تو مجله 24 ماه پیش گفتگوی حامد بهداد و حمید نعمت الله چاپ شده بود. یکی از چیزهایی که دربارهاش حرف میزدند "تایم تحمل حقارت" بود. اینکه هر کدام چقدر تحمل حقارت دارند و بعد از چقدر "میزنند زیر میز". من فکر میکنم تایم تحمل حقارت من نزدیک صفره. بلافاصله میزنم زیر میز. اول که به این موضوع فکر میکردم فکر کردم بخاطر اتفاقهای اخیره. بعد که عقبتر رفتم دیدم همیشه همینطور بودم. از مدرسه بدم میاومد ولی درسخون بودم چون نمیخواستم از معلمی چیزی بشنوم. از خانواده و جامعه بدم میاومد ولی ساکت بودم و گوشهگیر چون نمیخواستم باشون سرشاخ شم. چون زورم بشون نمیرسید. خیلی زود مذهب رو کنار گذاشتم. دانشگاه نرفتم چون از سیستم آموزشی مملکت بدم میاومد. از اینکه جامعه برات یه الگوی زندگی تعیین کرده باشه و طبق اون اگه پیش بری تأیید بقیه رو میگیری و اگه پیش نری اذیتت میکنن. فکر میکنم از همون زمان بود که جنگم رو علنی کردم. درس نخوندم و سر کار که میرفتم با اینکه کارمند جزئی بودم ولی کسی با تحکم بام صحبت نمیکرد. هر لحظهای که بود میزدم زیر میز. این وسط تو روابطم تحقیر نمیکردم و اجازه تحقیر هم نمیدادم. برای کار، برای فیلم ساختن، برای پول درآوردن آویزون کسی نمیشدم و هر جا رفتار بدی میدیدم ول میکردم و میرفتم. بدون دعوا فقط ول میکردم. تو خونه همش مشکل داشتم. بعد هم که قضیه زندان پیش اومد که تمامش بازی تحقیر بود که شرحش طولانیه که مقداریش رو نوشتهم. به نظرم خیلی جاها تو تاریخ مملکت بوده که اگه یه آدمهای کمی حقارت رو تحمل نمیکردند کار به جایی نمیرسید که یه ملت تو یه تاریخ طولانی اون وضعیت رو تحمل کنه. اطلاعات تاریخی زیادی هم ندارم ولی مثلن درباره حجاب یا سانسور یا خیلی چیزهای دیگه یه آدمهایی بودند که تو یه بزنگاهی این حقارت رو تحمل کردند و ما دیگه حالا نمیتونیم کاریشون بکنیم.
حالا تو این سالها من هنوز به همون نسبت تایم تحمل حقارتم کمه ولی دیگه
زوری برای زدن زیر میز ندارم. وقتی اسمش رو میذاریم حقارت خیلی واضح میشه
ولی تو زندگی روزمره نمیشه خیلی مشخصش کرد. اینکه چقدر این کمتحملی درسته
چقدر نادرست خیلی مبهم و پیچیده است. اینکه اگه یکم تحمل کنی در گذر زمان به یه دستاوردهایی میرسی که اگه بزنی زیر میز همش از بین میره. اینکه بالاخره اگه بخوای با آدمها رابطه داشته باشی، بخوای کار کنی، بخوای تو جامعه باشی باید یه چیزهایی رو تحمل کنی وگرنه اونها زورشون بیشتره و تو رو به انزوا میبرن. اتفاقی که همین الان دربارهی من افتاده. ولی باز تو همین زندگی محدود، تو همین روابط کم باز هم از جایی که فکرشم نمیکنی این بازی سر میرسه. فکر اینکه مگه چند تا دوست برام مونده که سر این قضیه اینم از دست بدم؟ مگه آدم چقدر تنها میتونه زندگی کنه؟ مگه چقدر ته چاه میتونه دووم بیاره؟ همش به خودم میگم پس بقیه چجوری زندگی میکنن که من نمیتونم؟
تو این مدت که خلاف جهت شنا کردم تحقیر مثل ویروس هر بار ضعیفترم کرده. وقتی آزاد شده بودم ازم درباره رفتار بازجوها میپرسیدن و میگفتم هیچ کار عجیبتری از کاری که ما هر روز با هم میکنیم نمیکردن. دست گذاشتن رو نقاط ضعف و فشار دادن تا به زانو درومدن طرف. همین که میدونی کسی دوستت داره تلفنش رو دیر و زود جواب میدی و تعادل روانیاش رو به هم میزنی و این برات لذتبخشه. همین که زیردستی داری و به محض اولین اشتباه اونجوری که همیشه دوست داشتی سرش داد میزنی و تهدید به اخراجش میکنی و از خواهش و التماسش لذت میبری. کاری که هر روز مادرها با بچههاشون میکنن. اصلن این بازی قدرت چیز عجیبی نیست. تو زندان خیلی واضحتره مثل خود کلمهی تحقیر. از خودم میترسم که اگه یه روز اندازهی یه کف دست به کسی برتری داشته باشم یا تسلطی داشته باشم باش چطور رفتار میکنم؟ میدونم تو گذشته بوده و من این کارو با بعضی آدمهای زندگیم کردم و چندین بار براش عذر خواستم و هر بار که یادش میافتم خودم رو لعنت میکنم. ولی حالا خودم اون پایین پایینم. نه زورم به کسی میرسه نه زورم به میز میرسه که بزنم زیرش. نمیدونم تا کجا ادامه داره.
بعد التحریر: این پست باید یه بار دیگه نوشته بشه و توش خیلی چیزها تغییر کنه. توش خیلی حق به جانبم در حالیکه خیلی اشتباهه. خودم باید متهم ردیف اول باشم. باید مینوشتمش که اینو بفهمم. ولی همینو دست نخورده میذارم که جلوی چشمم باشه. به هر حال مینویسم که با تناقضهای خودم روبرو بشم.
بعد التحریر: این پست باید یه بار دیگه نوشته بشه و توش خیلی چیزها تغییر کنه. توش خیلی حق به جانبم در حالیکه خیلی اشتباهه. خودم باید متهم ردیف اول باشم. باید مینوشتمش که اینو بفهمم. ولی همینو دست نخورده میذارم که جلوی چشمم باشه. به هر حال مینویسم که با تناقضهای خودم روبرو بشم.