خیلی وقتها تو زندگی شده که به خودم گفتم این لحظه یادت نره. این جمله یادت بمونه. بخش زیادی از حافظه من شامل همین چیزهاست. شیدای فیلمها بودم و دوست داشتم منم داستان خودم رو داشته باشم. اینجور فکر کردن نجات بخش بود. می شد باش لحظات سخت رو گذروند و آسیب کمتری دید. نگه داشتن این همه تصویر دستور مغزی بود که امیدوار بود. امیدوار بود که فُرم این زندگی دو پاره است. پاره اول لابد رنج و سرخوشی است و پاره دوم روایتش. پیله و پروانه. تمرین و مدال طلا. وگرنه برای چی زندگی می کنم؟ وقتی چراغ خاموش بشه من به تاریکی میرم و هیچ. حالا هیچ امیدی نیست. آدم قبلی خودم روی دستم مانده. من روی بیشتر از این سن و سال حساب نکرده بودم. افق ندارم. پسری هم ندارم که مثل پدر گاوخونی به خواب پسرم برم و هی حرف بزنم و سرش را بخورم. شاید همین جا هر چه نگه داشته ام بنویسم. نه برای خوانده شدن، برای خلاص شدن، خالی شدن. مثل عروسی که برایش عروسی نگرفته اند و ته ذهنش حسرت لباس عروس به دلش مانده و روزی می رود آتلیه با لباس عروس عکس می گیرد که یعنی مثلن عروسی.
۲۱ آذر ۱۳۹۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱۲ نظر:
><
همین روایت هایت را در این وبلاگ ادامه بده!
میدانی من برای چند نفر داستان سهیل که به 110 زنگ زده بوده را تعریف کردم و داستان ام پی تری پلیر و طاقت بیار رفیق سیاوش را؟
روایتهایت فوق العاده اند!
پس جریان مایکل جکسون بر میگرده به دوران بچگی ات . . . بنویس . . بریز بیرون . . . اما عروسی خیالی نگیر . . کل پروسه ترسناکه . . .
نذار اون آدم قبلی همین جوری بمونه روی دستت.به پروانه گی فکر کن..
این که خیلی ایده خوبی داشت این پست بماند. مهم تر از آن آدمی است که گرفتار این ایده است. شما چند سالتان است؟ :)
من چند سالم است؟ من 29 سالم است
این پست رو یکی از دوستام توی پلاس شر کرده بود. اومدم اینجا کامنت بذارم، نذاشتم. چرا؟ چمیدونم. مریم شاهده :)
اونجا کامنت گذاشتم: که یعنی مثلاً عروسی، که یعنی مثلاً زندگی و ای وای..
سیم جین جان دروغ میگه . . محمد جای بابا بزرگه منه . . . حداقل اون سنی اگه نباشه اما خلقیات و روحیاتس حتما هم قد پدربزرگمه !! چه بسا که تاحالا فوت کرده زیرپوستی !
دلفین شما به این کارا کار نداشته باش. جواب اون کامنت قبلتم اینه که باید بگردم تو کامپیوتر قدیمیمم. به احتمال زیاد دارم.
دلفین پیداش کردم. ایمیلت رو بده. فقط باید قبلش حرف بزنیم.
لامصب!
من انقدر به پارهی روایت چسبیدم همیشه، که پارهی اول از دستم دررفت. تا زمانی که متوجه نبودم خب طوری نبود، اما وای از وقتی که میفهمی، وای از وقتی که میفهمی...
ارسال یک نظر