زن میزعبدالله رو دم صبح وسط جاده پیدا کردند با چادر سیاه. نصف شب ماشین زده بود و کشته بود و در رفته بود. میز عبدالله برای اولین بار گریه کرد. برای دومین بار زن گرفت.
۰۸ دی ۱۳۸۹
۲۸ آذر ۱۳۸۹
۲۵ آذر ۱۳۸۹
۲۰ آذر ۱۳۸۹
پاييز فقط يه روز، فقط يه روز داره كه اون اتفاق مي افته. درخت هاي اميرآباد فقط يه روز از روزهاي پاييز برگ هاشون همگي مي ريزن. همه درخت ها همينن. همين درخت پاي پنجره شركت. كه عمر منو مي شمره. كه جوونه زدنش رو مي بينم و سبز شدن و زرد شدن و ريختنش كه همين چند روز پيش بود. نمي دونم حس خودش چيه. بايد بش تبريك بگم يا نه. چيزي نمي گم. از جلوش كه رد ميشم يكم مي ايستم و نگاش مي كنم كه يعني حواسم بت هست. حتي تحسينش ميشه كرد كه به نظر من البته خوشگلتر هم ميشه. ولي خب خودش معيارهاي خودش رو داره.
براي منم اون روز پاييز امروز اومد. همون روزي كه هوا كمي گرفته. من آروم تر از هميشه راه مي رم. دستم رو تو جيب هام مي كنم و قدم مي زنم. زياد قدم مي زنم. مثل بچه هايي كه بعد از يه گريه طولاني بريده بريده نفس مي كشن ميشم. حالم مثل جاناتان گرت در برابر باد ميشه وقتي تو اون هواي ابري با اون موهاي بلند راه مي رفت. دلم در به در يك آدم غريبه است كه بغلش كنم. آدمي كه واقعيتش با خيال من آميخته باشه.
همچين روزي در پاييز، من خاطرات كسي رو مي خونم و همه دنياي پيرامونم تغيير مي كنه و حواسم گنجشك تر از پيش ميشه و هراس شيريني به سراغم مياد كه اين لحظه ها تا كي مي مونن و خاطره اون آدم تا كي مي مونه...
امروز روزيه كه بعضي آدمها از جلوي من رد ميشن و نگاهم مي كنن و چيزي نمي گن چون برگ هاي من داره مي ريزه و خودم هم نمي دونم اين چه حسيه...
- تقديم به غريبه اي كه شايد نامش ساشا باشد.
۱۸ آذر ۱۳۸۹
سیتا
در اتاقمو زده اومده تو. ماریکا رئیسمه. یه پیرزن ۶۸-۶۷ ساله ست. میبینم تو دستش یه جعبه درباز از این سوزنایی هست که من هرروز ازش استفاده میکنم واسه تزریق انسولین. فکرم میره پیش سگش که میدونم دیابت داره. میپرسه «این به دردت میخوره؟» سرمو می برم جلوتر که بتونم روی جعبه رو بخونم ببینم سایز سوزنا چنده و همزمان ازش میپرسم «مال سگت بوده؟». سرشو به علامت تایید تکون میده و میگه: «آره دیگه لازمش نداریم. دیدم وقت نمیکنم ببرمشون تحویل داروخانه بدم، گفتم از تو بپرسم شاید به دردت بخوره.»
همکارم که یه پسر پاکستانیه ازش میپرسه «چطور مگه؟ مگه دیگه پیشتون نیست؟». ماریکا با یه حالت افسرده ای میگه: «نه. رفت». پسر پاکستانی با یه حالت خونسردی میگه « آهان، یعنی مرد؟». ماریکا که دیگه قیافش حسابی به هم ریخته و حالش پریشون شده میگه: «آره. خودمون بردیم یه جایی که حیوانات مریض یا پیر رو میکشن.» بعد ادامه میده: «وای نه من الان اگه بخوام راجع به این موضوع حرف بزنم دوباره گریه ام میگیره».
باز این پاکستانیه با یه حالتی نگاهش رو کش میاره و زل میزنه که انگار دوست داره ادامه داستان رو بشنوه. ماریکا با یه حالت بغضی میگه: «آره از همون اول که وارد کلینیک شدیم اصلن انگارفهمیده بود. خودشو جمع کرده بود و از ما جدا نمیشد. ولی خوب میدونین ۱۴ سالش بود. خیلی پیر شده بود. باید کاری رو میکردیم که واسه خودش بهتر بود.»
من همینجور مات موندم که چی بگم. کلن وقتی آدمیزادش هم میمیره من تو تسلیت گفتن و همدردی گیر میکنم و لال میشم. حالا نمیدونم واسه مرگ یه سگ، اونم سگی که اینجوری مرده و صاحبش اینقد حالش بَده چی باید بگم؟! کلن سکوت میکنم ولی قیافه م رفته تو هم. یادم میاد این سگه در اثر اینکه دیر فهمیده بودن دیابت داره بیناییش رو هم چند سالی بود از دست داده بود. ولی تو همون چند باری که من دیده بودمش با اون چشمای نابیناش چه بالا پایینی هم میپرید.خیلی سگ باحالی بود. خدا بیامرزتش! بعد باز صدای این پسره رو میشنوم که میگه حالا میخواین سگ جدید بیارین؟ ماریکا سرش رو تکون میده و میگه: «نمیدونم، نمیدونم.»
از ماریکا تشکر میکنم. جعبه رو میگیرم میذارم رو میزم.
سایز سوزنها چیزی نیست که من استفاده میکنم. اگر هم بود من چه جوری میتونستم از باقی مونده سوزنهای یه سگ که الان مرده و به قول ماریکا جسدش رو هم سوزوندن و در گوتلاند* دفن کردند استفاده کنم؟ بعد فکر میکنم اینا مهم نیست. ماریکا فقط لازم داشته این جعبه رو بده به کسی تا دیگه نبینتش. حالا داده به من و راحت شده. و الا کدوم داروخانه ای یه جعبه کهنه از باقیمونده سوزنهای انسولین یه سگ مرده رو تحویل میگیره و میده به یه مریض دیگه؟
*گوتلاند یه جزیره تو شرق سوئده که ماریکا اونجا یه ویلای تابستونی داره. معمولن سالی یکی دوبار با شوهرش و همین سگه میرفتن اونجا واسه تعطیلات. کلن یه احساس تعلق خاصی به این جزیره داره. میگفت خیلی خوب شد تونستیم سیتا رو اونجا خاک کنیم. سیتا اسم سگه بود.
همکارم که یه پسر پاکستانیه ازش میپرسه «چطور مگه؟ مگه دیگه پیشتون نیست؟». ماریکا با یه حالت افسرده ای میگه: «نه. رفت». پسر پاکستانی با یه حالت خونسردی میگه « آهان، یعنی مرد؟». ماریکا که دیگه قیافش حسابی به هم ریخته و حالش پریشون شده میگه: «آره. خودمون بردیم یه جایی که حیوانات مریض یا پیر رو میکشن.» بعد ادامه میده: «وای نه من الان اگه بخوام راجع به این موضوع حرف بزنم دوباره گریه ام میگیره».
باز این پاکستانیه با یه حالتی نگاهش رو کش میاره و زل میزنه که انگار دوست داره ادامه داستان رو بشنوه. ماریکا با یه حالت بغضی میگه: «آره از همون اول که وارد کلینیک شدیم اصلن انگارفهمیده بود. خودشو جمع کرده بود و از ما جدا نمیشد. ولی خوب میدونین ۱۴ سالش بود. خیلی پیر شده بود. باید کاری رو میکردیم که واسه خودش بهتر بود.»
من همینجور مات موندم که چی بگم. کلن وقتی آدمیزادش هم میمیره من تو تسلیت گفتن و همدردی گیر میکنم و لال میشم. حالا نمیدونم واسه مرگ یه سگ، اونم سگی که اینجوری مرده و صاحبش اینقد حالش بَده چی باید بگم؟! کلن سکوت میکنم ولی قیافه م رفته تو هم. یادم میاد این سگه در اثر اینکه دیر فهمیده بودن دیابت داره بیناییش رو هم چند سالی بود از دست داده بود. ولی تو همون چند باری که من دیده بودمش با اون چشمای نابیناش چه بالا پایینی هم میپرید.خیلی سگ باحالی بود. خدا بیامرزتش! بعد باز صدای این پسره رو میشنوم که میگه حالا میخواین سگ جدید بیارین؟ ماریکا سرش رو تکون میده و میگه: «نمیدونم، نمیدونم.»
از ماریکا تشکر میکنم. جعبه رو میگیرم میذارم رو میزم.
سایز سوزنها چیزی نیست که من استفاده میکنم. اگر هم بود من چه جوری میتونستم از باقی مونده سوزنهای یه سگ که الان مرده و به قول ماریکا جسدش رو هم سوزوندن و در گوتلاند* دفن کردند استفاده کنم؟ بعد فکر میکنم اینا مهم نیست. ماریکا فقط لازم داشته این جعبه رو بده به کسی تا دیگه نبینتش. حالا داده به من و راحت شده. و الا کدوم داروخانه ای یه جعبه کهنه از باقیمونده سوزنهای انسولین یه سگ مرده رو تحویل میگیره و میده به یه مریض دیگه؟
*گوتلاند یه جزیره تو شرق سوئده که ماریکا اونجا یه ویلای تابستونی داره. معمولن سالی یکی دوبار با شوهرش و همین سگه میرفتن اونجا واسه تعطیلات. کلن یه احساس تعلق خاصی به این جزیره داره. میگفت خیلی خوب شد تونستیم سیتا رو اونجا خاک کنیم. سیتا اسم سگه بود.
نوشته: مرجان
۰۶ آذر ۱۳۸۹
۳۰ آبان ۱۳۸۹
رئيس
ظهر رفته بودم چلوكبابي بخارست غذا بگيرم. چند تا مرد كت شلواري داشتن غذا مي خوردن. غذاشون كه تموم شد اوني كه از همشون مسن تر بود اومد دست كرد تو جيبش يه بسته پنج تومني بدون اينكه بشمره گذاشت رو ميز صاحب رستوران. طرف كلي دولا راست شد. همه كت شلواري ها يكي يه خلال دندون تو دهنشون بود. رئيس داشت از پله ها بالا مي رفت. صاحب رستوران خواست خودشو شيرين كنه گفت حاجي اون كه از پشتت زده بيرون اسلحه اس؟ رئيس برگشت گفت آره چطور؟ خيلي جدي بود. نگاه كردم ديدم آره يه چيزي از پشت كتش زده بيرون. رئيس يه پاش رو پله بالاتر، برگشته بود زل زده بود به صاحب رستوران. ترسيده بود. زير لب گفت گفتم يه وخ نيفته. رئيس همين جور زل زده بود. خلال دندوني ها سرشون پايين بود. اگه همون موقع بش شليك مي كرد تعجب نمي كردم. مرد باز زير لب گفت مخلصم آقا. رئيس بي خيال شد رفت.
۲۲ آبان ۱۳۸۹
روزهای وحشی گری
آندرس رِتامال بهترین رام کننده اسب های وحشی و بهترین سوارکار تمام دشت های بی انتهای آرژانتین است. یک وسترنر تنها و سرسخت که با پسر چهار ساله اش گابی با ماشینش دشت ها را برای گرفتن جایزه مسابقات اسب سواری می گذراند. مسابقه ای که فقط دوازده ثانیه طول می کشد و اگر سوارکار بتواند روی اسب وحشی دوام بیاورد جایزه را می برد و رِتامال مردی است که هیچ وقت شکست نمی خورد. او اسطوره زنده تمام مردم این دشت هاست. برایش ترانه ها گفته اند و با گیتار پیش از ورودش به صحنه می خوانند.
جایی از فیلم مستند El gaucho شاهکار Andrès Jarach، پس از یک جدال نفس گیر با اسب جوان و وحشی که در سکوت محض برگزار می شود و فقط صدای سم اسب در دشت می پیچد و با بی رحمیِ رِتامال بارها اسب به زمین می خورد و برمی خیزد، اسب لحظه ای می ایستد و نفس نفس می زند. اسب هیچ بندی ندارد و دشت وسیع است. احساس می کنی این وحشی زیبا هر لحظه ممکن است بگریزد یا به صاحبش حمله کند. رِتامال به اسب نزدیک می شود. صورتش را به صورت اسب نزدیک می کند. مثل دو وسترنر به هم نگاه می کنند. سکوت و آرامش شان میان این دشت وسیع هر دو را به دوئل نهایی نزدیک می کند. رِتامال دستش را خیلی آرام بالا می آورد. اسب نفس نفس می زند. رِتامال دستش را به چانه اسب می رساند. آرام نوازشش می کند. پا عقب می گذارد و دور می شود. معاشقه تمام شده است.
