اولین بار با شعر مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش روی دیوار سلولم مواجه شدم. چقدر در اون لحظه آرامشبخش بود و کسی که نوشته بود حتما میخواست به چون منی امید بده. من هم روی دیوار سلول دیگهای نوشتمش. و تحمل هم کردم. هم زندان رو هم هر ناملایمتی بعد از اون رو. حالا بعد از این چند سال امروز صبح فکر کردم چه حرف چرت و بزدلانهای. کدام مرغ توی دام تحمل کرده؟ چرا باید تحمل کرد؟ بطور غریزی آدم توی سختی صداش درمیاد. اگه کلهات رو با چرندیات پر نکرده باشن و طبیعی زندگی کنی نباید تحمل کنی. اتفاقا اونایی که تحمل نکردن اونایی که صداشون درومده و اونایی که خودشون رو به در و دیوار قفس کوبوندن باعث تغییر شدن. و باعث شدن یه روزی درها باز بشه و اون تحملکنندگان آزاد بشن. این چند روز همش به این فکر میکردم که خشمی که تو من مونده کی قراره بیرون بزنه؟ ازش میترسم که انقدر داره دیر بیرون میاد. شاید خشم بیمصرف ویرانگری بشه. فقط چون تو لحظاتی که باید بروزش میدادم ترسیدم یا فکر کردم درستش این نیست. ده سال پیش همین روزها که داشتن ما رو با مینیبوس از اوین میبردن ارک یا هر جایی که یادم نیست و محل دادگاههای فرمایشی بود، دستهامون بسته بود و پردههای مینی بوس کشیده بود و چند تا ماشین پلیس ما رو همراهی میکردن و من که دو ماه بود از بیرون خبر نداشتم با هر بدبختی بود از لای پرده بیرون رو نگاه کردم و یادم نمیره چشمام از تعجب باز مونده بود که مردم صبح دارن میرن سر کار. هی به خودم میگفتم مگه میشه بعد از اون همه اتفاق باز بری سر کار؟ مگه کارناوال بود که تموم شد؟ حالا ولی خودم توی اجتماعم و تعجب نمیکنم که زندگی ادامه داره و مردم میرن سر کار. زنها حجاب دارن و مردم مثل من از خبر آدمهایی که تحمل نکردن و دارن میمیرن رد میشن که روزشون خراب نشه. راستش منم نمیدونم باید چکار کرد و چطوری و چقدر خشم رو بروز داد و منم عاقل این قوم نیستم ولی فقط امروز صبح فهمیدم که تحمل کردن فضیلت نیست وقتی داره بت ظلم میشه. برای سلامت روانت هم که شده باید داد بزنی.
۲۷ مرداد ۱۳۹۸
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۶ نظر:
انگار تکتک جملاتی که رو که هر روز به خودم میگم رو یه نفر نوشته...
نمیدونم چه سالی اوین بودی، کدوم بند بودی و سلولت چند بود ولی من روی دیوار سلول خودم این شعر رو نوشتم...
چون هیچ کار دیگهای بر نمیومد ازم انجام بدم...
توی اون ۴۵ روز انفرادی که داشتم...
یه قرآن هم بود که توش نوشته بود:
جان پاکان خسته از این آفت است
روزگار مرگ انسانیت است...
چقدر منتظر بودم این صفحه آپدیت شه
آقا بالاخره نوشتی
مرسی که اومدی . خودشحالم بعد مدتها سر زدم و اینجا فعال دیدمت
آخخخ
چقدر خوبه حرف می زنی
چقدر وقتا من ننوشتم و نخوندم
ولی زنها دیگه حجاب ندارن :)
ارسال یک نظر