۰۶ آذر ۱۳۸۹

مست می شی، همه حسرت ها سراغت میاد
مستی از سرت می پره، حسرت نه

۳۰ آبان ۱۳۸۹

رئيس

ظهر رفته بودم چلوكبابي بخارست غذا بگيرم. چند تا مرد كت شلواري داشتن غذا مي خوردن.  غذاشون كه تموم شد اوني كه از همشون مسن تر بود اومد دست كرد تو جيبش يه بسته پنج تومني بدون اينكه بشمره گذاشت رو ميز صاحب رستوران. طرف كلي دولا راست شد. همه كت شلواري ها يكي يه خلال دندون تو دهنشون بود. رئيس داشت از پله ها بالا مي رفت. صاحب رستوران خواست خودشو شيرين كنه گفت حاجي اون كه از پشتت زده بيرون اسلحه اس؟ رئيس برگشت گفت آره چطور؟ خيلي جدي بود. نگاه كردم ديدم آره يه چيزي از پشت كتش زده بيرون. رئيس يه پاش رو پله بالاتر، برگشته بود زل زده بود به صاحب رستوران. ترسيده بود. زير لب گفت گفتم يه وخ نيفته. رئيس همين جور زل زده بود. خلال دندوني ها سرشون پايين بود. اگه همون موقع بش شليك مي كرد تعجب نمي كردم. مرد باز زير لب گفت مخلصم آقا. رئيس بي خيال شد رفت.
اوج بي عدالتي در زندگي شهري يعني سه نفر نيم ساعت بشينن تو تاكسي منتظر نفر آخر، يارو تا از راه برسه ماشين حركت كنه.
اين روزها ميزان مفيد بودنم براي جامعه تو اين خلاصه ميشه كه مردم تو خيابون ازم آدرس مي پرسن منم سر حوصله براشون توضيح مي دم.

۲۲ آبان ۱۳۸۹

روزهای وحشی گری

آندرس رِتامال بهترین رام کننده اسب های وحشی و بهترین سوارکار تمام دشت های بی انتهای آرژانتین است.  یک وسترنر تنها و سرسخت که با پسر چهار ساله اش گابی با ماشینش دشت ها را برای گرفتن جایزه مسابقات اسب سواری می گذراند. مسابقه ای که فقط دوازده ثانیه طول می کشد و اگر سوارکار بتواند روی اسب وحشی دوام بیاورد جایزه را می برد و رِتامال مردی است که هیچ وقت شکست نمی خورد. او اسطوره زنده تمام مردم این دشت هاست. برایش ترانه ها گفته اند و با گیتار پیش از ورودش به صحنه می خوانند.




جایی از فیلم مستند El gaucho شاهکار Andrès Jarach، پس از یک جدال نفس گیر با اسب جوان و وحشی  که در سکوت محض برگزار می شود و فقط صدای سم اسب در دشت می پیچد و با بی رحمیِ رِتامال بارها اسب به زمین می خورد و برمی خیزد، اسب لحظه ای می ایستد و نفس نفس می زند. اسب هیچ بندی ندارد و دشت وسیع است. احساس می کنی این وحشی زیبا هر لحظه ممکن است بگریزد یا به صاحبش حمله کند. رِتامال به اسب نزدیک می شود. صورتش را به صورت اسب نزدیک می کند. مثل دو وسترنر به هم نگاه می کنند. سکوت و آرامش شان میان این دشت وسیع هر دو را به دوئل نهایی نزدیک می کند. رِتامال دستش را خیلی آرام بالا می آورد. اسب نفس نفس می زند. رِتامال دستش را به چانه اسب می رساند. آرام نوازشش می کند. پا عقب می گذارد و دور می شود. معاشقه تمام شده است.