۲۱ آبان ۱۳۸۹
۱۳ آبان ۱۳۸۹
اتوبوس های آخر شب جای آدم های خسته است. هر کسی به جایی خیره شده. پدر و پسر انگار از دهه شصت مستقیم اومده بودن تو اتوبوس. لباس های بچه مثل بچگی من بود. توی پتوی کهنه ای توی بغل پدرش خواب بود. کنارشون مرد میانسالی بود که از دست ها و لباس ها و صورت رنگی اش معلوم بود نقاش ساختمون بود. من و مرد قد کوتاه بادی بیلدینگی دستبند نقره ای یقه باز کنار صندلی این سه نفر بودیم. مرد یقه باز گفت چرا انقد پتو پیچیدی دورش؟ پدر گفت: سردشه. مرد گفت: آخه این همه کردی تنش... خودمم بچه دارم...الان ببریش بیرون یه باد بش بخوره... نقاش ساختمون سرش رو تکون داد گفت: یه باد بش بخوره... بادی بیلدینگی گفت: یه باد... همچین سرمایی بخوره... واسه خودت می گم وگرنه من که ... لب و لوچه شو یه وری کرد که به تخمم. نقاش ساختمون بدون اینکه پدر و پسرو نگاه کنه گفت: آخه این همه لباس... کلاه کاپشن چه خبره... مرد پتو رو از روی بچه اش کنار زد و کلاه رو برداشت. پیشونی بچه رو بوسید. زخم عمیق و تازه ای فاصله دو تا چشم بچه رو پر کرده بود. بادی بیلدینگی گفت: نگران نباش حالا بزرگ میشه... نگاتم که نمی کنه هیچی چهار تا فحشم بت میده. خندید. نقاش هم تأیید کرد. پدر دهه شصتی به بیرون اتوبوس خیره شده بود.
ما مسافرای خط تجریش - راه آهن بودیم. طول مسیر: هیجده کیلومتر.
۱۱ آبان ۱۳۸۹
۱۰ آبان ۱۳۸۹
اولین روز سرد تهران بود. فقط یه تی شرت پوشیده بودم. هوا تاریک شده بود. چهار بار چراغ سبز و قرمز شد تا از چهارراه رد شدیم. خوابم برده بود که راننده داد زد: «آشغال خوابش برده!» از خواب پریدم. یه ماشین اومد کنار ما ایستاد و هر دو شیشه هاشون رو پایین دادن و شروع کردن داد زدن. راننده ما همه اش می گفت «اینجا ترررونه می فمی؟ ترررونه! با شهر شما فرق می کنه! مردم اینجوری رانندگی می کنن!» راننده اونا هم هی می گفت «خب مسیر خودتو برو چرا می پیچی جلو من؟» بعد جفتشون همونجوری که حرف می زدن پاشون رو گذاشتن رو گاز و حرکت کردن. انگار پاهاشون مال یه نفر دیگه بود. پشت چراغ بعدی یه نفر اومد دم شیشه راننده گفت «آقا شهر با شهر فرق نمی کنه که! شما پیچیدی جلوی من! آخه شهر با شهر فرق می کنه؟» راننده اونا بود. راننده ما گفت «اصن چرا چراغات خاموشه؟» اون یکی هی می گفت «شهر با شهر فرق نمی کنه.» نفهمیدم لهجه اش کجایی بود ولی من طرف راننده اونا بودم. هرچند تو ماشین اونم بودم نمی تونستم بخوابم. تو تاکسی بعدی فکر کردم بیام خونه اینا رو بنویسم. تو ضبط ماشین مهستی داشت می خوند:
آی تهرون تهرون تهرون ما تهرونتو مهربون و ما حالا مهربون
گفتم حالا اینو کی باور می کنه؟
۰۱ آبان ۱۳۸۹
۲۷ مهر ۱۳۸۹
پدرم پشت زمان ها مُرده است
حالا بعد از اين همه سال، اين همه سالي كه هر شب التماس مي كردم بياي خوابم و نيومدي، اين همه سالي كه قديس خونه ما بودي، كه فقط زبري ريش هات يادم مونده و مهربوني بي حدت، بعد از اين همه سال كه از فوتبال بازي كردنت با ما تو كوچه مي گذره، بعد از اين همه حرف نزدن ما تو خونه از تو كه بغضمون هنوز تازه اس و بعدِ نوزده سال زرتي مي شكنه، بعد از اون همه آب بازي توي حياط كه مي رفتي تلويزيون رو مي آوردي تو حياط كه همونجا نيك و نيكو ببينيم، بعد از اون همه كه تو نجاري ات پلكيدم و بوي هر چوبي يعني عشق، مي آي و غضب مي كني. باور كن زنده بودن هر روز سخت تر ميشه. از من توقعي نداشته باش مرد. مرد مُرده.
۲۶ مهر ۱۳۸۹
۱۹ مهر ۱۳۸۹
۱۸ مهر ۱۳۸۹
امروز صبح
سر كوچه كه رسيدم يه آمبولانس داشت راهش رو از بين ماشين ها باز مي كرد. از آژيري كه تند تند قطع و وصل مي شد و سرعتش معلوم بود واقعاً كار داره. از خط ويژه وليعصر مي رفت بالا. رفتم سوار تاكسي هاي خطي كردستان ونك شدم. راننده منو مي شناخت. خواستيم راه بيفتيم يه راننده ديگه بش گفت :«مَرده مُرد» راننده زد رو پاش گفت :«آخ آخ آخ» هي سرش رو تكون ميداد مي گفت:«اي واي» بقيه راننده ها داشتند صبحانه مي خوردن. كمي جلوتر ديدم آمبولانس ايستاده و ماشين پليس هست و اتوبوسي و جسدي كه روي برانكارد بود. فكر كردم مي شناسش. گفتم:«كي بود؟» گفت:«نمي دونم. بنده خدا اتوبوس بش زده صبح. آخه تو اين مسير شلوغ اتوبوس تندرو مي ذارن؟ آخه اين بدبخت چه گناهي كرده؟» هوا گرفته بود. درخت هاي وليعصر يه جوري بودن. به اون بيچاره فكر مي كردم كه از صبح كه از خونه بيرون اومده چه كارايي داشته و به چه اميدي اومده بيرون و تا يه لحظه پيش از مرگش به چي فكر مي كرده؟ زني كه پشت سر من نشسته بود گفت:«بيمه پولش رو ميده» من و راننده فكر كرديم چه چرتي ميگه اين! از فاطمي كه رد شديم موبايل راننده زنگ زد به تركي چيزايي گفت و يكم حال و هواش عوض شد. يه گوشي قديمي نوكيا 3310 كنار دستش بود. گفت:«اينو دو روزه يكي جا گذاشته زنگ نمي زنه بش بدم. اعصابم خورده» گوشي خودش رو نشون داد گفت:«مثل مال خودمه. نذاشتم شارژش تموم شه. بردم خونه شارژش كردم كه اگه زنگ زد بش بدم ولي زنگ نمي زنه» گفتم:«شماره توش نيست؟» گفت:«نه». به كردستان كه رسيديم خودش جايي كه مي خواستم ايستاد. تو اين چند سال كه هر روز با اين تاكسي ها ميرم اين تنها كسيه كه مي دونه من كجا پياده مي شم. خودش دم چهارمين پل كردستان مي ايسته.
۱۳ مهر ۱۳۸۹
A2+ C2
پدر گفت نعش ملیحه را زیر پای درخت بگذارند و با سر به بگم اشاره کرد که شروع کند. بگم بسم اله گفت و خطبه عقد رابا صدای بلند خواند.
همه به جنازه نگاه کردیم. بگم یک بار دیگر هم خطبه را خواند.
صورت ملیحه زیر کتان بود. بگم خطبه اش را برای دومین بار خواند.
پدر گریه اش را قورت داد و روی زمین نشست، کف دستش را روی کتان جایی که پیشانی ملیحه پنهان شده بود گذاشت.
حالا ملیحه برای درخت گز عقد شده بود.
از کتاب داستان های ناتمام - نوشتهی بیژن نجدی
۱۱ مهر ۱۳۸۹
درد می پیچد در دلمان یکهو
يك آدمي وجود داره در داخلِ من كه يك چكليست دستش گرفته و در حالات مختلف روحي و جسمي بعضي چيزها رو تست مي كنه و نتيجه رو علامت مي زنه. بي احساس، آرام، منطقي، حتي بي رحم. يكي از كلاس هاي روزنامه نگاري بود -فكر مي كنم فريدون صديقي عزيز- مي گفت خبرنگار حوادث وقتي سر صحنه جرم حاضر ميشه بايد وقتي جاي چاقو در بدن مقتول رو مي بينه انگشتش رو فرو كنه داخل ببينه چند سانت چاقو وارد بدن مقتول شده! حالا همچين كسي.
يكي از كارهايي كه مي كنه اينه كه تو حالت هاي مختلف جسمي - سلامت كامل، دردي كه نفسم رو بريده، اسهال، ضعف، مستي، ملنگي قرص خواب يا هرچي - يقه ام رو مي گيره كه يه چيزي بنويس ببينم. مي نويسم. يقه ام رو ول مي كنه و ميره. بعد يك روزي مثل امروز كه تنها نشستم سراغم مياد و ميگه: ببين چقدر فرق مي كنه. ربطي به اوضاع روحي ات نداره. كاملن جسمانيه. بعد به خودم ميگم زكي! يعني اين همه چس و فيس، اين همه ادا و اطوار، چقدرش به جابجايي هورمون ها و سردي گرمي و اوضاع روده بستگي داره؟ وقتي از احساس حرف مي زنيم از چي حرف مي زنيم؟ دلتنگي از چي تشكيل شده؟
۰۵ مهر ۱۳۸۹
۰۲ مهر ۱۳۸۹
۲۸ شهریور ۱۳۸۹
در بهترين وقتي از اوقات
اين قسمتي از سند ازدواج يكي از اجداد ماست كه در اين سفر اخيرم به ده كشف كردم:
در بهترين وقتي از اوقات و خوش ترين ساعتي از ساعات كه كواكب فلكي به ميمنت ميخراميد و قمر غيرمتقرن به عقرب با اجتماع سورين و افتراق نحسين عقد مناكحت و ربط مزاوجت و خلط موانست واقع شد فيمابين عليا مخدره قمر نقاب خورشيد احتجاب سارا سيرت هاجر مرتبت العفيفه الصالحه النجيبه عفت و عصمت پناه نازنين خانم صبيه مرضيه اشرف الحاج دين العمار حاجي الحرمين الشريفين حاجي فضلعلي مرحوم غفراله له و عاليحضرت رفيع منزلت الشاب الاعز الاكرم شيخ احمد خلف صدق ارجمند كهف الحاج و العمار حاجي علي بن مرحوم غفراله له بصداق مبلغ معين معلوم القدر يكصد و هشتاد و پنج تومان ...
۲۷ شهریور ۱۳۸۹
نخم را گم کرده ام
غمگین می شوی و از غمت بادبادکی درست می کنی و هوایش می کنی و بالاتر می بریاش
حواست پرت می شود و نخش از دستت خارج می شوداز غم از دست دادن نخ بادبادکت، بادبادکی می سازی و هوایش می کنی و ...
۲۲ شهریور ۱۳۸۹
کتاب مکاشفات، من و محبوبم
صدای باد از بیرون می آمد. روی زمین دراز کشیده بودم کتاب می خواندم. آمدی قدم زنان. مثل گربه بی هدف. نزدیکم شدی. کتاب را با یک دست گرفتم و بی اینکه نگاهت کنم دستت را گرفتم. کنارم لم دادی. صورتت را آوردی روی خط نگاهم به کتاب. دستم را با کتاب دور صورتت حلقه کردم. لبت را بوسیدم. خودت را کشاندی روی بدنم. مثل گربه بدنت کش آمد. دستت را به امتداد دستم کشیدی و کتاب را انداختی. انگشت هایمان حلقه شد. صورتت را به صورتم کشیدی. ظهر دلپذیر تابستان بود. ییلاق. در خیال.
