این روزها برای اولین بار خودم رو «سالها مهاجرتکرده» تصور میکنم و پشیمونی بزرگی رو حس میکنم طوری که بلند بلند کلماتی رو میگم که حواسم رو پرت کنه. دیروز تو ایستگاه اتوبوس یه چیزی کشف کردم. اینکه تنها راه اینکه یه نفر به خوشبختی خودش پی ببره اینه که دقیقا همون موقع یه نفر بش بگه کاش جای اون بود. مثلا تو کیش باشی و یه نفر توییت کنه کاش کیش بودم. ولی مطمئن هم نیستم که اگه یه آدم «سالها مهاجرتکرده» بودم الان فکر میکردم که اگه ایران مونده بودم بهتر بود یا نه. آدم که دو بار زندگی نمیکنه. یه سالهایی خیلی تلاش کردم برم بیرون از ایران سینما بخونم. یعنی تو ایران دانشگاه نرفتم چون فکر کردم من دیگه حاضر نیستم زیردست این جماعت باشم. اگر کیفیتی داشتند شاید میشد حقارتش رو تحمل کرد. هر چی سعی کردم نتونستم برم. سر کار میرفتم و هیچوقت نمیتونستم با پول کارمندی مهاجرت کنم. چندین بار تا نزدیکیاش رفتم ولی هر بار نشد. از طرفی فکر میکردم هیچ نویسنده و آرتیست ایرانی نبوده که مهاجرت کنه و از بین نرفته باشه. خیلی باسوادترها و نابغهترها رفتهاند و تبدیل به آدمهایی معمولی و بیخود شدهاند. فکر میکردم میرم درس میخونم برمیگردم، مثل مهرجویی. هر بار هم یه اتفاقی میافتاد که امیدوار میشدم رفتن جمهوری اسلامی رو به چشم ببینم. ولی باید نشانهها رو میدیدم. هر دو باری که انفرادی بودم با فاصله هشت سال هر بار تنها حسرتم این بود که زندگی نکردم. دنیا رو ندیدم. چسبیدم به مسئولیت خونه و این خانوادهی سمی. چسبیدم به تصور آزاد شدن تو ایران. باید رفته بودم. نه زندان میفهمیدم چیه نه خانواده نه این مملکت وحشتناک.
انفرادی از آینه بیشتر تو رو با خودت مواجه میکنه. و من هر بار به این رسیده بودم که باید از زندان که رفتم از زندان بعدی هم برم ولی نرفتم. مثل حرفهایی که موقع استیصال آدم به خودش میزنه و بعدش عمل نمیکنه. نرفتم چون میدونستم نمیتونم. دیگه عمر هر بدی داشته باشه اینو داره که میفهمی برای چی باید زور بزنی و دنبال کدوم اتوبوس بدویی ممکنه بش برسی.
باید مثل این وطنپرستها که وصیت میکنن که بعد از مرگ بدنشون تو ایران دفن بشه وصیت کنم بعد از مرگ بدنم رو بسوزونید، خاکسترش رو فوت کنید از مرز رد شه.