من هیچ وقت چیزی رو نشکوندم. هیچ وقت در اتاق رو به هم نکوبیدم. هیچ وقت ول نکردم برم سفر. هیچ بلایی سر خودم نیاوردم. تمام این ده پونزده سالی که به خودکشی فکر کردم حتی یک بار عملیش نکردم. حتی برای ترسوندن اطرافیانم. حتی برای جلب ترحم. من آدمی هستم که اول به 1 فکر می کنم بعد به 3 بعدش به 2. همیشه اول به چند لحظه بعد از کاری که می کنم فکر می کنم. به آدم هایی که جیغ می زنند، به آدم هایی که وحشت زده می شن، به خودم که پشیمون شدم، بعد به کاری که می خوام بکنم. همیشه برای هر کاری قبلش میگم خب که چی؟ امشب مامانم اومد باز تمام این ده سال رو شخم زد. باز همون حرف ها. این بار شدیدتر. چندین بار گفت من دارم از فرمان خدا اطاعت می کنم. مثل بازجوم شروع کرد به ربط ولایت فقیه به ولایت انبیاء و اطاعت از خدا. مثل بازجوم گفت من فکر نمی کنم که تو کافری. حکم کافر چیز دیگیه. تو داری اینجا حموم میری با ما غذا می خوری. گفت این ده سال که به عقل خودت متکی بودی و دیگه به چیزی اعتقاد نداشتی ثمره اش چی بوده؟ اعصابی که نداری. بدنی که تحلیل رفته و چیزی ازش نمونده. اینم وضع زندگیته. یه مشت فیلم و کتاب. هیچی نداری. گفت من رفتم تحقیق کردم کسانی که با تو اون کارها رو کردن... گفتم کدوم کارها؟ مگه چیزی می دونی؟ گفت هر چی. همه اون کارهایی که با بقیه کردن با تو هم کردن. همه کار آدم های دیگه ای بوده. اون بالایی مبراست. گفتم سند منم تو از کجا تحقیق کردی. هیچی نگفت. باز حرف های قبلی رو تکرار کرد. رفت یه چایی ریخت با یه سیب آورد گذاشت رو میزم و رفت. رفتم ریشم رو زدم، رفتم زیر دوش. می خندیدم و از چشمام اشک می اومد. به خودم گفتم تو که خودت رو نمی کشی. تو حتی با یه تور معمولی نمیری آنتالیا که حالت بهتر شه. حتی فردا صبح زود میری سر کارت. تو هیچ کار جبران ناپذیری انجام نمیدی. ولی از امشب به بعد یادت باشه با بزدلی و حقارت تمام داری ادامه میدی. هر چقدر که ادامه داشته باشه. شاید انقدر ادامه داشته باشه که بدنت تکه به تکه رو به زوال بره. بعد اون کسی که از میون اون بدن پوسیده هنوز به این زندگی نگاه می کنه هیچ فرقی با امروز تو نداره.
۲۲ مرداد ۱۳۹۰
چراغ زد. با دست اشاره کردم به چپ. یعنی فاطمی. یه ون خالی بود. نشستم جلو. گفت آقا ببخشید ما سیگارمون روشنه. گفتم راحت باش داداش. رادیو روشن بود. مجری داشت از کارشناس مذهبی می پرسید اگه ساعت ما جلو باشه و قبل از اذان ما جرعه آبی دانه خرمایی نانی بخوریم و بعد متوجه بشیم این حکمش چیه. راننده گفت این دیگه تابلوئه. قبل از اینکه کارشناس جواب بده رادیو رو خاموش کرد گفت تابلوئه اشکال نداره. با کله اشاره کرد به من که هان؟ حس یکی از اعضای خانواده گلس رو داشت که تو مسابقه هوش رادیو شرکت کرده بود. کاج که رسید با دست اشاره کرد هه تاکسی قدیمی. عجیبه تعویضش نکردن. یه پیکان نارنجی قدیمی جلومون داشت می رفت. از اینا که شیشه بغل راننده لچکی داشت. گفت پدربزرگ من یه آبی کمرنگش رو داشت با خطای زرد. گفتم از اونا که دیگه اصلن پیدا نمیشه. گفت نه. راه آهن بازار کار می کرد. ما خانوادتن تاکسی داریم. نه که همه راننده تاکسی باشیما، تاکسی داریم. من، پدربزرگم، بابام، داداشم، پسرخاله ام، اون یکی داداشم، همه. داداشم فوق لیسانسه ولی تاکسی داره. کار نمی کنه. زیر پاشه. بابام همیشه یه حرف خوبی می زنه. میگه می خوای ماشین بگیری خب تاکسی بگیر. اگه خودتو بالا نگیری خیلی هم خوبه. هم تو طرح میری هم بنزینش بیشتره. فقط خودتو نگیری حله. مسافر نمی زد. می دونست رشته کلامش قطع میشه. تا ولیعصر اومد. ماشینو تو ایستگاه پارک کرد بره با بقیه راننده ها یه چیزی بخوره. منم که دیگه داشتم می رفتم خونه.