۱۶ شهریور ۱۳۸۹
هیچ دلیلی، هیچ حسی، هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگی وجود نداره. جایی برای زندگی نباتی هم پیدا نمیشه. ولی من به حقیرترین و پست ترین شکل ممکن به زندگی خودم ادامه می دم. هم از تنهایی می ترسم هم از جمع. از هر مکان بسته ای احساس حبس دارم و از هرجای بازی احساس بی پناهی می کنم. از شکنندگی خوشبختی بیشتر از هر فلاکتی می ترسم.
مولانا خودش رو لوس نکرده بود که به حسام گفت رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن. نباید دید. نباید دید.
۱۱ شهریور ۱۳۸۹
دارم فکر می کنم
آیا فرهیختگی فضیلت است؟
من اینجا دارم فیلم می بینم و کتاب می خوانم و کنسرت می روم و در جریان اتفاق های دنیای هنر قرار می گیرم و دوربین می خرم و کار هنری می کنم و ستایش می شوم و پیشرفت می کنم و نقد می شوم و هر روز کارم بهتر می شود و بزرگ می شوم و فرهیخته تر می شوم.
موازی با من کسی دوست دارد اینطور زندگی کند ولی باید بقیه عمرش را در زندان بگذراند یا در جنگ باشد یا زمین گیر شود یا در فقر کامل باشد، معلول شود، جای پرت و دورافتاده ای زندگی کند یا هر چیز دیگر. که نشود آن آدم. مهارت های بیانی را یاد نگیرد. فکر کردن را یاد نگیرد، نتواند کتاب بنویسد، شعر بگوید، فیلم بسازد، حتی با جامعه ارتباط برقرار کند. حتی، حتی بلد نباشد درست تاکسی بگیرد و طوری بنشیند که دیگران اذیت نشوند و کی بگوید به راننده که بایستد و در را چه جور ببندد.
بعد یک روزی من به او برسم مثلا در چهل و پنج سالگی. من شده ام آدم بافرهنگ هنرشناس خوش صحبت متفکر خوش پوش دانای کل و او یک انسان بدوی. بی هیچ درک پیچیدگی روابط انسانی و عاطفی و رموز دنیای زنان و بار هستی و این ها.
من چرا مورد احترامم و او نه؟ چرا من تحسین های بیشتری در زندگی ام دریافت می کنم و از زندگی ام رضایت بیشتری دارم و او نه؟ چرا حتی وقتی حقوق اولیه انسانی اش رعایت می شود برای من رعایت تر می شود؟ چرا به او می خندند که چه وضع لباس پوشیدن و غذا خوردن و حرف زدن است؟ خود من همین نسبت را دارم با ممالک مترقی!
ما از اساس اساس اساسمان مشکل ندارد؟
پ ن: من سواد فلسفی که هیچ، مطالعه فلسفی هم ندارم. شاید جواب های من قرن ها پیش کشف شده و الان بدیهی شده باشد ولی من نمی دانم. حداقل جوابش به دنیای روزمره ما آدم های معمولی راه نیافته.
۱۰ شهریور ۱۳۸۹
۰۹ شهریور ۱۳۸۹
۰۸ شهریور ۱۳۸۹
۰۵ شهریور ۱۳۸۹
به موقعیت این آدم ها نگاه کنید:
مرد افتاده زندان. زنش دو تا مرد رو میاره خونه. همون موقع برادر شوهرش سر می رسه. در می زنه زنه در رو باز نمی کنه. انقدر لگد می زنه به در که زن در رو باز می کنه. خونه طبقه ششمه. یکی از مردها از پنجره فرار کرده، اون یکی به پنجره آویزونه. برادر شوهر پنجره رو می بنده، دست مرد ول میشه و می افته می میره.
ازش هم میشه یه فیلم کمدی ساخت، هم تراژدی. هم به همه حق داد هم گناهکار دونست. گاهی فکر می کنم همه داستان های تراژیک ما وقتی تو یه خط خلاصه می شن خنده دارن. نکنه دیگران دارن به زندگی ما می خندن؟
رونوشت: برادران کوئن
پ ن: داستان چند روز پیش در شیراز اتفاق افتاده.
۰۳ شهریور ۱۳۸۹
هذیانات سیال ذهنی متصل به روده ی بزرگ
باید بنویسم به مقصدی نامعلوم. نامه ای که خواننده اش صورت ندارد. باید بنویسم آنقدر زیاد که کسی حوصله خواندنش تا آخر را نداشته باشد. که آخرش خودم باشم تنها که می نویسم و خودم را می خوانم و حیرت می کنم از حال این روزهای خودم. مثل راننده کامیونی که همسایه ما بود و دشت ها را می رفت و می رفت و وقتی به شهر برمی گشت حرف می زد و حرف می زد و کسی به حرف هایش گوش نمی داد و همه از دستش فرار می کردند که فلانی بس که آفتاب به مخش خورده خل شده و بس که تنها جاده های خوزستان را رفته خیالاتی شده و ریتم حرف زدنش هر روز کندتر می شد که انگار عجله زیادی نداشت برای آخر زندگی اش و ماشینش خب کامیون بود و فراری که نبود. باید بنویسم و بخندم و تعجب کنم و گریه کنم در خلالش و شاید روزها و شب ها بگذرد و من چای بنوشم در خلالش و یک بار دیگر از روزگار رفته حکایت کنم و شاید یک بار دیگر زندگی کنم باز در خلالش، شاید این بار بفهمم چه شد. باید بار فکر کردن شب و روزم را به نوشته ام بدهم تا ببینم که چه آشفته ام. باید از فکرهایم عکس رادیولوژی بگیرم. به مهتابی بچسبانم و سرم را تکان دهم که بدبخت شدی سرطان افکار ملتحمه گرفتی. باید بالاخره یک جا را خانه خودم بدانم و راحت باشم و حرف بزنم. لازم نیست نگران پس و پیش شدن فعل و فاعل و رساندن منظور باشم. بالاخره ما که با در و دیوار خانه مان این حرف ها را نداریم. باید از یک جایی شروع کنم و مثل داستان پریان از یک روز خوب و رویایی که آفتاب بر دشت جغرافیای ما تابیده باشد. بعد تیره روزی ها و شب ها و رعد و برق ها و ناامیدی ها و بعد لابد دوباره صبح روشن همان دشت مسخره. نه داستان که همان تکرار است. باید بداهه بگویم و امید داشته باشم که حرف حرف بیاورد و لکنتم درمان شود. بله همان جاده بهتر ازشهر است. پایت را روی گاز می گذاری و می روی و ترمز گاهی برای قضای حاجت. اصلاً تدوین می خواهی چه کار؟ پخش زنده می کنی که وسطش هر گندی که زدی بگویی بله شما که از مشکلات پخش زنده باخبرید. ببخشید، به بزرگی خودتان و تخم ما. بچه که بودیم در مدرسه بمان می گفتند که مومن باید هیچ دو روزش شبیه هم نباشد و حالا که برای خودمان به این درجه از عرفان رسیده ایم هیچ دو ساعتمان هم شبیه هم نیست و به قول آن دوستمان بی ثبات شخصیت و دمدمی مزاج. در زندان آن دوست چاقمان اسمم را گذاشته بود ایگوانا و به تخفیف ایگو. وجه تسمیه اسمم هم این بود که ساعت ها به یک جا زل می زدم و بعد یکهو سرم را تکان می دادم. از اسمم و مرام ایگواناها راضی بودم و فکر می کنم اگر ایگو به آفتاب پرست ربط داشته باشد که خود جنسم. قرار است بنویسم تا آرام بگیرم و خوابم بگیرد و دارم از نمودار سینوسی پر نوسان احوالاتم می نویسم و خاک بر سر متناقضت. امروز در پیاده رو به خودم می گفتم آخر مردک این چه وضع زندگی است؟ برت دارند بگذارند وسط یک داستان عشقی قهرمان بلامنازع رومنسی و عاشق پیشه. بروی در داستان بیگانه کامو باز هم کار می کنی. رومئوی قاتل. اصلاً من مانده ام که در کدام قصه نیستم؟ این یکی را می گذارم به حساب ساعت دو نیمه شب ولی فکر می کنم شاید همه آدم ها، داستان ها، حتی خواننده های این وبلاگ خود من باشم که تکثیر شده ام و مثل واتو واتو پخش شده ام. ما که به ضرورت عقل به همه چیز احتمال می دهیم به این هم می دهیم. انرژی ام تمام شده و هنوز شروع به نوشتن نکرده ام. باید بخوابم تا فردا به وظایفم نسبت به جامعه عمل کنم. حالا که فکر می کنم فردا با جامعه ای طرف می شوم که مثل فیلم محترم «جان مالکویچ بودن» همه خود من هستند.
پی نوشت: این ام آر آی من بود. بگیرید جلوی مهتابی دیوانگی ام مشخص است.
۳۰ مرداد ۱۳۸۹
۲۵ مرداد ۱۳۸۹
هيچكس تنها نيست
فرض كنيد كه اين متن پست آخر وبلاگ صادق هدايت است در سال 89:
«در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود بهکسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم برسبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آنرا با لبخندي شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند؛ زيرا بشر هنوز چاره و دوائي برايش پيدا نكرده و تنها داروي آن فراموشي به توسط شراب و خواب مصنوعي به وسيله افيون و مواد مخدره است؛ ولي افسوس كه تأثير اين گونه داروها موقت است و به جاي تسكين پس از مدتي بر شدت درد مي افزايد.»
خودتان باقي ماجرا را حدس مي زنيد. كامنت هايي كه برايش گذاشته مي شود، نسخه هايي كه براي دردش پيچيده مي شود، از عيزم :* گرفته تا بيا بريم دركه حالت سرجاش بياد و بي خيال بابا و سعي كن بش فكر نكني و چي مي زني؟ و چيزي كه زياده دوست دختر! و دردتو مي فهمم منم تنهام به وب منم سر بزن، تا كامنت هاي خصوصي اعلام آمادگي جهت هرگونه همكاري!
به نظرم در دسترس بودن همه چيز و همه كس و «هيچكس تنها نيست»ِ اين سال ها بهترين راه شناخت آدم ها و افكار آن هاست كه پيش از اين ناقص بودنِ مكانيزم ارتباط باعث مي شد جاذبه ها و دافعه ها نه بر اساس فهم كامل كه بر اساس وهم و افسانه هاي دهان به دهان باشد. اما اين نزديكي امروز ما بيشتر به نزديكي ناگزير مسافران تاكسي و اتوبوس شبيه شده؛ اگر هم حرفي پيش بيايد براي گذران وقت است و حرف ها چيزي شبيه همان كامنت هاست، كلي و موعظه گر.
وقتي به نشيب زندگي مي رسي مي فهمي كه واكنش هاي آني و بي فكر و نسخه پيچيدن براي ديگران از سكوت بدتر است. تنهاييِ آدم، تنها دارايي اش است: شخصيت، احساس، آرزوها و هويتش. اگر به رسميت شناخته نشود هيچ فرقي با ديگران ندارد. تنها نگذاشتن ديگران به معني گرفتن تنهايي شان نيست. يك بار ديگر بخوانيد! آغاز بوف كور درباره همين است: مردم هنوز برسبیل عقاید جاری ...
۲۱ مرداد ۱۳۸۹
راهی به خانه نیست
کابوسی که همیشه تکرار می شود این است که می خواهم از طبقه ای به طبقه بالاتر بروم. جایی که خانه ام است. بین دو طبقه هیچ پله ای نیست. باید از دیوار بالا بکشم یا از دریچه تنگی وارد شوم که هر آن امکان سقوطم است. آدم هایی جلوی من به راحتی این راه را می روند و به من می گویند این که کاری ندارد زود باش و کسانی که پشت سر من می آیند غر می زنند که چقدر ترسویی.
به این فکر می کنم که کسانی که در خواب می میرند لابد دیگر تاب وحشت کابوس هایشان را ندارند.۱۲ مرداد ۱۳۸۹
هنر كشته شدن
تا حالا به مقتول ها فكر كرديد؟ نه اونايي كه اتفاقي كشته مي شن و اينا. اونايي كه قاتل با تصميم قبلي و با اراده خودش بياد و بكشتش. يعني يه نفر ديگه رو به اونجا برسونن كه از زندگي اش بگذره و بياد بزنه ناكارش كنه. يعني دنياي دور و برش رو به عكس العمل وادار كنه. كه انقدري زندگي رو جدي بگيره كه باعث تنفر ديگران بشه. براي خودش هنريه. افسرده ها هيچ وقت كشته نمي شن.
