و چند تا لگد به پاها و پهلوم می‌زد یا شوکر رو روی بدنم می‌گذاشت. هر چه جلوتر می‌رفت خشونتشون بیشتر می‌شد. هم بخاطر فیلمی که می‌دیدند هم بخاطر اینکه از من صدایی درنمی‌اومد. راستش اون لحظات فکر می‌کردم زندگی رودربایسیشو با من کنار گذاشته و شکل واقعیِ چیزی که تو ذهنم بوده رو داره بم نشون میده. اون جهنمی که تو ذهن من بود با ظاهر یه کارمند تمام وقت سر به زیر فرق داشت. من و اون آدمها باید یه جایی به هم می‌رسیدیم. از هیچ فحشی دریغ نمی‌کردند. کسی که شوکر دستش بود روی سرانگشت‌ها و بندهای انگشت دستم که از پشت بسته بود می‌کشید. این یکی خیلی درد داشت. روی قوزک پا و آرنج می‌کشید. من خودمو جمع می‌کردم و باز چیزی نمی‌گفتم. می‌پرسیدند که این فیلمو برای کی گرفتم و با کی‌ها کار می‌کنم. اسم همدست‌هام رو می‌خواستن و اینکه چقدر پول می‌گیرم. کسی بود که چیزهایی که پرسیده می‌شد رو می‌نوشت و کسی که سوال می‌کرد وقتی جوابی که می‌خواست نمی‌گرفت خودش جوابی که می‌خواست رو به کاتب می‌گفت و اون می‌نوشت. مرتب در ماشین باز می‌شد و آدمهای جدیدی وارد می‌شدند و بجای نفر قبلی همون سوال‌ها رو می‌پرسیدند و کتک می‌زدند. صدای همشون جوون بود و من هنوز منتظر یه مقام بالاتر بودم که بیاد و فیلم رو ببینه و متوجه بشه که چیز خاصی نیست و بذاره من برم. یکیشون بلندم کرد و یه بطری آب جلوم گرفت و گفت بخور آبه. تازه وقتی آب به دهانم خورد فهمیدم چقدر آب بدنم کم شده. از تشنگی لب‌هام رو حس نمی‌کردم. بدنم مثل اسفنج آب رو به خودش جذب می‌کرد. بقیه بیرون رفتند و همون یه نفر رفت و گوشه‌ای نشست. گفت پسر چرا با خودت اینجوری می‌کنی؟ می‌دونی من الان می‌تونم ولت کنم بری؟ گفتم خب بذار برم. گفت بگو واسه چی این فیلما رو گرفتی بذارم بری. گفتم واسه خودم گرفتم. می‌دونستم که قراره نقش پلیس خوب رو بازی کنه ولی باز امید داشتم بذاره برم. گفتم خانواده‌ام خبر ندارن بذار برم. گفت میری عجله نکن.

این یکی هم بیرون رفت و من مدتی توی ماشین تنها بودم. هیچ صدای ماشینی از بیرون نمی‌اومد. نمی‌تونستم حدس بزنم کجای تهرانم. هیچ‌جا انقدر بی‌صدا نیست. یه کشیده محکم خورد توی گوشم. سرم محکم خورد به بدنه ماشین. دستش خیلی بزرگ بود. گفت پدرسگ گوش میدی کی بت نزدیک میشه خودتو جمع می‌کنی؟ یکی دیگه زد. گوشم سوت می‌کشید. تا حالا کسی انقدر محکم منو نزده بود. خودمو جمع کردم. همینطور فحش می‌داد و تهدید می‌کرد. یکی کنار گوشم گفت چیزی نیست راحت بشین. دوباره نشستم و این بار هم بی‌هوا زد توی شکمم. شوکر رو گرفت کنار گوشم و فشار داد. ارتعاشش رو حس می‌کردم. گفت می‌دونی بزنم به صورتت چی میشه؟ حرف می‌زنی؟ گفتم چی باید بگم؟ گفت واسه چی فیلم گرفتی؟ یه بار دیگه بگی واسه خودم یه‌جوری می‌زنم مثل این جنازه باد کنی. مگه نگفتم این جنازه رو ببرید بیرون؟ داشت دروغ می‌گفت جنازه‌ای در کار نبود. خب واسه چی فیلم گرفتی؟ گفتم این فیلم خاصی نیست. دوباره زد. گفتم راهپیمایی بوده که تلویزیون هم نشونش داده. بقیه‌شون هم عصبانی شدن و یک به یک می‌زدن. من جمع شده بودم کف ماشین. صدای زنگ موبایلم اومد. یکیشون گفت دایی جواد. گفتم مادرمه اگه میشه بذارید باش حرف بزنم. قطعش کرد. گفت بذار ببینم چی داری این تو. گفتم اون وسیله شخصی منه توشو نگاه نکنید. گفت باشه. یکم گذشت گفت این عکس دختره کیه؟ من داد زدم مگه نگفتم نگاه نکنید؟ یکیشون با شوکر زد به پهلوم گفت خفه شو بابا. دوباره پرسید کیه؟ زیدته؟ دوباره موبایلم زنگ زد. گفت ای بابا. گفتم بذارید حرف بزنم. کمی ساکت شدند و طرف گفت می‌ذارم دم گوشت فقط نمیگی کجایی. چی میگی؟ گفتم میگم خونه دوستمم. گفت آفرین. همونطور که کف ماشین صورتم رو به زمین بود گوشی رو گرفت دم گوشم. مامانم بود. سعی کردم صدام عادی باشه. گفتم مامان من شب میرم خونه مهران کار دارم. گفت خوبی؟ گفت آره فقط یکم کار دارم. گفت باشه و خداحافظی کرد. اگر برای یه سرویس جاسوسی هم کار می‌کردم این پیغام دستگیریم بود چون مادرم می‌دونست من هیچوقت شب جایی نمی‌مونم.

