دلم میخواد وقتی مُردم انقدر بیآبرو و بیحیثیت باشم که هیچکس روش نشه بگه منو میشناخته. حتی برای حفظ آبروش دو تا فحش هم به قبر من نثار کنه. نمیدونم چجوری این همه سال تو ریا و دروغ جمعی سهیم بودم. نعمت میگفت بابای یکی از دوستاش که خیلی آدم محترمی بوده آخر عمری دیوونه شده میره تو پارکها از مردم پول میگیره براشون ساک میزنه. نعمت میگفت تو رو خدا نذار من پیر شدم به این روزها بیفتم اگه دیوونه شدم منو بکش. گفتم بابا آبروتو میخوای ببری زیر خاک چکار؟ بشاش توش.
۲۱ بهمن ۱۳۹۹
۱۶ بهمن ۱۳۹۹
باید عواقب حرفهای نزده را بپذیریم
خواهرم به داییم مسیج داده که «شما باعث و بانی مرگ بابام هستی» و این باعث طوفانی در خانواده شده. این اولین بار تو این سی ساله که دربارهی تصادفی که توش بابام مرده حرف زده شده و یک آتش سی ساله از زیر خاکستر بیرون اومده. مامانم به داییم زنگ زده که این حرف من نیست و من تو رو مقصر نمیدونم. صبح مامانم به خواهرم زنگ زد که باش دعوا کنه و خواهرِ آرام و سر به زیر من شروع کرد تمام عقدههای این سی سال رو با داد و بیداد گفتن و مامانم فقط گریه کرد. من فقط از دور میشنیدم. بعد مامانم رفت سر نماز و وسط نماز گریهاش گرفت و به هقهق که افتاد نمازش شکست. حق با خواهرم بود. ما بچهها هیچوقت نفهمیدیم بابامون چرا مرد. بطور کلی بمون گفته بودند که ماشین از جادهای که از اهواز به کرمانشاه میرفته منحرف شده، شروع کرده معلق زدن و همه، یعنی داییم که راننده بوده و مامان و داداشم از ماشین بیرون افتادهاند و فقط بابام اون تو مونده و قطع نخاع شده و روز بعدش تو آمبولانسی که بسوی تهران میاومده از دست رفته. چرا منحرف شده و اون روز آخر آذر سال هفتاد چی شده رو هیچوقت نفهمیدیم. این عادت خانوادهی ماست. خالهام نمیدونه پسر شونزده سالهاش چجوری شهید شده. مادرم نمیپرسه تو دوران زندان برای من چه اتفاقی افتاده. من نمیپرسم که مادر و برادرم وقتی من زندان بودم چطوری گذروندن. هیچکس از بردارم نمیپرسه چی شد که اون روز دیوونه شد و رفت وسط اتوبان. واکنشمون به فجایع اینه که رومون رو برمیگردونیم. کسی دلش رو نداره که وارد آتش بشه و بفهمه اون تو چه خبره.
زمان که میگذره آدم متوجه میشه احساسات و تجربهها چطور تغییر شکل میدن. چطور هیچ چیزی بدون عاقبت نمیمونه. چطور چیزی که همون روز اول با چند جمله ی ساده حل میشد حالا تبدیل به یه طوفان تخریبگر شده. و چه طوفانهایی در راهه. روزهای بعد از هر واقعهی تراژیکی آدم دلش میخواد فقط بگذره و زودتر فراموش کنه. اغلب کسی دربارهاش حرف نمیزنه که داغ طرف رو بیشتر نکنه. ولی پیداست که هیچی اینجوری حل نمیشه. فقط یه آدم دنیادیده می تونه اون وسط بگه حرف بزنید و بیرون بریزید وگرنه روزی منفجر میشید که دیگه نمیشه کاریش کرد. به آتشفشان نمیتونید عادت کنید.
مامانم وسط گریههاش گفت اون روز صبح همهمون خواب مونده بودیم. داییات دیرش شده بود. باید زودتر میرفتیم که به کرمانشاه برسیم. سرعتش زیاد بود. جاده یهو باریک شد ... و باز گریه کرد.