۰۸ مرداد ۱۳۸۹
در پياده روی هر خيابانی هميشه رهگذری هست که در حال راه رفتن دارد خواب می بيند
یک اثاث کشی کم کمی دارم می کنم به خواب ها. یک جور مسخره ای زندگی من کم کم داره شیفت پیدا می کنه به خواب. آدم هایی که دوست دارم، آرزوها، همه لذت ها و حتی ترس ها. جاهایی که می خوام برم و چیزهایی که ازشون فراری ام. زندگی واقعی یا چیزی که فکر می کنم واقعیه داره خالی تر میشه. دیگه بخش هیجان انگیزِ زیستن شده خواب دیدن. بیداری یعنی بین دو بار خواب دیدن.
* عنوان از فیلم یا کتاب گاوخونی است. شاید هر دو!
۰۵ مرداد ۱۳۸۹
۰۳ مرداد ۱۳۸۹
لذت هاي ناممكن
يكي از بهترين صحنه هاي هم آغوشي (مي نويسم هم آغوشي شما هموني كه بايد رو بخونيد! صرفاً جنبه فيزيكي اش برام مهمه) تو فيلم هايي كه ديدم صحنه ايه تو فيلم تايلندي Jan Dara. جان دارا پسريه كه مادرش موقع به دنيا اومدنش مرده و پدرش ازش متنفره. با تحقير و كتك بزرگ شده و انگار يكي از خدمتكاراي خونه است. پدر هوسباز، آدم هاي مختلفي رو امتحان مي كنه تا با زني جذاب و اغواگر ازدواج مي كنه. تأكيدهاي هوشمندانه و ظريف فيلم روي گرمي هوا و بدن هاي داغ و عرق هاي روي پوست و پنكه هايي كه در سكوت مي چرخند و شعاع عمودي آفتاب، ما رو به سمت جايي پيش مي بره كه زن پدر از جان دارا مي خواد كه به اتاقش بياد. زن روي تخت دراز كشيده، كمرش لخت و عرق كرده است. به ظرف يخي كنار تخت اشاره مي كنه و از پسرك مي خواد كه كمي يخ روي تن داغش بگذارد. پسر آشكارا هيجان زده است. سكوت و نور آفتابي كه به اتاق مي تابه و حركت دست پسر كه يخ رو روي بدن زيبا و تب آلود زن حركت مي ده و يخ كه از گرماي بدن زن آب مي شه. زن كه متوجه حال دگرگون پسرك شده، ازش مي خواد كه تمومش كنه و از اتاق بره. چند روز بعد بار ديگه زن اين كار رو تكرار مي كنه. پسر عمداً يخ رو رها مي كنه كه كنار بدن زن بيفته. دستش رو پايين مي بره و بجاي يخ، سينه زن رو مي گيره و لحظه اي مكث مي كنه. از واكنش زن مي ترسه. چشماش رو مي بنده. زن بر مي گرده و پارچه اي كه دورش پيچيده رو باز مي كنه. تصوير بعد پنكه قديميه كه داره مي چرخه. ظرف پر از يخ كنار تخت. گلدون كوچكي كه آروم تكون مي خوره و پسر و زن روي تخت. دست زن ميله بالاي تخت رو گرفته و هر لحظه بيشتر فشار ميده.
لذت در فضا موج مي زنه. لذتي كه از دلِ ناممكن، از تابو، از محال زاييده شده و هيچ چيز بهتر از اين نيست.
۰۱ مرداد ۱۳۸۹
جذابیت پنهان معماری
به مناسبتی یاد این نوشته افتادم که چهار سال پیش برای مجله ساختمان و کامپیوتر نوشتم. نکته اش اینه که اون موقع امیدوارتر بودم! به هرحال هنوز کسی پیدا نشده که از فیلمی که دو سال پیش درباره نمای مغازه های تهران ساختم خوشش بیاد!
سال صفر: حالا ديگر دل خوش ميخواهد فكر كردن به حاشيههاي زندگي. شكل و شمايل خانه، خيابان، شهر... به معماري جاهايي كه دوست داريم: سينما، كتابخانه، استاديوم فوتبال و ... اين كه ديگر حاشيه در حاشيه است. حالا كه ميخواهم اندرفضيلت معماري زيباي اين بناها چيزي بنويسم، يادم ميآيد كه تعدادشان سالهاست كه ثابت، حتي رو به كاهش است.
آن يكي خر داشت پالانش نبود يافت پالان، گرگ خر را در ربود سال 1920: ائتلافي متشكل از ده توليدكننده فيلم به نام “تراست” توليد و پخش فيلم را در آمريكا در انحصار خود دارد، همينطور بيست هزار سينماي اين كشور را. در همين زمان سه كمپاني تازه تأسيس فاكس، پارامونت و مترو گلدوين مهير در تلاش هستند به اين بازار راه يابند. براي اين كار بجاي رقابت بر سر آن بيست هزار سينما، تصميم مي گيرند كه دو هزار كاخ سينمايي بسازند. كاخ هايي فراتر از سينما، با معماري باشكوه در مناطق پر رفت و آمد شهر.تركيب عناصر معماري گذشته و ساختمانهاي معاصر، از جمله طرحهاي كلاسيك فرانسه و اسپانيا و گچ كاري آرت ديكو (Art Deco) ، طاقنماهاي عظيم، پلكان باشكوه و تالارهاي بزرگ و ستوندار (به سبك تالار آينه كاخ ورساي)؛ عظمت اين سينماها در مقابل مغازه هاي كوچك اطرافشان خيره كننده است. در بيرون تابلوهاي الكتريكي از كيلومترها دورتر ديده ميشوند. سالنهاي انتظار تماشاييتر از معماري خيالانگيز بيرون است. فضايي كليسايي با معماري سنتي سينما آميخته است. چلچراغهاي باشكوه، پرده هاي كلاسيك و پيانيستي كه براي جمعيت در سالن سينما مي نوازد. در زيرزمين اين سينماها يك زمين كامل بازي براي كودكان وجود دارد كه در آنجا به رايگان از كودكان نگهداري ميشود. اتاقهايي براي سيگار كشيدن وجود دارد و در سالنهاي انتظار، نمايشگاههاي نقاشي برپا است. كنترلچيها مؤدبانه تماشاگران را هدايت ميكنند و به سالخوردگان و كودكان كمك ميكنند. در داخل سينما چارچوبهاي عظيم فولادي هزاران تماشاگر را بر روي يك يا دو بالكن نگه ميدارد. طراحي آكوستيك باعث ميشود تا صداي اركستر همراهي كننده فيلمهاي صامت حتي در آخرين رديفهاي بالكن نيز به خوبي شنيده شود. به اين ها اضافه كنيد فضاي مطبوع و خنكي كه مردمان عادي تجربه نكردهاند. ورود به دنيايي خيال انگيز و رويايي نه با شروع فيلم كه با ورود به كاخ سينما آغاز ميشد. ساختمان سينما جزئي از جادوي سينما شده بود. سرزميني كه براي توده مردم و مهاجران وسوسهكننده بود. آنها هاليوود را ساختند.
سال 1990: من جرأت كردهام كه با دوچرخهام از محلهمان دور شوم. در گرماي تابستان اهواز، پرسه هايم راه به بيهودگي ميبرد. نگاهم به ساختمان بزرگ و زيبايي دوخته مي شود. دور تا دورش ميچرخم تا متوجه مي شوم كه كتابخانه است. دوچرخه را گوشهاي ميبندم و وارد ميشوم. خنكاي باد كولر و سكوت و خلسهاي كه مرا به دنياي شگفت انگيز كتاب ها ميبرد.
سال 2006: دوربين از بالا به نگين سفيد و زيبايي نزديك ميشود. استاديوم جام جهاني مونيخ است و افتتاحيه جام جهاني فوتبال. دوربين وارد استاديوم ميشود و آرام در ورزشگاه ميچرخد. من كه نه طرفدار آلمانم نه اكوادور، چرا اينقدر هيجان زده شدهام؟
چه حسي بايد داشته باشم وقتي مي شنوم هاليوودي كه ساخته بودند حالا فقط از فروش گيشه 38000 سينمايش در آمريكا، بيش از 9 ميليارد دلار در سال درآمد دارد و اين تازه بخشي از دنياي بزرگ تجارت سرگرمي است.
براي سالهاي دور: فكر ميكنم بايد روي سخنم با برنامه ريزاني باشد كه تصميمگيري براي آنها آسانتر است از نوشتن اين مطلب براي من: اگر آن حس خوب كودكانه برايتان جذابيتي ندارد، به درآمد سينماهاي آمريكا و تصوير آلمان بعد از جام جهاني فكر كنيد.
منابع:- تاريخ تحليلي سينماي جهان / انتشارات فارابي / 1377
- سايت اينترنتي انجمن ملي سينماداران آمريكا
۲۷ تیر ۱۳۸۹
بند ناف ما
وقتي دوست داري كارگردان شوي مي تواني همينطور كه زندگي ات را مي كني رفتار آدم ها را كات بزني به يكديگر و فيلم بسازي براي خودت. مثلاً اين دوست ما كه هر روز زنش براي هر چيز كوچكي زنگ مي زند و نظرش را مي پرسد كات بخورد به آن دختر شيطان فاميل ما كه هيچ كدام به پاي شيطنتش نمي رسيديم و از وقتي ازدواج كرده براي هر چيز كوچكي زنگ مي زند به آقاي شوهر كه آقا فلان ميشه بچه بره پارك بازي كنه؟ يا هر چي. حتي خلاق تر باشي مي تواني شخصيت هايت را بيشتر كني و آن دوست آزادانديش ترت را هم بياوري كه كار روزانه اش را خودش انجام مي دهد ولي احساسش را آويزانِ پسر كرده و حال ِبد اين روزهايش را از اين مي بيند كه ديگر او احساسش را «حمايت» نمي كند كه نكته اصلي همين جاست: حمايت.
حالا چون كارگردان خوبي هستي و مي داني كه نبايد زود قضاوت كني و خودت سرد و گرم چشيده اي، آن سوي ماجرا را هم مي داني كه آدمي نشسته كه از روز اول خودش خواسته كه «مامان» باشد. كه دلش براي لحظه هاي افسردگي يارش «سوخته». كه دلسوزي خاله خرسانه اش امروز را به بار آورده. كه جايي ديگر زورش نمي رسد كه اين همه بار را به دوش بكشد و صاف توي چشم هاي يارش زل مي زند و التماس را هم مي بيند و كاري نمي كند.
حالا آقاي كارگردان چرا از آن زندگي آب-دوغ-خياريِ آقا فلان ميشه بچه بره پارك؟ رسيدي به اين نوع پيچيده روابط، خودت مي داني. كه حالا كه فراغتي حاصل كردي و نه سوژه كه كارگردان شدي و از بيرون نگاه مي كني به آدم ها، مي بيني كه روزي تو هم «مامان» بودي و عاقبت يا ول مي شوي يا ولت مي كنند. انگار فيلم درباره ي خودت شد!
۲۲ تیر ۱۳۸۹
من دروغ مي گويم
چطور حرف این سرخپوست را باور میکنید؟ شاید او نه یک سرخپوست تنها، که تنها یک سرخپوست نویسنده است. که فقط خوب می نویسد.
دوستی شبی به من گفت: "از هر کس که خوب می نویسد، می ترسم. آنهایی که خوب می نویسند، خوبتر از آن فریب می دهند".
دوستی شبی به من گفت: "از هر کس که خوب می نویسد، می ترسم. آنهایی که خوب می نویسند، خوبتر از آن فریب می دهند".
مرضيه تو كامنت هاي پست قبلي به حرفي اشاره كرد كه من رو چند روزه درگير كرده. اين حرف رو يك بار هم تو كامنت براي رعنا نوشتم. به اين فكر مي كنم كه تصويري كه از من تو نوشته ها هست با تصوير واقعي ام چقدر فرق مي كنه؟ اين حرف تكراري شده ولي هنوز سوءتفاهم درست مي كنه.
