دارم خفه میشم از حرف نزدن. کلمه اش، فونت اش، حتی صدای کلمه ی خفه شدن شکل چیزی نیست که من تجربه می کنم. هیچ آدمی هم نمی بینم که صداش دربیاد تو این زندگی. نه که شبیه من باشه. هر چیزیش باشه و بگه آقا من دارم خفه میشم. شده ام مثل آدمی که تو یه مهمونی شلوغ حالش بده و فکر می کنه خب بقیه که خوب ان پس نباید چیزی بگم. حداقل گفتن اینکه من خسته شدم خسته شدم خسته شدم دارم خفه میشم از زندگی کردن که دیگه حق آدمه. یه نفر محض رضای خدا یه نفر باشه بگه چه مرگته. یعنی همه ی این آدما با زندگیشون کنار اومدن؟ یعنی هیچکس به این وضع نرسیده؟ به کی بگم من بقیه این زندگیمو نمی خوام. فردا صبح چی می خواد پیش بیاد؟ هر چیزی، هر چیزی که به مغز منم نرسه که ممکنه پیش بیاد رو هم نمی خوام. این چه کثافتیه توش گیر کردم. دست خودم نیست که تمومش کنم دست منم نباشه که صدام دربیاد؟ کاش حرف زدن بلد نبودم. کاش سواد خوندن نوشتن نداشتم. کاش زبان درست نشده بود مثل سگ صدا می دادم بهتر از این همه حرف مفته که من اینجا نوشتم و این همه حرفه که تو کله مه و داره دیوونه ام می کنه.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲۸ نظر:
حقته بگی. حقمونه بگیم. تعداد خسته ها زیاده فقط همه صبها یه لبخند میکشن رو صورتشون و تا شب سر میکنن. نتیجه ش هم میشه یه جایی همه چیو یهو بالا میارن و تموم میشن. ته می کشن.
بگو. بنویس. باید گفت حالا که سواد داریم. حالا که سگ نیستیم.
صبح ساعت 7 که داری میری سر کار، قاطی یه عده قاطر دیگه، توی دود و ترافیک و همهمه آدما گیر میکنی. بلند بلند با خودت فحش میدی تو خیابون. به خودت میگی اینام مث من حمالند. یه مشت بدبخت حمال، صبح تا شب پی یه لقمه نون مث سگ میدوییم. به هم تنه میزنیم. پای هم و لگد میکنیم. سر هم هوار میکشیم. واسه اینکه همه مون گیر کردیم. همه مون بدبختیم...
به خودت بگی: زندگی چقدر گه شده... یا همیشه همینقدر گه بوده؟ به آدما نگا کنی بگی: به اینام داره همینقدر سخت میگذره؟ پس لامصبا چرا اینقدر خوب بلدن به روی خودشون نیارن؟ کجا کلاسش و رفتن، مام بریم...
بعد بیای این پست و بخونی... ببینی یکی هست عین خودت، که هنوز بلد نیست به روی خودش نیاره.
اگه فهمیدم اینا کلاسش و کجا رفتن، به تو هم میگم.
:(
«یه بعدازظهر تو یه بار باحال تو جنوب فرانسه نشسته بودیم و پاهامون رو هم راحت گذاشته بودیم روی چهارپایه هایی تو شمال فرانسه، که گرترود استاین گفت:«دارم بالا می آرم.» پیکاسو فکر کرداین حرف قراره بامزه باشه ولی من و ماتیس اون رو نشونه ای دونستیم برای عزیمت به آفریقا. هفت هفته ی بعد تو کنیا رفتیم سروقت همینگوی..»
منم مث تو ام. پس نمي پرسم چه مرگته... چون ميدونم چه مرگته.. من هميشه رفتن رو انتخاب مي كنم. مث يه كولي آواره... تا بيام به وضعيت جديد عادت كنم يه مدت اين خفه شدن يادم ميره... يه اميد كاذب...
اما تو و زندگیت خیلی ارزشمندین. روزهای خوب هم می رسند، فقط چشماتو به روی آنها باز کن.
اگه همونی باشی که فکر میکنم خیلی دوست دارم.برا دردتم درمونی ندارم چون درد منه.
میدونی یه عده مث من میخونن اینجا رو دیگه. اینکه ماها صدامون در نمیاد هم همینه، نه که با زندگی به صلح رسیده باشیم، صرفا چون انقد تخمیه که حناق شده تو گلومون. تنها نیستی.
