از امروز بعد از ظهر چهره دختر چادری که کوچه پشت تئاتر شهر روی زمین زانوهاش رو بغل کرده بود و نگاه خیره غمگینش که شاید از شنیدن خبری حرفی شوکه شده بود مثل یه عکس جلوی چشمام مونده. پلیس پارک داشت از زن هایی که رد می شدن می خواست که کمک کنن یه گوشه ای «ببرنش» تا خانواده اش بیان. زن ها اومده بودند بالای سرش و بش می گفتند: «چته؟ چی شده؟» کسی که تجربه افسردگی، شوک عصبی یا شنیدن خبر بد تو جای بد رو داره این برخوردها رو می شناسه. این خطاب نامحترمانه، این «چته؟» گفتن بجای «چیزی شده خانم؟»، اینکه انگار از دور، از همون لانگ شات تکلیفت رو تعیین می کنن که خوب چیزیش نیست افسرده است، اینکه اگه طرف روی زمین نشسته پای رفتنش نیست یعنی موضع ضعف یعنی جذام. دوست نداشتم بی تفاوت از کنارش رد بشم که نگاه رو به پایینی که لحظه ای به صورتش دوختم و دور شدم براش بی تفاوتی تعبیر بشه و فکر اینکه شاید یه روزی خاطره امروز رو مرور کنه و از رفتار آدمهای اون کوچه احساس تحقیر کنه اذیتم می کنه: بالاخره یه روزی کارخونۀ معمولی سازی ِاین جامعه اونم درست می کنه.
پی نوشت: چرا یاد فروغ عزیزمون افتادم وقتی تو اون روزگار خانه سیاه است رو ساخت. که جذامی هاش انقدر قشنگ بودند.
البته اين اهلي شدني كه ميگي با اهلي كردن شازده كوچولو فرق مي كنه. چون براي طرفدارهاي شازده كوچولو امتياز اين كلمه در انحصار شازده است!
پاسخحذفتم ذهنت شد...
پاسخحذفحتی برای مدت کوتاهی