به ياد خودم مي آرم كه پيش از اين هم از كسي شنيده بودم كه «نامه هات رو از خودت بيشتر دوست دارم». از خودم مي پرسم براي چي مي نويسم؟ چرا آرشيو وبلاگ من از 2006 تا 2010 خاليه؟ چون اين مدت رو يه رابطه پر كرده؟ كه نيازي به نوشتن نداشتم؟ حالا كه بعد از زندان و پايان اون رابطه، به توجه، به گفتن نياز دارم باز دارم مي نويسم؟ آيا با همه اين گنده گويي هايي كه نمونه اش جمله اي كه مرضيه از من نقل كرده، در پسِ پسِ ناخودآگاهم يك دروغگو نشسته؟ كه در اين سال ها ياد گرفته چطور فريب بده؟ آره. اين يه اعتراف ساده ست.
اين كه مرضيه مي دونه اين حرف رو، نه از شناخت خيلي طولاني و عميق كه از هوشش مي آد و يك چيز ديگه: لحظات ساده زندگي. اين كه بدون ويرايش، با همون تصاويري كه تدوينگرهاي فيلم به اون «راش اوتي» يا تصاوير زائد مي گن، كسي رو ببيني. الان كه دارم اين پست رو مي نويسم، گاهي دست مي كشم فكر مي كنم و دوباره مي نويسم و اين يعني ويراستاري. يعني دور ريختن زوائد.
اين جا چندان خواننده اي نداره ولي براي همون چند نفر بايد بگم كه مسير نويسنده و نوشته رو برعكس طي نكنيد، من اينجا دارم دروغ مي گم.
رونوشت به بيننده هاي فيلم هام و هركسي كه تصويري جز منِ روزمره هام داره.
پ ن: مرضيه بعداً توضيح داد كه منظورش اين نبوده ولي من خودم رو بهتر از اون مي شناسم!
۱۸ تیر ۱۳۸۹
در اعماق
احساس می کنم تمام تلاش بشر از ابتدا تا به حال این بوده که تو وضعیتی که الان من دارم قرار نگیرن. فکر می کنم اینجا آخرین نقطه ایه که آدمها از این غار جرأت دارن برن. یاد یکی از کتاب های ژول ورن می افتم که بچگی می خوندم -فکر کنم هزار فرسنگ زیر دریا- که آدم ها هر لحظه به عمق بیشتری از دنیای ناشناخته ای قدم می گذاشتند و معلوم نبود قدم بعدی هلاکت خواهد بود یا نجات. اینکه آدم ها کار می کنند، سعی می کنند تصویر خوبی از خودشون برای دیگران بسازند، اینکه خانواده تشکیل می دن یا مدل های جدیدترش سطح روابط رو خیلی وسیع می کنند. اینکه همیشه پا جای مطمئن می گذارن و پل های پشت سر خودشون رو سالم نگه می دارن برای اینه که به این سطح ترسناک از تنهایی نرسند. برای اینکه به امروز من، دقیقاً امروز من نرسند. من باید مثل بقیه باشم، جرأت جلوتر رفتن ندارم.
۱۴ تیر ۱۳۸۹
سقوط آزاد
ديديد اين زن و شوهرهايي كه از هم جدا مي شن تا يه مدتي كليد خونه هنوز دست دختره مي مونه. بعد پسره نمي دونه ازش بگيره يا نه؟ كه يه روزايي رو تو ذهنت مي سازي از آينده كه داري زندگي ات رو مي كني و يه باره در باز مي شه و دختره سرش رو مي ندازه پايين ميره يه چيزي كه جا گذاشته برمي داره و محل سگم بت نمي ذاره و ميره و ريده مي شه به سه ماه ريكاوري ات. و از اون ور يه شب، فقط تصور يه شب كه يه نفر در مي زنه و مي بيني كنار در تكيه داده و آروم مي گه تنهايي؟ و تو مي ري كنار كه بياد تو، نمي ذاره اون كليد لعنتي رو ازش پس بگيري. حتي اگه خودش بخواد. حتي اگه خيال اون شب از ناممكن هم احمقانه ترباشه.
حالا كليد حال من حس من روز و شب من دست يه نفره نمي دونم چه گهي بخورم. كافيه نود درجه بچرخونش و زير و روت كنه. خسته شدم. نه مي تونم بگم عزيز من براي هميشه بي خيال من شو نه مي تونم اينجوري ادامه بدم.
خوب اين ضعفه؟ دوست داشتنه؟ چه كوفتيه؟ اصلا انگار دوست داري بزنه تو سرت! فكر كنم آدما از همين جا فتيش مياد سراغشون! كه بياد زندگي ات رو به هم بريزه و بره، تازه درو پشت سرش نبنده و تو زبون تو اون دهن كوفتي ات نچرخه كه: پدرسگ حداقل درو ببند.
پ ن: دارم اعتراف مي كنم.شايد روزي آني هال خودم رو ساختم. از همين ها. از همين پستي هاي روحم.
۱۳ تیر ۱۳۸۹
از پرسه ها
بعد از ظهر تابستان من. امروز. آیدای نفس عمیقم. منتظر، هدفون در گوش. نه منتظر منصور، منتظر اتوبوس. فکر می کنم با آدمی که آرزو دارد چه کار کنم. با خودم. سر می گردانم. پیرمرد جلوی رویم است. چیزی گفته که من نشنیدم. یک پاز می دهم به موسیقی و خیالات. تکه مقوا و خودکاری می دهد و جمله اش را می گوید. یعنی که بنویس. «این شماره من است خاک می خواهم. خیابان 18 پلاک 28». روی کپه ای خاک می گذارد کنار چاه. چاهکن باز خواهد گشت.
خیابان فاطمی. دختری از دور می آید. روسری به سبک زنان شمالی پشت سر بسته، مانتویی یقه باز. سفیدی سینه اش از دور می آید. سرش را بلند می کند. صورتش سوخته. کامل. پشت سرش زنی با چادر و روبنده و دخترش با چادر و بستنی. چرا هیچ دو عجیبی شبیه هم نیستند؟ جذابیت چرا عجیب است؟
چهارراه زرتشت. پلیس چراغ قرمز را دستی عوض می کند. اگر جای او بودم و دست من بود که سواره برود یا پیاده، نگاه می کردم کدام زیباترند به او راه می دادم. راه می دادم؟ اگر کسی در سواره ها و پیاده ها بیشتر از زیبا بود، راه می دادم؟ نگه اش می داشتم پشت چراغ قرمز و گرمای تابستان؟ تا بیشتر نگاهش کنم؟ اگر عاشقش بودم راه می دادم برود؟
یک نفر میان این همه! هنوز به «یک نفر» ایمان ندارم.
کتابفروشی هاشمی. باد کولر گازی. زن اثیری من آن جا جلوی کتاب های ادبیات روسیه ایستاده. آیا این کتابفروشی killing me softly است که مردی قرار است زنی را اغوا کند؟ همزمان با عاشق شدنم به عاشقانه ای که از آن ساخته می شود فکر می کنم. جای دوربین را مشخص می کنم. جا برای خودم و نگاه های دزدانه می گذارم. پاهای کشیده و موهای روی صورت افتاده و لب ها. لب ها. دوربین من می شوم. بدش را می خواهم. که تراویس باشم و پاریس-تگزاس هم باشیم. او پشت شیشه و من نگاهش کنم.
باید به هم راه بدهیم و برویم.
هدفون در گوشم. آهنگ هایی از فولدر others. فولدر سینگل ها. تنهاهای دوست داشتنی. به «یک نفر» فکر می کنم.
۱۲ تیر ۱۳۸۹
فوتبال در سینما
امروز رفتیم سینما بازی آرژانتین - آلمان رو روی پرده تماشا کردیم. با اینکه طرفدار هیچکدوم نبودم صدام هنوز گرفته! بچه هایی که با هم رفته بودیم آرژانتینی بودند و منم قرار شد آرژانتین رو تشویق کنم. خودم مارادونا رو دوست داشتم ولی تیم امسالش رو نه. شاید خودش یا باتیستوتا بودن بهتر بود. داشتم با آخرین ظرفیت حنجره ام تشویقشون می کردم و تو دلم داشتم از بازی بی نظیر آلمان ها لذت می بردم. بازی فوق العاده ای بود.
حالا می تونم بگم بعد از استادیوم بهترین نوع تماشای فوتبال سینماست. نقطه ضعفش فقط حضور دخترها بود. این نشون داد که مخالفت من و علما با حضور بانوان تو استادیوم ها بی دلیل نبوده. عزیزان دلم که مثل همه جاهای دیگه ای که میرن، از استخر گرفته تا کوه و اسکی و مهمونی و ختنه سرون و خرید و مراسم ختم با make up کامل و لباس مهمونی اومده بودن و پاپ کورن می خوردن و هی از دوست پسرای بدبختشون سوال هایی درباره بدیهیات می پرسیدند و بدتر از همه اینکه ما موقع دیدن فوتبال هم باید ادب رو رعایت می کردیم. امیدوارم هیچ وقت تو استادیوم نبینیم شون.
دیدن لئو دی کاپریوی عزیز و سرکار خانم چارلیز ترون روی پرده سینما هیجان انگیز بود. در مورد دومی بی اختیار من و ایمان همدیگه رو بغل کردیم!
ضایع شدن مزدک میرزایی در دوستی خاله خرسه اش با مسی از لذت های دیگه امروز بود.
با فونت کوچک تر می نویسم، برای خودم می نویسم تا باز کسی نیاد بگه تو چرا یادت نمی ره. تو زندان، شیرینی برد و تلخی باخت تیمت اندازه پرده سینما بزرگ تر میشه. به فکرشون ام. کاش غمشون به من منتقل بشه.
۰۹ تیر ۱۳۸۹
شاید لازم باشه چند ساعتی بگذره و من آرامش بیشتری داشته باشم و با «عقل سلیم» درباره اش حرف بزنم تا پشیمون نشم ولی مهم نیست. پشیمونی هم بخشی از زندگیه. همونطور که این غمی که پا روی سینه ام گذاشته الان واقعیت داره. روزهایی که چشم بند داشتم کسی که منو دنبال خودش می کشید هر چند لحظه یه بار می گفت سرتو بگیر پایین نخوری به میله. می گرفتم پایین. داد می زد پایین تر. پایین تر می اومدم. بعدها فهمیدم هیچ میله ای نبوده و این کارها برای اذیت کردن بوده. یا با چشم بند می بردند تا جایی و ول می کردند و من پام می رفت تو چاله ای و می افتادم جایی که نمی دونستم کجاست و می شنیدم دری پشت سرم بسته می شد و می گفت توالته. الان حس اون روزها رو دارم. آدمی که چیزی نمی بینه و بر اساس غریزه راه می ره و دیگران کنترلش می کنند. مهم نیست که کنترل کننده کیه مهم اینه که داری کنترل می شی و وحشتناک اینکه از بهترین آدم های زندگی ات. می دونم... بیشتر از هرکسی از ضعف ها و ناخوشی های روحم باخبرم ولی این رسمش نیست. به این زندگی و همه ی قرن ها تمدن انسان ها افتخار کنیم که آخرین دستاوردش این شده: قدرت کنترل حس «دوست داشتن».
و توان غمناک تحمل تنهايي
آيا ما دو بار زندگي مي كنيم؟ يك بار زندگي واقعي و يك بار نمايش آن براي ديگران؟ مي شود كه كسي قصه زندگي اش - چه لحظات بزرگ و چه اتفاق هاي ساده و روزمره - را براي كسي نگويد؟ همه ما راوي داستان خودمان نيستيم؟ آنگونه كه مي خواهيم؟ آيا زندگي براي خود ِزندگي امكان پذير است؟ آيا سفري به ناكجا، بدون همراه و بدون بازگشت امكان پذير است؟ زندگي در جزيره اي بي اميد بازگشت. ما به گفتن داستانمان نياز داريم.
در پايان فيلم بازگشت (آندره زوياگنيتسف)، عكس هاي آندره تنها راوي سفر اسطوره اي دو پسر و پدرشان است. وقتي در بازگشت نه نشاني از جسد پدر مانده نه ديگر ايوان و آندره آن دو پسر آغاز فيلم هستند. شايد همه ما زنده ايم كه روايت كنيم.
مردد ایستاده ام بر سر دوراهي
تنها راهي كه مي شناسم
راه بازگشت است
عباس كيارستمي
پی نوشت: پیداست که این نوشته ربط مستقیمی نه به فیلم بلکه به هیچ چیزی ندارد جز افکار پراکنده این روزهای من.
