حدس های مادرم دربارهی چیزهایی که من دوست دارم همگی برمیگردد به دوره کودکی. اینکه من چه غذایی دوست دارم مثلن. مثلن این تصور که غذای مورد علاقه من چلوگوشت است از آن روزی آمده که ما مهمان معصومه خانوم بودیم در خانه بزرگشان در ملایر. آن روز من بودم و مادرم و معصومه خانوم و بچه کوچکش. آفتاب روی نیمی از باغچه بزرگشان را گرفته بود و ما روی ایوان روبروی هم نشسته بودیم و چون گمان میکرد من بچهتر از آنم که چیزی متوجه شوم پیرهن راه راه سورمه ای سفیدش را با یک دست بالا زده بود و دستش را زیر سوتین سفیدش انداخته بود و پستان زیبایش را بیرون کشیده بود و در حالیکه هیچ تغییری در رفتارش پدیدار نشده بود بچهاش را شیر داده بود و حتی از نگاه خیره من به پستانش هم نگران که نبود هیچ، گاهی لبخندی هم میزد. آن روز ظهر ما چلوگوشت خوردیم و من که نیاز داشتم هر چند وقت یک بار آن روز را یادآوری کنم بارها از غذایی که خانه معصومه خانوم خوردیم برای مادرم تعریف کردم. حالا معصومه خانوم پیر شده، خانه بزرگ ملایر آپارتمان شده، من و مادرم دیگر با هم مسافرت نمی رویم ولی هنوز مادرم برای خوشحال کردن من چلوگوشت درست میکند.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۶ نظر:
همانقدر که هیچکس به اندازه ی یک مادر نمی تواند کسی را بشناسد ، به همان اندازه هیچکس به اندازه ی یک مادر نمی تواند تصویر رئال تو را بر تصویر فانتزی و قهرمان ات چیره کند. . قصه های غریبی هستند ارتباط بین آدمها.
عالی بود و چه ارتباط زیرکانه ایی بین حسها ایجاد کردی
خوشم میاد از این اشارات...نه گل درشت و شیرفهم کننده...به حس و برداشت مخاطب و خواننده واگذار کردن
بالام جان مامی داره واست نوستالژیارو تکرار می کنه....
یه قدم جلوتره ...
حالا بماند که دانسته یا نادانسته...مگه مهمه؟
خیلی خوب می نویسی.دوست دارم نوشته هاتو.
ای هیز پِدَ سوخته
خب خیلی خوبه تو هر بار به جای چلو گوشت یک خاطره خوشمزه را میخوری که برات لذت بخشه
ارسال یک نظر