من واقعا وقتی با یه آدم درست حرف میزنم، یه سفر خوب میرم، طبیعت رو میبینم، میرم جایی که تو شب بتونم ستارهها رو ببینم یا هر چیز خوب دیگهای میفهمم که مشکل از من نیست که افسردهام مشکل از شرایطیه که توش زندگی میکنم. اگه من افسرده و نالان و زشتم و همیشه دارم غر میزنم، اینها نشانهی افسردگی من نیست، نشانهی داغونی این دنیاست. وگرنه من شادی رو روی هوا میزنم. من اگه آزادی رو ببینم میشناسم. این من نیستم که باید قرص بخورم و باید فکرم رو عوض کنم، وضعیت باید عوض شه. اگه به این کثافت تن دادم اونوقت باید دیگران نگران من بشن نه الان. من تا وقتی که دارم ناله میکنم یعنی سالمم.
۲۱ آذر ۱۴۰۰
اگه به من بود
۲۰ آذر ۱۴۰۰
چون دارم باستر کیتون میبینم
تو نوجوونی یه شب تابستونی یکی از بچههای محل اومد گفت بریم پارک آبی آزادگان اونجا دارن «مسابقه بزرگ» ضبط میکنن. من تو محل معروف بودم به پسرعمه چون قبل از اومدن به اون محل داییام اینا اونجا زندگی میکردن و پسرداییام منو به هر کی معرفی میکرد میگفت پسرعمهمه. یه بار داشتم با پسرداییام تو خیابون راه میرفتم یکی از اونور خیابون داد زد «داوود! عمهتو گاییدم». داوود هم منو نشون داد گفت «محمد پسرعمهام». یارو روش نشد بخنده و خودشو خجالتزده نشون داد تا اینکه من بعنوان صاحب عمه زدم زیر خنده و همهشون ترکیدن از خنده. با همین پسردایی و چند تای دیگه تو تاریکی از توی بیابون اطراف پارک آبی رفتیم تا به منبع نورهای زیاد رسیدیم. در و پیکر اونجا رو بسته بودن و از داخل صدای مسابقه میاومد. ما هم دیدیم تنها راه اینه که از دیوار بلند اونجا بالا بریم. من اون سالها در اوج مهارتم در بالا رفتن از دیوارها بودم. هر بار توپی میافتاد روی پشتبومی یا بالای دیواری من میرفتم میآوردمش و هر بار کلید رو جا میذاشتیم من از روی در میپریدم تو. بعد از یه مدت هم خانواده گفتند که اگه خواستی از در بکشی بالا اول نگاه کن کسی تو کوچه نباشه چون راه به دزدها نشون میدی. ما از اون دیوار بلند پارک آبی رفتیم تو و در یه فرصت مناسب رفتیم و ردیف اول تماشاچیها خودمون رو جا کردیم. مسابقه بزرگ که از شبکه پنج پخش میشد دو تا مجری داشت. یکی داوود منفرد -همون که کلاه سرش میذاشت و چشماش رو چپ میکرد- اون موقع خیلی طرفدار داشت و یکی هم فکر کنم جواد یحیوی بود. اون منفرد بدبخت هنوز هم تو یه شبکههای پرتی داره با عروسکهای بیریخت برنامه میسازه و هنوز هم چشماش رو چپ میکنه. فکر کنم هیچ کار دیگهای تو عمرش غیر از این نکرده. خلاصه مسابقه شروع شد و ما که حس میکردیم اونجا رو فتح کردیم شروع کردیم به مسخرهبازی و خیلی زود مسابقه رو نگه داشتند و ما رو بیرون کردند. بعد از تلویزیون دیدیم اون بخش رو دوباره تکرار کردند و هیچ تصویری از ما پخش نشد. حالا یاد این خاطره افتادم چون فکر کنم بلندترین دیواری بود که تا حالا ازش بالا رفتم. اینم بالاخره یه دستاوردیه تو زندگی.
۱۵ آذر ۱۴۰۰
تربیت بد
تو خانوادهی ما صبر و تحمل در مقابل سختیهای زندگی یه فضیلت بوده. شاید هم تو فرهنگ ایرانی. من زیاد از بیرون از خانوادهام خبر ندارم. ولی لابد بعد از مردن یکی میگن خدا بهتون صبر بده برای اینه که صبر داشتن یه قدرته. و برعکس اونایی که صبر نداشتند یا لوس بودند یا نازکنارنجی. ولی همین لوسها و نازک ارنجیها از همون اوایل زندگیشون مرزهای ناراحت شدن خودشون رو به دیگران نشون دادند. دیگه همه میدونن فلانی از چی بدش میاد به چی حساسه چه حرفی رو جلوش نباید زد و اینها. یعنی همه خودشون رو باید با طرف تنظیم کنن چون داستان درست میکنه. همه هم که از داستان میترسن. تمام تلاش آدم برای اینه که کمترین دردسر رو تو زندگی داشته باشه. من از بچگی یعنی از خیلی خیلی بچگی آدم نمونهای بودم. کمحرف و بیدردسر و آروم. بهترین بچهی ممکن برای یه خانواده و بهترین شهروند برای جامعه. هر چی بدهیم بخوره هر کاری بگیم بکنه صداش هم درنیاد. چی از این بهتر؟ هر بار هم بابتش تشویق شدهام و طبعا هر بار تشویق خواستهام مظلوم و ساکت بودهام. آخی طفلی. بچهی مودب و ماخوذ به حیا. هنوز هم که هنوزه اکثر آدمها صدام رو درست نمیشنون چون عادت کردهام آروم حرف بزنم. چندین بار خواستهام برم کلاس فن بیان بس که آدمها صدام رو نشنیدهان و هر حرفی رو دو بار تکرار کردهام. راستش همین نوشتههای من هم منوآدم مظلوم و آرومی نشون میده که بقیه لابد دلشون برام میسوزه. ولی خب آدمهای دنیادیده میدونن که این آدمها از بقیه خطرناکترن. مخصوصا که تو زندگی تحقیر زیادی رو تحمل کرده باشن. ولی نکتهاش برای من اینه که کجا و چجوری این زودپز منفجر میشه؟ هنوز هم البته از آدمهای حساس به همه چیز خوشم نمیاد. هنوز هم هر غذایی رو میخورم و نمیفهمم غذای بد چیه. فقط میدونم غذای خوب چیه. حتی از غذای زندان هم بدم نمیاومد. یه بار تو انفرادی که بودم یکی از یه سلول دیگه داد میزد من اگه هر روز قهوه نخورم از سردرد میمیرم و من میخندیدم که این دیگه چجورشه؟ حالا البته خیلی سخته به قول سپهر خلسه «رو سن چهل» بخوام تغییر کنم. مرد گنده خجالت نمیکشه. دیر فهمیدم که این جامعه و این خانواده چه بلایی سرم آورده. دوست دارم هر چی تا حالا رشتهام رو پنبه کنم. حالا که حس می کنم به ته فیلم رسیدهام یه کاری کنم که هیچکس ازم خوشش نیاد. این سکانس آخر باید برینه به بقیهی فیلم.