پی نوشت: پیداست که این نوشته ربط مستقیمی نه به فیلم بلکه به هیچ چیزی ندارد جز افکار پراکنده این روزهای من.
۰۷ تیر ۱۳۸۹
۰۵ تیر ۱۳۸۹
چراغ خانه از ترس روشن است نه انتظار
پیرزن همسایه هی به در می کوبه. پشت در ناله می کنه: همسایه... از تنهایی می ترسه. درو باز نمی کنم. منم تنهام. وقتایی که مامانم هست می ره پیشش تنها نباشه. من به دری نمی کوبم. می دونم کسی در رو باز نمی کنه. شاید این مرگه که در می زنه.
دو روز بعد التحریر: مامانم میگه دیروز دزد اومده بوده در خونه پیرزن رو می کوبیده که بچه هات گفتن بیام وسایل رو ببرم. نشونی هاش هم درست بوده. ولی پیرزن در رو باز نکرده.
دو روز بعد التحریر: مامانم میگه دیروز دزد اومده بوده در خونه پیرزن رو می کوبیده که بچه هات گفتن بیام وسایل رو ببرم. نشونی هاش هم درست بوده. ولی پیرزن در رو باز نکرده.
۲۹ خرداد ۱۳۸۹
برای اتفاق هایی که نمی افتد
برای دستی که نگرفتم
برای اشکی که پاک نکردم
برای بوسه ای که نبود
برای دوستت دارمی که مرده به دنیا آمد
برای من که وجودم نبودن است
ببخش
برای اشکی که پاک نکردم
برای بوسه ای که نبود
برای دوستت دارمی که مرده به دنیا آمد
برای من که وجودم نبودن است
ببخش
۲۸ خرداد ۱۳۸۹
فوتبال، یک اثر هنری
تصویربرداری و کارگردانی پخش تلویزیونی جام جهانی امسال دارد هر بازی را به یک اثر هنری تبدیل می کند. پیش از این قاب بندی تصاویر و کارگردانی بازی ها کاملاً در خدمت جریان بازی و اتفاقات آن بود و تمام تلاش صرفاً این بود که «اتفاقی» از دید بینندگان دور نماند. بدون تصویری خاص و قاب بندی باتأکید. هرچند استفاده از دوربین های با کیفیت بالا و استفاده از تصاویر بسیار آهسته از زمان جام جهانی فرانسه شروع شد و در لیگ برتر انگلیس ادامه یافت ولی باز هم این تمهید در جریان کلی بازی و در جهت روایتی بی طرفانه و خبری بود. هر چند در دفاع از این کارگردانی می توان گفت که وظیفه یک دوربین گزارشگر، دیده نشدن کارگردانی و قاب بندی است تا همه چیز در خدمت جریان بازی و خود اتفاق باشد و تداوم حسی بیننده حفظ شود ولی اتفاقی که الان در جام جهانی آفریقای جنوبی می افتد استفاده از ظرفیت های مدیوم تلویزیون است تا تجربه دیدن بازی از تلویزیون با هر مدیوم دیگری فرق داشته باشد. به تصاویر بسیار آهسته ای که در میان بازی پخش می شود دقت کنید: تأکید بر هیچ عمل (act)ی در صحنه نیست. تأکید بر تکه هایی از چمن که به پرواز در آمده اند، موهای بازیکن که در هوا تکان می خورد، زیبایی چهره و لباس و بدن بازیکنی یا تماشاگری، جمع شدن توپ در اثر ضربه و یا تغییر بسیار آهسته چهره یک مربی است. لحظه اهمیت دارد و شکل ظاهری اشیاء و این یعنی روح فوتبال.
عکس: +
پ ن: به آرزوی اینکه بازیکن فوتبال بشوم که نرسیدم، امیدوارم روزی کارگردان یک مسابقه بزرگ فوتبال باشم.
۲۷ خرداد ۱۳۸۹
روز می گذرد
دو سه روز به انتهای ماه مونده و فقط بیست تومن تو حسابم مونده. هر ماه همین وضعه. از سوم راهنمایی که تو صحافی دانشگاه چمران اهواز کار می کردم تا حالا تمام دارایی ام تلویزیونم، کتاب ها، فیلم ها، دوربین ها و همین بیست هزار تومنه. منتظر واقعی منم: منتظر مُردن.
۲۶ خرداد ۱۳۸۹
خاطره خود کلانتر جان است
یه فیلمی بود که هیچ چیزی ازش یادم نمونده جز این که یه پلیس داشت که دنبال یه قاتل زنجیره ای می گشت و آخرش معلوم شد قاتل خودش بوده و شب ها قاتل بوده و روزها پلیس. نه از سر خباثت و این حرفا، از این که روان داغونی داشت خودش نمی دونست. من الان اونجوری ام.
۲۲ خرداد ۱۳۸۹
۱۹ خرداد ۱۳۸۹
من كسي نيستم
يكي از مشكلات من با دنياي اطرافم اينه كه من هويت مشخصي ندارم. يعني كارت شناسايي ندارم، مدرك تحصيلي از هيچ دوره تحصيلي يا دوره هايي كه گذرونده ام ندارم، عضو هيچ جا نيستم: جايي كه آدم هويتي براي خودش دست و پا كنه. هميشه اين مشكل رو داشتم كه آدما ازم مي پرسن شما چي خونديد؟ كجا كار مي كنيد؟ كارتون چيه؟ يا وقتي جايي مي رم ازم كارت شناسايي مي خوان يا همين قائله اي كه پارسال گير افتادم. به هرحال چيزي كه جامعه از ما مي خواد اينه كه يه اتيكتي داشته باشيم. عضو يه Category باشيم. اين مي تونه از فرزند آدم مهمي بودن تا بچه محل خاصي بودن تا تحصيل كرده بودن تا فلان جا كار كردن باشه. حتي چيزي كه آدم ها رو ترغيب مي كنه كه تو مجتمع هاي مسكوني مهم مثل آتي ساز و اكباتان و برج تهران زندگي كنن همينه كه بشون هويت مي ده.
چيزي كه تو فيلمنامه نويسي تفاوت «تيپ» و «شخصيت» رو مشخص مي كنه اينه كه تيپ داراي ويژگي هاي عمومي يه قشر خاص از جامعه است و شخصيت داراي ويژگي هاي منحصر به فرده. آدمي كه با بقيه آدمهاي جامعه تفاوت داره و جهانِ زندگيِ خودش رو خودش ساخته. به نظرم جامعه از ما توقع تيپ بودن رو داره نه شخصيت. داراي ليستي از مشخصات بي ابهام.
حالا من با همه آدم هاي نزديك و دورم اين مشكل رو دارم كه آدم خاصي نيستم و هويت تعريف شده اي ندارم. اعتراف مي كنم خودم اين راه رو انتخاب كردم و خودم تمام مدارك تحصيلي ام رو گم و گور كردم. هنوز در جواب اينكه كارِت چيه و چي خوندي، جواب مشخصي ندارم.
هنوز هم گاهي كم مي آرم و در مقابل نگاه تحقيرآميز آدم ها يه هويت جعلي براي خودم مي سازم و تحويلشون مي دم. شايد يه روزي انرژيم تموم بشه و برم دنبال يه اتيكت خوب. ولي فعلاً من كسي نيستم.
۱۶ خرداد ۱۳۸۹
۱۴ خرداد ۱۳۸۹
زنان بدون ما
به طرز غافلگیرکننده ای از فیلم زنان بدون مردان خوشم اومد. چیزی درباره اش نمی دونستم (احتمالاً زمان نمایش فیلم زندان بودم) و همین دیدن بدونِ پیش فرضِ فیلم باعث شد ازش لذت ببرم. کتاب شهرنوش پارسی پور رو نخونده بودم ولی صدای گرمش رو چند باری از رادیو شنیده بودم و دوستش داشتم. همیشه دوست داشتم فیلمی تو فضای دهه بیست و سی ایران بسازم: اون روزهای شگفت انگیز و لباس ها و خونه ها و خیابون ها و آدم های دوست داشتنی. به چند علت توصیه می کنم فیلم رو ببینید:
- شبنم طلوعی: بازیگر محبوب من در تئاتر که حالا باید از این فرصت های محدود برای دیدنش استفاده کنیم.
- فیلم بر خلاف عنوانش و بر خلاف اکثر فیلم های فیلمسازان زن، غلوآمیز و ضدمرد نیست.
- طراحی صحنه و لباس، شهری که نمی دونم کجاست ولی به تهرانِ اون روزها احتمالا خیلی نزدیکه و آفتاب خوب فیلم، استفاده درست و حرفه ای از صدا و موسیقی و - با تأکید - قاب بندی های خوب. خوشبختانه اکثر عوامل فنی غیر ایرانی هستن!
- بازی کوتاه شهرنوش پارسی پور (اگر اشتباه نکرده باشم چون پیش از این فقط صداش رو شنیده بودم) و بازی خوب بیژن دانشمند (بازیگر خوب فیلم بیست انگشت) و نوید اخوان خواننده ای که بازی اش غافلگیرم کرد و بقیه بازیگرها.
- برخلاف فیلم های مخملبافی و هالیوودی که این سالها خارج از ایران ساخته شده، نه متوهم و نه هالیوودزده است.
- به شخصه یه فیلم یا یه داستان خوب زنانه و بدون پرده پوشی رو به تمام فعالیت های فعالان حقوق زن ها ترجیح می دم.
- کارگردان از امتیاز جذابیتِ عبور از خطوط قرمز ذوق زده نشده و به جزئیات داستان و صحنه اش توجه کرده و جای زیادی برای کم کاری با عذرِ بیرون از ایران فیلم ساختن نگذاشته.
- من بدون پیش فرض فیلم رو دیدم ولی شما با نوشته ی من احتمالاً برعکس من خواهید بود. بعد از نوشتن این پست میرم سراغ حواشی و جریان ساخته شدن فیلم تو اینترنت ولی امیدوارم شما فیلم رو بدون این ها ببینید. فیلم پیدا میشه ولی اگر پیدا نکردید بم بگید.
۱۳ خرداد ۱۳۸۹
اینجوریه
ترس ها و امیدهای من تو دو تا چیز خلاصه میشه:
اینکه هرچی رو دوست دارم بالاخره بش می رسم: هر چقدر هم ازش دورم کرده باشن، مثل بومرنگ بش برمی گردم.
و اینکه هرچی رو مسخره می کنم سرم میاد: هر چقدر دورش کرده باشم از خودم، مثل بومرنگ بر می گرده می خوره پس کله ام.
۱۲ خرداد ۱۳۸۹
برآیند لحظات عاشقانه
من و عاشقم در آپارتمان چهل متریای که در خیابان حافظ اجاره کردهایم روبروی تلویزیون نشستهایم و سریالِ هلکوپتر امداد را تماشا میکنیم. من در حساس ترین لحظهی داستان از جا برمیخیزم، به اتاق خواب میروم و ربدشامبر قرمز رنگی میپوشم و جلوی تلویزیون میایستم و موهایم را شانه میزنم و در جواب اعتراض عاشقم اغواگرانه نگاهش میکنم. او لبخند میزند ولی همچنان سعی دارد داستان را دنبال کند. من پریز تلویزیون را از برق بیرون میکشم.
(برای درک بهتر این بخش از داستان بهتر است رجوع کنید به کتاب آمریکاییِ آرام اثر گراهام گرین ، ترجمهی عزت الله فولادوند، انتشارات خوارزمی، چاپ اول، صفحهی 143؛ آن جایی که پایل از فاولر، آن خبرنگار انگلیسی با تجربه، میپرسد:« عمیقترین تجربهی جنسیای که تا به حال داشتهای چه بوده است؟»
و فاولر به آن آمریکاییِ جوان و آرام پاسخ میدهد:« یک روز صبح زود که در رختخواب دراز کشیده بودم و زنی را که ربدشامبر قرمز تنش بود و موهایش را برس میزد تماشا میکردم.»
