چراغ زد. با دست اشاره کردم به چپ. یعنی فاطمی. یه ون خالی بود. نشستم جلو. گفت آقا ببخشید ما سیگارمون روشنه. گفتم راحت باش داداش. رادیو روشن بود. مجری داشت از کارشناس مذهبی می پرسید اگه ساعت ما جلو باشه و قبل از اذان ما جرعه آبی دانه خرمایی نانی بخوریم و بعد متوجه بشیم این حکمش چیه. راننده گفت این دیگه تابلوئه. قبل از اینکه کارشناس جواب بده رادیو رو خاموش کرد گفت تابلوئه اشکال نداره. با کله اشاره کرد به من که هان؟ حس یکی از اعضای خانواده گلس رو داشت که تو مسابقه هوش رادیو شرکت کرده بود. کاج که رسید با دست اشاره کرد هه تاکسی قدیمی. عجیبه تعویضش نکردن. یه پیکان نارنجی قدیمی جلومون داشت می رفت. از اینا که شیشه بغل راننده لچکی داشت. گفت پدربزرگ من یه آبی کمرنگش رو داشت با خطای زرد. گفتم از اونا که دیگه اصلن پیدا نمیشه. گفت نه. راه آهن بازار کار می کرد. ما خانوادتن تاکسی داریم. نه که همه راننده تاکسی باشیما، تاکسی داریم. من، پدربزرگم، بابام، داداشم، پسرخاله ام، اون یکی داداشم، همه. داداشم فوق لیسانسه ولی تاکسی داره. کار نمی کنه. زیر پاشه. بابام همیشه یه حرف خوبی می زنه. میگه می خوای ماشین بگیری خب تاکسی بگیر. اگه خودتو بالا نگیری خیلی هم خوبه. هم تو طرح میری هم بنزینش بیشتره. فقط خودتو نگیری حله. مسافر نمی زد. می دونست رشته کلامش قطع میشه. تا ولیعصر اومد. ماشینو تو ایستگاه پارک کرد بره با بقیه راننده ها یه چیزی بخوره. منم که دیگه داشتم می رفتم خونه.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
خانواده گلسو خوب اومدی...لایک بسیار
ارسال یک نظر