داشتم به چشمهای بسته عادت می‌کردم. صداها اطرافم رد می‌شدند. چشم‌بند خیلی سفت بسته شده بود و حتی اجازه باز و بسته کردن پلک‌ها رو نمی‌داد. تاریکی مطلق بود. سوال پشت سر سوال. تکرار سوال‌ها. ولی تکرار جواب‌ها عصبانی‌ترشان می‌کرد. صدای فیلمی که از دوربینم پخش می‌شد. بارها عقب و جلو می‌شد. تصویر به جایی که کروبی رو نشون می‌داد که می‌رسید شروع به مسخره کردنش می‌کردند. ازم بابت تفریحی که برایشان فراهم کردم تشکر می‌کردند. فحش می‌دادند. خیلی زیاد. ولی هر بار به آخر فیلم که مردم به میدون آزادی می‌رسند می‌رسیدند عصبانی می‌شدند. من تمام مدت ساکت بودم تا اینکه یکی‌شون به مادرم فحش داد. داد زدم خفه شو جرأت داری دستمو باز کن بعد فحش بده. نمی‌دونم چرا عصبانی شدم صدای مادرم هنوز تو گوشم بود و فکر نگران شدنش داشت دییونه‌ام می‌کرد. انگار انتظار داد زدن منو نداشتن. یه لحظه ساکت شدند و بعد چند نفری شروع به زدن کردن. نمی‌دونم چند ساعت به همین روش گذشت. همه چی تکرار می‌شد، من خسته‌تر می‌شدم و اونها عصبانی‌تر. آخر یه نفر آتش بس داد. گفت وقت شامه چی‌ می‌خورید. من تازه متوجه شدم هفت نفر اطراف منند. انتخابشون بین همبرگر و چلوکباب یود. سفارش دادند و کسی که می‌خواست بگیره دم در گفت تو چیزی می‌خوری؟ گفتم نه. یکی گفت برو بابا از این می‌پرسی؟ زود بیا. طرف با غذاها برگشت. بوی غذا توی ماشین پیچیده بود. آروم با هم حرف می‌زدند و من تقریبا چیزی نمی‌شنیدم. بوی غذا بزاقم رو ترشح می‌داد. سعی می‌کردم موقع پایین دادن بزاقم اونا متوجه نشن. یکیشون همبرگرش رو جلوی دهانم گرفت و گفت بخور. گفتم نمی‌خورم.

کم کم حرف از اومدن حاجی می‌شد. خوشحال بودم که فرمانده‌شون میاد و تکلیفم رو روشن می‌کنه. حالا همین آدمها هم دیگه کاری بام نداشتند و منتظر رئیسشون بودند. در ماشین باز شد و ماشین یه تکون اساسی خورد. خیلی سنگین بود. همه سلام کردند. کمی آروم حرف زدند و حاجی رو به من گفت اسمت چیه جوون؟ گفتم. همون سوال‌های هزار بار جواب داده شده رو پرسید و منم همونا رو گفتم. به جواب‌ها توجهی نمی‌کرد و وسط حرفم سوال بعدی رو می‌پرسید. گفت می‌دونی من از صبح با چند تا مثل تو احمق سر و کله زدم؟ بدبخت الان موسوی ل.. رهنورد خوابیده بعد توی بچه ک... اینجایی. گوشی دستم اومد که رئیس یه چیز وحشتناک‌تری از همه اینهاست. گفت ببین پسر یه سوال ازت می‌پرسم اگه بتونی جواب درستشو بدی قسم می‌خورم همین الان آزادت کنم. گفتم باشه. گفت ببین جلوی اینا دارم قسم می‌خورما خوب گوش کن یه بار هم بیشتر نمی‌تونی جواب بدی. گفتم باشه. گفت اگه گفتی چرا کروبی وقتی حرف می‌زنه سرشو بالا می‌گیره؟ همه زدن زیر خنده. گذاشت خنده‌ها تموم بشه گفت خب بگو. من ساکت بودم. گفت همین یه فرصتو داریا اگه نگی دیگه برنمی‌گردی خونه. گفتم نمی‌دونم. گفت دیدید من بش شانس دادم خودش نتونست. هنوز داشتند می‌خندیدند. دستور داد ماشینو روشن کنند. گفتم منو کجا می‌برید؟ کسی جواب نداد. بقیه خداحافظی کردند و من و حاجی و دو سه نفر دیگه با ماشین حرکت کردیم. حاجی پرسید ساعت چنده؟ یکی گفت یازده.