در آن لحظه تمام حس اروتیک آن عاقله مرد انگلیسی بر این صحنه متمرکز شده بود. صحنهای که به احتمال قوی با هیچ یک از معشوقههایش تجربه نکرده بود، ولی در آن لحظه که در برج در کنار آن دو سرباز ویتنامی و آن آمریکاییِ آرام در وحشت حملهی ویتکُنگها شب را به صبح میرسانید، تنها تصویری بود که ذهن خسته و پریشانش به یاد میآورد. به احتمال زیاد فاولر در آن لحظه به هیچ کدام از معشوقههایش به طور اخص فکر نمیکرد؛ نه به فوئونگ، آن ققنوس زیبای ویتنامی، و نه به آن محبوب انگلیسیاش. آن تصویر برآیند تمام لحظات عاشقانهای بود که آن مرد انگلیسی تجربه کرده بود.)
در آن لحظه تمام حس اروتیک آن عاقله مرد انگلیسی بر این صحنه متمرکز شده بود. صحنهای که به احتمال قوی با هیچ یک از معشوقههایش تجربه نکرده بود، ولی در آن لحظه که در برج در کنار آن دو سرباز ویتنامی و آن آمریکاییِ آرام در وحشت حملهی ویتکُنگها شب را به صبح میرسانید، تنها تصویری بود که ذهن خسته و پریشانش به یاد میآورد. به احتمال زیاد فاولر در آن لحظه به هیچ کدام از معشوقههایش به طور اخص فکر نمیکرد؛ نه به فوئونگ، آن ققنوس زیبای ویتنامی، و نه به آن محبوب انگلیسیاش. آن تصویر برآیند تمام لحظات عاشقانهای بود که آن مرد انگلیسی تجربه کرده بود.)
عاشقیت در پاورقی - مهسا محب علی - نشر چشمه
پیشنهاد: برای درک بهتر، داستان را با صدای نویسنده اش دانلود کنید و در خیابان های تهران پرسه بزنید و گوش بدهید.
۱۱ خرداد ۱۳۸۹
۰۸ خرداد ۱۳۸۹
يك نما / بازيگر -1
اين بخشي كه اميدوارم اينجا راه بيفتد در ستايش «بازيگران يك نما»ي سينماست. كساني كه در فيلم هاي بزرگ و كوچك سينما، فقط يك نما را «بازي» كرده اند و چه بسا - به زعم من البته - تاثيرشان در خوب شدن فيلم بيشتر از بازيگران اصلي و ترفندهاي كارگردان باشد. اين عشاق سينما شايد بعنوان سياهي لشكر سر صحنه آمده باشند ولي بختشان بلند بوده كه كارگردان تيزچشم ما او را ديده و يك نما از او در فيلمش گذاشته است. به جز اطرافيانشان كسي آنها را نمي شناسد، كسي آنها را بازيگر نمي داند، شايد تا آخر عمر پز اين نما را به ديگران بدهند و شايد از همه پنهانش كنند. تا آخر عمر خاطره كوتاه آن بازي و حرف هاي كارگردان را نقل مي كنند و غلو مي كنند و همه از شنيدن چند باره اش عصباني مي شوند، ناديدني اند و ضروري مثل هوا براي تنفس ...از اينجا به افتخار ستاره هاي كوچك سينما.
شماره يك: اوايل پدرخوانده جاني پسر خوشتيپ دن كورلئونه وارد مراسم عروسي مي شود و پشت ميكروفن مي رود تا براي ميهمان ها بخواند. دوربين روي صورت چند دختر نوجوان پن مي كند. اين عكس العمل را همه ما در نوجواني كه عاشق دختري/پسري بزرگتر از خودمان بوديم تجربه كرديم. بله تمام نما واكنش ذوق زده دخترك تپل دوست داشتني است و چه كسي بود كه گفت: سينما يعني واكنش!
۰۳ خرداد ۱۳۸۹
چراغ های رابطه در شهر خاموش
از امروز بعد از ظهر چهره دختر چادری که کوچه پشت تئاتر شهر روی زمین زانوهاش رو بغل کرده بود و نگاه خیره غمگینش که شاید از شنیدن خبری حرفی شوکه شده بود مثل یه عکس جلوی چشمام مونده. پلیس پارک داشت از زن هایی که رد می شدن می خواست که کمک کنن یه گوشه ای «ببرنش» تا خانواده اش بیان. زن ها اومده بودند بالای سرش و بش می گفتند: «چته؟ چی شده؟» کسی که تجربه افسردگی، شوک عصبی یا شنیدن خبر بد تو جای بد رو داره این برخوردها رو می شناسه. این خطاب نامحترمانه، این «چته؟» گفتن بجای «چیزی شده خانم؟»، اینکه انگار از دور، از همون لانگ شات تکلیفت رو تعیین می کنن که خوب چیزیش نیست افسرده است، اینکه اگه طرف روی زمین نشسته پای رفتنش نیست یعنی موضع ضعف یعنی جذام. دوست نداشتم بی تفاوت از کنارش رد بشم که نگاه رو به پایینی که لحظه ای به صورتش دوختم و دور شدم براش بی تفاوتی تعبیر بشه و فکر اینکه شاید یه روزی خاطره امروز رو مرور کنه و از رفتار آدمهای اون کوچه احساس تحقیر کنه اذیتم می کنه: بالاخره یه روزی کارخونۀ معمولی سازی ِاین جامعه اونم درست می کنه.
پی نوشت: چرا یاد فروغ عزیزمون افتادم وقتی تو اون روزگار خانه سیاه است رو ساخت. که جذامی هاش انقدر قشنگ بودند.
۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
وقتی از عشق حرف می زنیم
بعد از دیدن فیلم شیرین، یکی از بچه ها از کیارستمی پرسید چرا همه بازیگران فیلمت زن بودند؟ شاگرد پشت سر من بود و استاد جلوی من. کیارستمی برگشت گفت انتظار داری وقتی از عشق حرف می زنم قیافه [یه نگاهی به من کرد] مردها رو نشون بدم؟ بقیه هم به من نگاه کردند. همه مون به این نتیجه رسیدیم که نه، حتی خودم!
۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
در باب لذت جدایی و ترس از وصال
- این شش ماهی که بیشتر وبلاگ و گودر می خونم برام مساله شده که این حجم زیاد شکایت از جدایی چیه؟ چرا کسی از وصل یافتنش حرف نمی زنه؟ چرا همه فقط جدا می شن و هیچ کی وصل نمی شه. من که همه کسانی که دور و برم می شناسم نه تنها کانکتن بلکه برای احیانا دیس کانکتشون هم چند نفری تو آب نمک دارن. چرا حتی وقتی از لحظات خوبشون حرف می زنند آخرش می نویسن کثافت چطور دلت اومد بری.
- قبول دارم که پروسه وصال اونم اینجا خیلی زمان بر و دیربازده ست. من هیچ وقت نتونستم این مدل دوست شدن فیلم آمریکایی رو تجربه کنم که همدیگه رو می بینن، یه دفعه یه جای خلوت گیر میارن و لباس همدیگه رو جر می دن و صفر تا صد ِ نظربازی تا I'm Coming شون یک دقیقه طول می کشه. و می دونم ما به همین سرعت لگد زیر رابطه می زنیم و 9 من شیر پرچرب دوشیده مان را ولو می کنیم و می شینیم و عذا می گیریم ولی ...
- چرا حرف زدن از دوست داشتن ها انقدر سخته برامون؟ چرا ما که حتی با اسم و رسم واقعی مون نمی نویسیم از گفتن لذت هامون می ترسیم؟ چند درصد همین دخترهایی که از مملکت می نالند حاضرند اگر همین امروز اجباری بودن حجاب برداشته بشه تو همین خیابون های تهران آزادانه بگردند؟ اون روز چند درصد ما مردها رگ گردنمون از پس کله مون می زنه بیرون؟ زندگی کردن تو اسارت و ناله کردن سخت تره یا آزاد بودن و لذت بردن؟
بعد التحریر: یکی نیست به خودم بگه. وبلاگ نویسی به مثابه گنده گوزی!
- قبول دارم که پروسه وصال اونم اینجا خیلی زمان بر و دیربازده ست. من هیچ وقت نتونستم این مدل دوست شدن فیلم آمریکایی رو تجربه کنم که همدیگه رو می بینن، یه دفعه یه جای خلوت گیر میارن و لباس همدیگه رو جر می دن و صفر تا صد ِ نظربازی تا I'm Coming شون یک دقیقه طول می کشه. و می دونم ما به همین سرعت لگد زیر رابطه می زنیم و 9 من شیر پرچرب دوشیده مان را ولو می کنیم و می شینیم و عذا می گیریم ولی ...
- چرا حرف زدن از دوست داشتن ها انقدر سخته برامون؟ چرا ما که حتی با اسم و رسم واقعی مون نمی نویسیم از گفتن لذت هامون می ترسیم؟ چند درصد همین دخترهایی که از مملکت می نالند حاضرند اگر همین امروز اجباری بودن حجاب برداشته بشه تو همین خیابون های تهران آزادانه بگردند؟ اون روز چند درصد ما مردها رگ گردنمون از پس کله مون می زنه بیرون؟ زندگی کردن تو اسارت و ناله کردن سخت تره یا آزاد بودن و لذت بردن؟
بعد التحریر: یکی نیست به خودم بگه. وبلاگ نویسی به مثابه گنده گوزی!
۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۹
زن محبوب من
بعضي از زن ها هستند كه زياد احساس زن بودن نمي كنند. زياد به عشوه و ناز كردن اعتقادي ندارند. زياد به اين فكر نمي كنند كه بدنشون مرواريده و بايد بذارنش تو صدف كه دست خرچنگ جماعت بش نرسه و اين خزعبلات. يه جوري يله و رها اند. موجودات چندان جذابي نيستند، كه اساساً جذابيت با پنهان كردن و ديريابي سر و كار داره و اينها همه چيزشون رو و واضحه. نه زن اثيري كسي اند نه مسابقه اي براي بدست آوردنشون راه مي افته. هر جايشان بخارد مي خارانند. جلوي بچگي ما لباس عوض مي كنند. جلوي نوجواني ما از مدل لباس زيرشان مي گويند. و بهترينشان زنان آفريقايي اند با آن مدل ايستادنشان و رقص هاي ديوانه وارشان و بدن سياه يكدستشان. با آن بي حيايي چشم هايشان. و باز از اين ها، آن هايي كه از كاركرد و تأثير بدنشان باخبرند و قدرتشان را تفويض كرده اند به فاحشگان و فشن مدلان و «خانم»ها! من عاشق اين هام.
photo: yousuf karsh
۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹
تخم مرغ های کیارستمی
امروز رفتیم نگارخانه سین برای دیدن ویدئو آرت های عباس کیارستمی و فریده لاشایی. هر چند زیاد نمی شه اسم دو تا فیلم کوتاهی که از کیارستمی پخش شد ویدئو آرت گذاشت ولی برعکس این جمله هم صادقه! یعنی فیلم های کوتاه کیارستمی حتی فیلم پنج به نظرم به ویدئو آرت نزدیک ترند. برای من چیزی که از سینما می خوام و دوست دارم به فرم ویدئو آرت نزدیک تره. چیزی که در فضا تعریف بشه. به معماری، گرم و سرد بودن هوا، فضاسازی صدا بستگی داشته باشه. بدون روایت، شروع و پایان مهم. چیزی که هم دیده بشه هم دیده نشه. تو مسیر آدمها باشه که اگه خواستند ببینند، یا اگه خواستند بشینن جلوی پرده تو فضایی که تو ساختی شاید دست گردن دوستشون بندازن و مثلا از صدای دریای فیلم تخم مرغ های دریای کیارستمی لذت ببرن. یا خسته از صداها و شلوغی های ناموزون اطراف قاب های ساده و قشنگ راه های کیارستمی رو ببینن یا حتی بتونن حین دیدن فیلم فریده لاشایی به پرده نزدیک بشن و کشف کنن که نقاش روی پرده چیزهایی نوشته که از دور پیدا نیست. البته اینجور پخش کردن این ویدئوها که تو یه گالری باکلاس بالاشهری با آدمای با لباس مهمونی و جوگیر عصاقورت داده، بیشتر نقض قرضه. ویدئو آرت به نظرم لزوماً چیز لوکس موزه ای نیست. شاید فضاهای عمومی بیشتر به درد این کار می خوره. به هر حال اگه مسیرتون خورد تا 28 اردیبهشت نمایشگاه بازه. اینم آدرسش:
شهرک غرب، خیابان هرمزان، خیابان پیروزان جنوبی، خیابان دوازدهم، پلاک 16، نگارخانه سین تلفن: 88376623
آرمین
ماجرا از این قراره که خواهرزاده هفت ساله ما، بابا و مامانش رو اذیت می کنه و باباش دعواش می کنه و حالا از ذات پاک بچه است یا وعده درگوشی من که اگه بابات ازت راضی باشه برات CD بازی می گیرم، رفته خونه وقتی باباش خواب بوده یه یادداشت عذرخواهی گذاشته بالای سرش. حالا کی جلوی این یادداشت می تونه مقاومت کنه.
