زنگ زدم خونهی مامانم عمهام گوشی رو برداشت. این عمه کوچیکه هیچ آداب و مراعات حالیش نمیشه. هر جا میره همه چی میگه و تلفن صابخونه رو برمی داره و همش هم داره میخنده. گفت «ما غروب داریم میریم خونه سعید که فردا بریم ملاقات عموت. بیا ببینیمت». دو ساعت مونده بود به غروب. نیم ساعت بعد روبروی دو تا عمههام نشسته بودم. دو تا زن تپل لپ قرمز که هی حرف میزدن و میخندیدن. با مامانم از داهات اومده بودن و داشتن تعریف میکردن. گویا وسط این حرفشون اومده بودم که داهات مثل قدیم هست یا نه. عمه کوچیکه به مامانم که تو آشپزخونه بود میگفت «ولی ناهید جون دیگه مثل قدیم نیست، میری داهات یه خوشه انگور دستت نمیدن». مامانم گفت «والا من که هرجا رفتم کلی انگور و بادوم و گردو بم دادن». عمهام گفت «آخه تو زن مرادی. مرادو همه دوست داشتن. نمیدونمم چرا. بچگی همه رو می زد ولی همه دوسش داشتن. یه بار رفته بود حموم یه قرون پول حمومو نداده بود با صاحاب حموم دعواش شده بود». میگفت «مراد با چوب افتاده بود دنبالش که اگه تو مادرقحبهای من از تو مادرقحبهترم». گفتم که این عمهام رعایت هیچی نمیکنه. من و عمه بزرگه خندیدیم، مامانم لبشو گاز گرفت. بیشتر از اینکه از فحش ناراحت بشه از خراب شدن وجهه شوهر مرحومش ناراحت میشه. نگو واسه من اینا افتخاره. گفتم «پس حمومش هم حروم شد. لابد خاکی شده باز باید میرفته حموم». مامانم از همون انگورهای ده برام آورد. بعد از این گفتن که همه کسانی که تو ده موندن تنهان. یا کس و کارشون مُردن یا رفتن شهر. گفتن قدمخیر که کر و لاله از وقتی شوهرش مُرده از خونه درنمیاد. یه گربه داره که وقتی زنگ میزنن اون به قدمخیر خبر میده دارن زنگ میزنن. گفت خانومبالا هشتاد سالش شده اونجا تنها زندگی میکنه. خیلی هم سر حاله و درختای بادومش رو خودش تکون میده. میگه حیف من نیست پیر شم؟ میگه از وقتی اومدم تو این خونه 35 نفر تا حالا تو این خونه مُردن ولی من هنوز زندهام. مامانم بش گفته «خسته نمیشی تنهایی؟» مامانم از وقتی خودش تنها شده داره تحقیقات میدانی میکنه که «زنها چگونه با تنهایی خود کنار میآیند؟» خانومبالا گفته «نه خیلی خوبه. صبح میرم رو این تپه میشینم نگاه میکنم، ظهر ناهار میخورم، باز تا شب میشینم رو همون تپه نگاه میکنم». راه حل خوبی برای مامانم نبود، تهران تپه نداره. عمه بزرگه میگفت یه کندوی گِلی داشتن که خیلی عسل میداده ولی زنبورهاش بیشتر نمیشدن و یه کندوشون دو تا نمیشده. یه روز هم زنبورها ول کردن رفتن و دیگه برنگشتن. اینم در راستای همون تنهایی گفت. که یعنی همه ول میکنن میرن، حتی زنبورها. همه چیو با خنده میگفتن. انگار قصهها هر چی قدیمیتر باشن و هر چی دست به دستتر بشن از داغی غمشون کم میشه و میشه وسط مهمونی و خوشحالی هم تعریفشون کرد. بعد عمههام یاد برادرشون افتادن که زندانه. که تنهاست و داره دیوونه میشه. این یکی نزدیک بود و داغ. یهو دمغ شدن. هی از من سوال میکردن «چی میشه؟ باید بیست سال بمونه اون تو؟» منم گفتم «نه بابا هیچکی انقدر نمیمونه اون تو. زودتر میاد». عمه کوچیکم گفت «ایشالا به همین وقت عزیز این آخرین باری باشه که میایم ملاقاتش» یهو یادش اومد وقت عزیز همون غروبیه که باید میرفتن. جمع کردن و رفتن. منم برگشتم خونه. مامانم موند تنها.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۹ نظر:
خیلی قشنگ بود
هر چند که تلخ بود ولی خیلی دلنشین بود بخصوص اون قسمتش که نوشته بودین:" انگار قصهها هر چی قدیمیتر باشن و هر چی دست به دستتر بشن از داغی غمشون کم میشه و میشه وسط مهمونی و خوشحالی هم تعریفشون کرد".
سپاس
همه ول مي كنن ميرن حتي زنبورا.
اين داستان زنبورا رو خيلي خوشم اومد.
تو که خودت تنهایی یه راه حل بده به مامانت شاید کنار بیاد با تنهاییش
فرق من اینه که می دونم تنهایی راه حلی نداره!
تنهایی که بد نیست.
اینم مطمئن نیستم
تنها تو را می پرستیم و تنها از تو یاری می خاهیم
من نمیفهمم!!
تو چرا اینقدر خوب مینویسی آخه؟؟؟
چرا اینقدر نوشته هات عزیزن واسه من؟؟
مگه بیشتر از یه روزانه نویسی ساده است؟؟
حتما بیشتره که من اینجوری با سلول سلولم لمست میکنم دیگه ....
ارسال یک نظر