۲۱ آبان ۱۳۸۹

روزم رو یه جور می گذرونم
شبم رو یه جور دیگه
ضمیر ناخودآگاهم گولم رو نمی خوره
هنوز خواب تو رو می بینه

۱۳ آبان ۱۳۸۹

اتوبوس های آخر شب جای آدم های خسته است. هر کسی به جایی خیره شده. پدر و پسر انگار از دهه شصت مستقیم اومده بودن تو اتوبوس. لباس های بچه مثل بچگی من بود. توی پتوی کهنه ای توی بغل پدرش خواب بود. کنارشون مرد میانسالی بود که از دست ها و لباس ها و صورت رنگی اش معلوم بود نقاش ساختمون بود. من و مرد قد کوتاه بادی بیلدینگی دستبند نقره ای یقه باز کنار صندلی این سه نفر بودیم. مرد یقه باز گفت چرا انقد پتو پیچیدی دورش؟ پدر گفت: سردشه. مرد گفت: آخه این همه کردی تنش... خودمم بچه دارم...الان ببریش بیرون یه باد بش بخوره... نقاش ساختمون سرش رو تکون داد گفت: یه باد بش بخوره... بادی بیلدینگی گفت: یه باد... همچین سرمایی بخوره... واسه خودت می گم وگرنه من که ... لب و لوچه شو یه وری کرد که به تخمم. نقاش ساختمون بدون اینکه پدر و پسرو نگاه کنه گفت: آخه این همه لباس... کلاه کاپشن چه خبره... مرد پتو رو از روی بچه اش کنار زد و کلاه رو برداشت. پیشونی بچه رو بوسید. زخم عمیق و تازه ای فاصله دو تا چشم بچه رو پر کرده بود. بادی بیلدینگی گفت: نگران نباش حالا بزرگ میشه... نگاتم که نمی کنه هیچی چهار تا فحشم بت میده. خندید. نقاش هم تأیید کرد. پدر دهه شصتی به بیرون اتوبوس خیره شده بود.
ما مسافرای خط تجریش - راه آهن بودیم. طول مسیر: هیجده کیلومتر.

۱۱ آبان ۱۳۸۹

هفت هشت سالم بود. از مدرسه برمي گشتم. هوا باروني و سرد بود. خيس خيس شده بودم. شاش داشتم. مثل چي مي لرزيدم. راه مدرسه تا خونه خيلي دور بود. وسط راه تصميم گرفتم بشاشم به خودم. شاشيدم. راحت شدم. حتي گرم هم شدم! زیادی سخت گرفته بودم.

۱۰ آبان ۱۳۸۹

اولین روز سرد تهران بود. فقط یه تی شرت پوشیده بودم. هوا تاریک شده بود. چهار بار چراغ سبز و قرمز شد تا از چهارراه رد شدیم. خوابم برده بود که راننده داد زد: «آشغال خوابش برده!» از خواب پریدم. یه ماشین اومد کنار ما ایستاد و هر دو شیشه هاشون رو پایین دادن و شروع کردن داد زدن. راننده ما همه اش می گفت «اینجا ترررونه می فمی؟ ترررونه! با شهر شما فرق می کنه! مردم اینجوری رانندگی می کنن!» راننده اونا هم هی می گفت «خب مسیر خودتو برو چرا می پیچی جلو من؟» بعد جفتشون همونجوری که حرف می زدن پاشون رو گذاشتن رو گاز و حرکت کردن. انگار پاهاشون مال یه نفر دیگه بود. پشت چراغ بعدی یه نفر اومد دم شیشه راننده گفت «آقا شهر با شهر فرق نمی کنه که! شما پیچیدی جلوی من! آخه شهر با شهر فرق می کنه؟» راننده ‏اونا بود. راننده ما گفت «اصن چرا چراغات خاموشه؟» اون یکی هی می گفت «شهر با شهر فرق نمی کنه.» نفهمیدم لهجه اش کجایی بود ولی من طرف راننده اونا بودم. هرچند تو ماشین اونم بودم نمی تونستم بخوابم. تو تاکسی بعدی فکر کردم بیام خونه اینا رو بنویسم. تو ضبط ماشین مهستی داشت می خوند:
آی تهرون تهرون تهرون ما تهرون

تو مهربون و ما حالا مهربون

 گفتم حالا اینو کی باور می کنه؟