متن یادداشت: بابایی من و ببخش. بابایی من از تیم استقلال می رما. پس من و ببخش.
* پدر و پسر طرفدار استقلال اند.هی مرد گنده گریه نکن
هنوز نفهمیدی؟ بغض مثل سکته نیست ردش کنی. بالاخره می ترکه. بهتره جلو روی خودش بترکه تا جلوی یه آدم بی ربط با این وضع مضحک. با توام گنده لات! آقا پسر! بفهم.
۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۹
زندگي سورئالي كه ما داريم
امروز از جلوي تئاتر شهر كه رد مي شدم ديدم خون زيادي ريخته. رد خون رو گرفتم ديدم مجروح حركت كرده رفته رفته از جلوي آبخوري رد شده و توجهي نكرده باز رفته تا پشت چراغ قرمز چهارراه وليعصر خون بند اومده. حالا همونجا مرده، عروج كرده، چي شده نفهميدم. از چهاراه كه رد شدم اون ور يه پليس جلوي يه تاكسي رو گرفته بود كه جريمه اش كنه. تاكسي پر از مسافر خوش و خرم پليس رو زير گرفت و در رفت. پليس پخش خيابون شد. كلاهش يه طرف برگه جريمه هاش يه طرف. ملت كه هيچي همكاراش هم بر و بر نگاه مي كردن. بعد بلند شده دويد طرف ماشينش و رفت دنبال تاكسي و مسافراش كه اثري ازشون نبود. كلاه پليس وسط خيابون اين ور و اون ور مي شد. تمام اين مدت نامجو داشت تو گوش من مي خوند نگر تا اين شب خونين گذر كرد چه خنجرها كه بر دل ها گذر كرد. بعد يه يارويي اومد نزديك من گفت مردم ديگه اعصاب ندارن. مي خواستم بپرسم «ديگه» اش چي بود ولي حواسم به يه دختره بود كه اونجا وايساده بود مثل من منتظر تاكسي. با هم سوار خطي كردستان شديم. با هم پياده شديم. پشت سر من اومد اومد تا شركت. با هم همكار بوديم. خوب شد چيزي بش نگفتم.
۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۹
اعتراف
بچه که بودم همیشه موقع انجام کارها، حوری وعده داده شده در بهشت را با مشخصات کامل در نظر می گرفتم. معمولا پسر خوبی بودم.
۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۹
زحمت کشیدن
نمی دونم فعل «زحمت کشیدن» تو زبان های دیگه چه معادلی داره ولی حداقل تو ترجمه حرف های مردمان دیگه ندیده ام که اینقدر که اینجا کاربرد داره اونجا هم استفاده بشه. هر روز تو رادیو و تلویزیون و تو حرف زدن های معمولی می شنویم که «بازیکنان ما زحمت کشیدند و ...» «با تشکر از همکاران عزیزم در بخش های امپکس نودال و خانواده رجبی که زحمت کشیدند و این برنامه را برای شما تهیه کردند» «برای این فیلم از همه فیلم هام بیشتر زحمت کشیدم» «عزیزم برای رسیدن به موفقیت باید زحمت بکشی ...» و هم خانواده های این فعل مثل خاک صحنه خوردن، عرق ریزان روح و از این قبیل. من دو تا مشکل با این جملات دارم.
یکی این که مگه همکاران / بازیگران / دوستان شما برای کاری که می کنند دستمزد نمی گیرند که راه به راه ازشون تشکر می کنید و می گید زحمت کشیدند؟
مسئله دیگه اینه که این جمله معمولا در توجیه شکست ها استفاده می شه. وقتی از کسی انتقاد می کنی در جواب میگه من خیلی برای این کار زحمت کشیدم و هیچ جور زیر بار نمی ره که نتیجه کارش و «زحمتش» بد شده. انگار مهم اینه که زحمتتتون رو بکشید، اینکه کار عقلانی باشه یا نباشه، از تجربیات زندگی تون بیرون اومده باشه یا نه، راه دست شما باشه یا نباشه مهم نیست. معلومه وقتی چند نفر دارن زور می زنن کاری انجام بشه یه مشکلی تو کار هست، و خوب معلومه من این نکته رو از آدمهای بزرگی یاد گرفتم و کپی رایتش مال اوناست. عباس آقای کیارستمی که به من یاد داد هر جا دیدی داری «زحمت» می کشی برای ساختن چیزی داری اشتباه می ری، و آقای چارلز بوکفسکی که گفته روی سنگ قبرش نوشتند Don't Try. بهتره بذاریم هر چیزی رشد طبیعی اش رو بکنه. باز به قول عباس آقا سادگی ساده نیست.
عکس از عباس کیارستمی
۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۹
۰۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
صرفاً برای ثبت در تاریخ
چرا اینجوریه این زندگی؟ ببین دیشب چه اراجیفی نوشتم و امروز ابرهای همه عالم در دلم می گریند. مخصوصاً ابرهای مناطق استوایی. شنیدم اونجا بارون هاش شدیدتره. باران های موسمی اندونزی هم بد نیست. کلاً آسمون همه جا یه رنگ نیست.
دیوونه شدم رفت.
پنجشنبه 9 اردیبهشت
پ ن: نعمت حقیقی مرد. دیدید گفتم روز گهیه. حس آخر فیلم شاتر آیلند رو دارم.
من اگر دختر بودم
1. در حرف زدن، آخر کلماتم را نمی کشیدم. مگر ما چقدر عمر می کنیم که نیمش به کشیدن آخر کلمات برای جذاب تر به نظر رسیدن هدر شود.
2. از کلماتِ وا، اوا و این قبیل می کشیدم بیرون.
3. روی ناخن هایم وقت نمی گذاشتم. هم خودم را عذاب می دادم با هر بار شکستن و رنگ کردن و نمی دانم چی چی کردنشان، هم اینکه اصولا پسرها متوجه این لوس بازی ها نمی شوند.
4. لوازم آرایش نامرغوب به خورد مردم نمی دادم.
5. جوری کفش می پوشیدم که فکر وقت هایی که در خیابان عجله دارم را هم بکنم و با آن پاشنه های بلند، تمام بار حرکتی عضلاتم را به باسن مبارک محول نکنم.
6. خریدن کیف های کوچک زیر بغل گذاشتنی را به بعد از کشف کارکرد آن توسط دانشمندان موکول می کردم.
7. کلاً بزرگنمایی را کنار می گذاشتم. بالاخره یک روز در رختخواب همه چیز فاش خواهد شد.
8. اگر پسرکی می گفت عاشقم شده است همان شب با او می خوابیدم تا بفهمد مشکل کارش کجا بوده است.
9. تجربه می کردم. هم ازدواج هم فاحشگی را. بعد اگر خواستم درباره شان در کافی شاپ زر می زدم.
10. اگر دختر بودم دوست داشتم پسر بودم.
۰۷ اردیبهشت ۱۳۸۹
۰۶ اردیبهشت ۱۳۸۹
قشنگ
امروز منشي بخش بيهوشي به همه مي گفت قشنگم!
دقت نمي كرد، هيچ آدم قشنگي اونجا نبود
توضيح ضروري: قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال
دقت نمي كرد، هيچ آدم قشنگي اونجا نبود
توضيح ضروري: قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال
۰۳ اردیبهشت ۱۳۸۹
در ستایش شکست خوردگان تاریخ
احتمالا دنیای خیال تنها دنیای نامحدودی است که ما در آن زندگی می کنیم. برای خیالباف ها دنیا هر روز رو به انبساط است (همان چیزی که الوی (آنی هال) در بچگی به روانپزشکش می گوید: دنیا داره باد می کنه!). من و آرزوها و خیالاتم روز به روز بزرگ تر و نامتناهی تر می شویم. حالا دیگر به راحتی نمی توانم از بزرگترین آرزویم بگویم یا نهایت خوشبختی را تصور کنم. چیزی که هیچ گاه از کودکی تا به حال تغییری نکرده این است که همه چیز ِ «من ِآرمانی ِ» من، بی نقص و کامل است. و اما سطح قابل لمس زندگی ...
به قول جرج کلونی برای ما موفقیت آن نور خیره کننده ای است که ما را به سمت خود می کشاند. آرزوی بهترین شدن، قهرمان شدن، خلق شاهکارهای ادبی و هنری، زندگی در بهترین مناطق دنیا و...و... ولی این رسیدن به قله ها اغلب تناقضی در خود دارد که شکی در دل من انداخته است. این که اگر تنها قانون زندگی خودم را بخواهم فرض بگیرم - با دیگران همانطور رفتار کنم که از آنها انتظار دارم - آنگاه برای رسیدن به آرزوها باید پا روی شانه های دیگران بگذارم. برای نوشتن بهترین داستان ها، ساختن بهترین فیلم ها، پولدار شدن، قدرتمند شدن و سیر صعودی و سیری ناپذیر این ها به سمت «ترین» شدن. جزئیات این مسیر پر از خودخواهی و کنار زدن آدم ها و بی رحمی به اطرافیان است. آدمهای درجه یکی که در زندگی ام دیدم، کسانی که بشود نام استاد را بر آن ها گذاشت در مسیر زندگی جنایت های کوچک و ناپیدایی در حق اطرافیان کرده اند. در لحظه رسیدن به دوراهی های مهم زندگی «موفق شدن» را انتخاب کرده اند، اگر راه دیگر «وفادار ماندن به خود» باشد. این که برای موفق شدن، خودت را بهتر از آنچه هستی نشان دهی. این که برای خلق یک اثر هنری بزرگ که همه دوست داشته باشند و در اوج باشی باید قواعد بازی را رعایت کنی. قواعدی که با آن ها موافق نیستی. باید «روابط» خوبی داشته باشی با تهیه کننده ها، ناشرها، غول های تجاری، باشگاه های بزرگ و از همه مهمتر آدمهای واسطه.
چه موافق افکار زین الدین زیدان باشیم چه نباشیم، لحظه ای که در فینال جام جهانی با سر به سینه مدافع حریف کوبید، خودخواسته جای شکست را با پیروزی عوض کرد. وقتی سالینجر از 1965 تا 2010 مردم گریز می شود و در خانه خود در نیوهمشایر دور از تمام موفقیت ها و لذت هایی که پشت در انتظارش را می کشد زندگی می کند و می میرد. و تمام انسان های معروف و نامعروفی که می دانیم اگر کلمه مقابل شهرت، ثروت، قدرت، سلبریتی، زنان زیبا، مردان با قدرت و زیبا، برق فلاش عکاسان، هواداران بی شمار، جوایز مختلف، ثبت در تاریخ و جاودانگی، شکست باشد، «شکست را دوست نداشته اند، شکست را انتخاب کرده اند» آنگاه نور موفقیت شاید در چشمان ما کم فروغ شود.
حالا من مانده ام و تمام آرزوهای روی دست مانده ام و تناقضی که تمامی ندارد. لذت انکارناشدنی دیدن شاهکارها، خالقان آن ها و ... لذت بالا رفتن از پله ها همراه طنین کرکننده تشویق حضار ... بالا بردن جام قهرمانی و شادی میلیون ها نفر ... و بهترین بودن و این حقیقت که تمام این ها از عقده ها و ضعف های من در زندگی نشات می گیرد. نیاز به توجه و در «کادر» بودن. به قول آرمان تمام دارایی من نداری ام است. ژان لوک گدار جایی می گوید: اگر جوری که می خواستم می توانستم زندگی کنم، هیچ وقت فیلمساز نمی شدم.
حالا پس از تمام شراب هایی که به سلامتی انسان های بزرگ نوشیده شده اند می خواهم به سلامتی و افتخار انسان های دوست داشتنی عمرم بنوشم.
به افتخار شکست خوردگان تاریخ!
به افتخار آدم هایی که اسمشون رو تو گوگل سرچ کنید چیزی نمی آد!
به افتخار ماشین هایی که کفشون رو آفتاب دیده!
به افتخار کسانی که دره نگشته نگذاشته اند!
به افتخار خودکشی آدمهای زیبا!