شیرین تاج خواهر آقا جمشید صابخونه است. آلزایمر داره. جمشید منو برد در اتاقش که بش معرفی کنه و بگه وقتی نیست هواشو داشته باشم. از در اومد بیرون گفت «مادرم مُرد. دو بار رفت بیمارستان بعد مُرد» گفتم خدا بیامرزش. گفت «خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه» جمشید آروم گفت «مال خیلی وقت پیشه». به دیوار اتاقش نقشه تهران زده بود. بهش گفت «این ممد آقاست همسایه جدیدمون» سرشو تکون داد گفت «میدونم میدونم». انگار آینده هم جزئی از گذشتهاش بود.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱۸ نظر:
بی زمان...انگار که آدمِ سلاخ خانه ی شماره 5...
می دونم بی ربطه ولی بعد خوندن پست، اکبر عبدی با اون دستای لرزونش اومد جلوی چشام در حالیکه می گفت: مادر مرد از بس که جان ندارد!
چقدر این جمله آخر کل این داستان را تلخ می کند...
کلن هر جا می ری یه داستان هم داری ها.انگار می ان دنبالت.
جمله آخر شاهکار بود !!!!!!
میدونم،میدونم.انگار....
تاریخ همیشه تکرار میشه!
سخت میشه وارد وبلاگت شد هاا. هی پرابلم میده. بعد از چند بار ریفرش وارد میشه. گفتم در جریان باشی اگه شمارنده ها یا کنتات کم شده...
و کنجکاوم بدانم آیا در سینما با هم کار کرده ایم؟ :)
به دیوار اتاقش نقشه تهران زده بود!!
"آینده هم جزئی از گذشته است." ای وای. هنوز عاشقتم عزیزم.
خانم احمدی ما طرفدار خاتمه و از خامنه ای بدش میاد. ظهرا میاد تو راهرو داد میزنه بو سیگار میاد ماه رمضونی، به ماندانا میگه ندا، ندا جان خوشگله خوشگله خودم شوهرت میدم واحد چاردهیه پسرخوبیه فقط طرفدار خامنه ایه بره زیر گل بره زیر گل.تازگیام واسه اینکه بپره تو خونمون و از خوشگلی جوونیاش و اینکه شصت کیلو بوده برامون درددل کنه میگه کولرتون صدا میده...عه! من اسمش نمیدونم
انگار آینده هم جزئی از گذشتهاش بود.
آینده مثل یه طناب دور گردن حاله که داره فشارش میده! خیلی وقتا بهتره آینده هم جزئی از گذشته باشه تا آدم از این فشار یکم خلاصی پیدا کنه!
بدترین نکته یک شخص فرامشو کار اینه که خاطرات بد رو به خاطر بیاره.
ظاهر بلاگت ساده و زیباست.
از سادگی بلاگت الهام رفتم
به سین جیم عزیز: متوجه نشدم. در سینما با هم کار کرده ایم؟ یعنی چی؟ من که کلن در سینما کاری نکرده ام.
چه خوبه که برگشتی :)
man neveshteha to doost daram, hamin.
ارسال یک نظر