بعد از بازی نخوابیدم. ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه بلیت داشتم به چابهار. از ترس خواب زودتر رفتم فرودگاه. روز قبلش رفته بودم شرکت که به مهندس اعلام کنم که کنسل که گفت «شانس آوردی دو تا رقیبت رفتن کنار. فلانی که قیمتش بالا بود بهمانی هم کار داشت. بیا ایشالا کارو میگیری» کار یک پروژه دو ساله مستندسازی از پروژهشان بود. من که دیده بودم دو رقیب گردنشان کلفتتر است ترجیح داده بودم دویست و پنجاه هزار و خورده ای پول بلیت را پس بگیرم و جلوی ضرر را بگیرم که فکر کرده باشم منفعتی نصیبم شده. هواپیما تاخیر داشت. مهندس میگفت در همان استانبول کاترین اشتون گفته بود تجهیزات هواپیما را از تحریمها برمیدارند که چون جلیلی ناز کرده همان را هم پس گرفتند. من که در جریان مذاکرات نبودم. از روز قبلش که گفته بود رقیب نداری کلی فکر و خیال کرده بودم و برای پولش نقشه کشیده بودم. دست خودم نبود کارم شده فکر و خیال. گفتم شانس چه قشنگ افتاد دو روز استراحت بین یک چهارم نهایی و نیمه نهایی. همه چیز خودش جور شده. وسط حرفهای مهندس یک نفر چهل و خوردهای ساله با یک کتاب فیلمنامه نویسی به بغل رسید. در جا فهمیدم مهندس دورم زده. همان بود که قیمت بالا داده بود. کتاب چه بود این وسط؟ رفتم گوشهای که بخوابم.
چشم باز کردم دیدم یک احتمالن دافی کنارم نشسته. احتمالنش بخاطر اینکه نمیشد برگردم و نود درجه به صورتش نگاه کنم ولی پای روی پا انداختهاش با ده درجه چرخش چشم پیدا بود و پا معیار خوبی است. فکر کردم این همه شب و روز دختر از بیخ گوشمان زوزه کشان راهی خارج میشود چه یک لنگه پا اسیرمان کرده. اصولن خاصیت این جاهای موقتی همین چیزهاست. آدم به هر چیز منحنیداری کراش پیدا میکند. یک پالس ضعیف هم گرفته و پس داده میشود. ربطی هم به این ندارد که که وضع روابطت در مبدا و مقصد چه باشد این وسط همیشه همین بساط است. بلندگو اعلام کرد پرواز ارومیه هم تاخیر دارد. دختر نچی زیر لب کرد و من از درون لبخندی زدم. ارومیه کجا چابهار کجا.
گیر کرده بودم. اگر زودتر می فهمیدم که رقیب دارم قافیه را تقدیم کرده بودم. ولی حالا دیگر کاری از دست کسی برنمیآمد. یک دویست و پنجاه هزار و خوردهای رفته بود در پاچهام و یک کنف شدن جلوی جماعتی که منتظرمان بودند. پرواز ارومیه اعلام شد و دختر همینطور پشت به من رفت تا از افق من ناپدید شد. کلن یک پا و یک پشت ازش دیدیم. راه افتادم که یکهو رقیب ظاهر شد. خسته نباشید گفت که معلوم نبود آن وقت صبح چرا باید خسته باشم. گفت «هواپیما نقص فنی داره بهتره نریم». من روی هوا زدم. گفتم کنسل کنیم. کنیم در قواره یک بیلاخ ظاهر شد. آدم عاقل دو بار دور نمی خورد دوست من. بردمش پای کانتر و بلیت هردومان را کنسل کردم. مهندس را بیدار کردم و گفتم ما رفتیم. دیگ نه واسه ما جوشید نه سر سگ توش جوشید. ساعت هشت و نیم رسیدم خانه. من که حتی از تهران هم خارج نشده بودم، آخر چهار ساعت و این همه فکر و خیال؟