ظاهراً آلزایمر بهتر از فراموشیه. اون از پدربزرگم که وقتی می رفت بیرون راه برگشت رو گم می کرد و ساعتها دنبالش می گشتیم و ما رو نمی شناخت و هر روز بش معرفی می شدیم. اینم از مادربزرگم که باید حواسمون باشه بش نگیم که مادرش یا شوهرش سی سال پیش مردند که اگه بفهمه کلی گریه می کنه انگار همین الان مردن. بهتر از این فراموشی ِمنه که داره همه چیز کم رنگ میشه و هیچ حرفی، شوکی، نگاهی تکونم نمی ده. دیگه وقتی کسی بم یادآوری می کنه تو رفتی نمی زنم زیر گریه. دیگه از شنیدن فوت پدرم از هوش نمی رم. دیگه چشم انتظار کسی نیستم. راه خونه رو هم گم نمی کنم. دیگه هیچ اولینی نمونده. نه اولین عشق، نه اولین لمس. جای همه شون رو عادت گرفته.
۲۳ فروردین ۱۳۸۹
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۴ نظر:
عادت من مثل بيمارستان
فراموش کردن سخته، سختتر از آلزایمر
بعضی از این آدمایی که محکوم به بخاطر آوردن و کهنه شدن اند، میرن تو کارهای عجیب که میخوان اولین کسی باشن که انجامشون میده، از اینها تو گینس زیادن. هستن آدمهایی که ریسک جونشونو میکنن تا اولین کسی باشن که فلان پیستو با فلان سرعت طی کرده یا فلان ارتفاعو پریده.
ولی برای من (جدا از خصلت فراموشکارم) همیشه چیزی جدید هست تو چیزهای تکراری، خودم.
Does "War and Peace"
become a different
book because we read it?
Yes, of course. But why?
Because we bring something to the book?
We bring ourselves
What's more, if you read the book
again in 10 years, it will change again,
because you've changed.
Beauty is in the eye of the beholder
Elegy--
راستی،یک سرخپوست نمای خوب:
http://28.media.tumblr.com/tumblr_l0tgztGbMe1qzl911o1_500.jpg
چرا سی ثانیه آرزو جان؟ نوبت ما هم میشه روزهای بهتری داشته باشیم. دفعه دیگه اسم و آدرست رو بنویس بیشتر بشناسمت. شاید این تلخی جبران بشه.
ارسال یک نظر