زندگی در پی باد دویدن است. خیالت راحت تعداد آدم هایی که دارن خفه می شن خیلی زیاده. تو تنها نیستی
بار اول اومدم اینجا! چن تا از پستاتو خوندم خوب مینویسی ...
فقط میتونم بگم بازم بنویس حتی اگه مفت باشه آرومت میکنه .تقریبا همه یه وقتایی اینطوری میشن مخصوصا ما ایرانیا! میگذره...
بابا حداقل تو یه رابطه ی خوب تو زندگیت تجربه کردی... ما که سی ساله مونه هنوز هیچی... بشین زبان بخون و یه دوره ی کاری هم بکذرون مثلن جوشکاری بعد مهاجرت کن کانادا و یه زندگی نو شروع کن... خودکشی خیلی یخه... اصلا برو جنوب ماهیگیری... برو شمال ماهیگیری، مزرعه داری... یه کار متفاوت...
جانا سخن از زبان ما میگویی...
فقط میتونم بگم خیلی بده این حس، خیلی بد
شهر جون آدم رو میمکه
برو از شهر بیرون
منم باید برم
منم برده شدم
از این که بیام زیر پست یکی بنویسم دقیقا حرف منو زدی خیلی بدم میاد. اما خب چه چاره. چند وقته که این تمام این حرفا تو کله منه و انقدر اذیتم میکنه که تا مرز جنون شاید وسط جنون میرم و بر میگردم. البته فک میکنم کسی بگه چه مرگته کمکی نمیکنه. من خودم فک میکنم اگه بشه یهو همه چیزو کنار گذشت و رفت یه دنیای جدید کمک کنه. متاسفانه زندگی من یه جوریه که نمیتونم یهو همه چیزو بذارم کنار اما اگه میتونی این کار رو بکن. خیلیم سخت نیست ممکنه، لاقل آدم تا میتونه ارتباطش رو با زندگی گذشتش کم کنه. من چن بار این کارو کردم و هر بار کمتر از زندگی گذشته فاصله گرفتم زودتر برگشتم به اون حال گند. الان رویام اینه برم یه جای خیلی جدید، نه زبون آدمها رو بفهمم نه کسی رو از زندگی گذشته بشناسم
اين مرض به اينجا ختم نميشه كه يكي پيدا شه بپرسه چه مرگته و ....
يه جا ميرسه انقد خودت ، خودت را خفه كردي كه دلت ميخواد يكي بياد محكم بزاره زير گوشت بگه بنال
يعني واقعن يكي بياد چنان بزاره زير گوش آدم كه لااقل آدم از شدت درد سيلي يه ناله اي سر بده
لعنت به همه اون چيزايي كه تو گلو آدم، تو قفسه سينه آدم ، گير ميكنن اما ميدوني تا ابد جاشون همون جاست
لعنت به اون زمان كه ميفهمي همه چيز هيچ چيز نيست
مطمئني مهاجرا كنِ كانادا زندگي نو ميشه؟
من خارج نشینم. اینجا هم ، جوونای غربی همین حال و روز رو دارن. این قضیه ربطی به اوضاع اونجا نداره. مثل سالهایی شده که بقول کامنت گذار " ناشناس" جماعت روشنفکر برای معنی دادن به زندگیشون ، افریقا میرفتن یا چه میدونم مثل همینگوی اسپانیا. مثل اینکه این نسل تو دوره مابین " من " و " ایده آلیسم " گیر کرده. تعریفهای خوشی کردن شخصی بی مفهوم شده. ایده آلی هم نیست. مناطق جنگی خاورمیانه مثل اینکه جوانها معنی بیشتری تو زندگی میتونند پیدا کنند.
با با من گفتم کانادا فقط برا اینکه وضع معیشت + آزادی های فردی اوضاعش بهتره... آخه مگه از زندگی آدم چی میخواد... یه شروع تازه تو یه جامعه ی اخلاقی-انسانی تر...
پاشو بریم بیرون
سرخپوست عزیز،
تمام اینها، بارزترین نشانه ها و سمپتوم های رایج ترین ناخوشی دوران مونه به اسم افسردگی\دپرسیون.
به هیچ وجه هم مختص ایران گل و بلبل مون نیست. همه جا بیداد می کنه.