۱۱ مرداد ۱۳۹۰
رفتن به مکزیک
48 ساعت بعد از دستگیری چنان به عرق و خون و درد پیچیده بودم که دیگه چیزی رو احساس نمی کردم. وقتی می اومدن، من روی زمین می افتادم و پاهام رو توی شکمم جمع می کردم. به ندیدن عادت کرده بودم و هوای خیلی گرم جایی که نمی دونستم کجاست و صداها و ضربه ها کم کم منو به یه دنیای ذهنی می برد. انگار که روی آب شناور بودم. بدنم با هر موجی تکون آرومی می خورد. به خودم گفتم اگه نجات پیدا کنم میرم دریا. یه چیزی شبیه نذر بود.
چشمام رو باز کردن و در پشت سرم بسته شد. یه سلول کوچک یک و نیم در دو. یه پسر کم سن با ریشی کم پشت و مشکی گوشه سلول نشسته بود و قرآن می خوند. از جاش تکون نخورد. سلام کردم. جواب داد. نوزده سال داشت و خیلی زود ظاهر آرومش به بی تابی مداوم تبدیل شد. گریه بدون اشک و پر سر و صدایی که فقط می تونستم سرش رو تو بغل بگیرم و بگم آروم باش محسن آروم باش. یه روز یه بطری آب معدنی یه لیتری که باید موقع دستشویی رفتن آبش می کردیم رو افقی گرفتم جلوی صورتم. بش گفتم از اون ور به آب بطری نگاه کنه. بعد آروم تکونش می دادم. آب از این ور آروم موج بر می داشت و به صخره اون ورش می خورد و صدا می داد. بش گفتم فکر کن ما لب دریاییم. موج داره می زنه. آزادیم. یکم خندید بعد تکیه داد گفت بابا توام ما رو اسکل کردی. اون تابستون من هر روز فکر می کردم که آزاد میشم. هی فکر می کردم خب کی می تونم برم دریا. ماه رمضون شد. بعدش باز هوا گرم بود. کم کم پاییز اومد. بچه ها گفتن پاییز هم هوا خوبه اونجا. آذر، ماه آخر پاییز آزاد شدم. هوا سرد شده بود. دیگه شوق هیچی نداشتم. سه نفری رفتیم شمال. با کمترین میزان مکالمه در روز. هوا ابری و سرد بود. نذر من ادا نشده بود.
اون موقع که روی زمین افتاده بودم، نمایی از فیلم رستگاری در شاوشنگ جلوی چشمم بود که تیم رابینز از زندان فرار کرده و داره میره به سمت مکزیک و اون نمای هلی شات از روی اقیانوس آبی که نور خورشید روش می درخشه. امید دیدن دوباره همچین تصویری زنده نگه ام می داشت. برای من و خانواده ام هنوز ته دنیا کنار دریا رفتنه و دریا نقش مهمی در نمودارهای رفتاری ما بازی می کنه. خلاصه اون تابستون که هیچ تابستون بعدش هم من نرفتم دریا و این روزها احساس می کنم نه به یک دریا که به یک مکزیک برای پناه بردن نیاز دارم. حالا راز فرار کردن آدم ها بعد از یک ساعت و نیم فیلم حادثه ای به مکزیک رو می فهمم. باید خوش شانس باشی که مکزیک خودت رو داشته باشی. جایی برای بازنشستگی از همه ی زندگی قبلی. سرزمین بی برنامگی و بی حوصلگی و آزادی. کاش این تابستون جایی باشه که نذرم ادا بشه.
اشتراک در:
پستها (Atom)