برای افسردگی هم راه های فراوانی برای برای تحت کنترل گرفتن وجود داره، منظورم هم مطلقا داروهای ضدافسردگی نیست، که فاجعه هایی که ببار میارن، بنفع شرکت های عظیم داروسازی، به بهترین شکلی لاپوشانی می شه.
تازه گی ها هم که بنظر می رسه، به اسم و روکش جدیدی نیاز هست و تحت نام:
Burn Out Syndrome
بخورد ملت می دن.
اگر وقتش را دارید، که ظاهرا دارید، شاید چند شبی بنشینید و تمام مستند های Adam Curtis را که مستقیما هم در این باره نیستند را ببینید.
احتمالا پنجره های تازه ئی برویتان باز خواهند کرد و بسیاری از پرسش های خفه کننده ئی که اینجا اشاره می کنید، از منظری جدیدی، پاسخ خود باشند و جایشان را به پرسش هایی بدهند که این بار سنگین را برمی دارند.
فقط بدانید که تنها نیستید، بیدفاع هم نیستید.
خيلي وقت ها خودم رو توي نوشته هات ديدم. ادمايي مثل ما كه دنياي دروني پيچيده اي دارند و سخت تر از بقيه خودشون رو ابراز ميكنند هميشه بيشتر از بقيه از ساختار، حتي از خود زبان، زجر ميكشند. من اگه ميتونستم به خود چندسال پيشم يه نصيحت كنم ميگفتم اون كاري مي دوني درسته رو انجام بده، چون هميشه ادم ته دلش ميدونه كه چي حالش رو خوب ميكنه، فقط فرض ميگيره كه غير ممكنه چون هيچ كس ديگه اون كارو نميكنه.
من يه روز شروع كردم به خوندن كتاب خانم دالاوي، و يهو احساس كردم چقدر ساده بودم كه اينقدر زجر "خفه شدن" رو كشيدم. اگه ويرجينيا ولف ميتونه كتابي با اون نثر خاص خودش بنيويسه، دليلي نداره من نتونم هر جور كه دلم ميخواد به دنيا و به زندگي نگاه كنم و هر زباني كه ميخوام رو براي ابراز خودم استفاده كنم.
بعضي وقتها لازم داري چيزي يا كسي يا كاري رو پيدا كني كه بعضي از زنجيرهاي توي دلت رو باز كنند. به هر طريق بايد راهي پيدا كني كه بتوني به قولي: sing in your own natural register
رابطه جدیدو شرو ع کن
سکوت آخرین آغوش و پناه است، تنها پناه مانده بر زمین از روزگاران، اما این سکوت را به فریاد "مرگ" مفروش. تسلیت مرا هم بپذیر، تنها حضور مرگ می تواند تمنای چنین سکوتی را فرا بخواند، منظور از مرگ، نه پایان حیات عزیز یا فرد یا انسان یا کسی است، مرگ خود خود را معنی می کند. تنها حضور مرگ را از سنگینی نیاز به سکوت می توان فهیم.
خفه
خفگی دستوپا زدن یه گربهٔ تصادفیه، وقت هفت صبح از شیشهٔ سرویس دبستان نگاهش میکنی و نمیتونی هیچ گهی بخوری. جز اینکه هشت صبح سر کلاس باشی.
ولی خوبیش اینه که داره یه راه پیشنهاد میده. این میدونه نصف این قضیه به دلیل زندگی تو ایران و خفقان عمومیه و بقیه اش هم به دلیل زندگی تو سال 2014-2015. میگه فقط «دست بردار از این میکده سر به سری/ پای بگذار به اون راهی که فک کنی بهتری... که فقط فک کنی بهتری...»
تعداد به صلح رسیدهها باید خیلی کم باشه، اما مایی که بیشماریم هم از کنار هم که رد میشیم میفهیم، فقط به روی هم نمیاریم.
انگار که دیگه حالت خوبه که اپپدیت نمی کنی ها ؟منم از اون تنهاهام که ملت اینجا نوشتن تونوشتی هممون لنگه ی همیم .
احساس میکنم دارم عمر نیامده و ندیده ام را هدر میدهم.دلتنگ چیزهایی میشوم که تا به حال نداشته ام و غم مسائلی بر دلم سنگینی میکند که شاید هیچ زمان اتفاق نیفتند.
ارسال یک نظر