۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

زندگي سورئالي كه ما داريم

امروز از جلوي تئاتر شهر كه رد مي شدم ديدم خون زيادي ريخته. رد خون رو گرفتم ديدم مجروح حركت كرده رفته رفته از جلوي آبخوري رد شده و توجهي نكرده باز رفته تا پشت چراغ قرمز چهارراه وليعصر خون بند اومده. حالا همونجا مرده، عروج كرده، چي شده نفهميدم. از چهاراه كه رد شدم اون ور يه پليس جلوي يه تاكسي رو گرفته بود كه جريمه اش كنه. تاكسي پر از مسافر خوش و خرم پليس رو زير گرفت و در رفت. پليس پخش خيابون شد. كلاهش يه طرف برگه جريمه هاش يه طرف. ملت كه هيچي همكاراش هم بر و بر نگاه مي كردن. بعد بلند شده دويد طرف ماشينش و رفت دنبال تاكسي و مسافراش كه اثري ازشون نبود. كلاه پليس وسط خيابون اين ور و اون ور مي شد. تمام اين مدت نامجو داشت تو گوش من مي خوند نگر تا اين شب خونين گذر كرد چه خنجرها كه بر دل ها گذر كرد. بعد يه يارويي اومد نزديك من گفت مردم ديگه اعصاب ندارن. مي خواستم بپرسم «ديگه» اش چي بود ولي حواسم به يه دختره بود كه اونجا وايساده بود مثل من منتظر تاكسي. با هم سوار خطي كردستان شديم. با هم پياده شديم. پشت سر من اومد اومد تا شركت. با هم همكار بوديم. خوب شد چيزي بش نگفتم.

۵ نظر:

  1. چه قدر خوب بود محمد!مثل فيلماي بونوئل بود!عالي بود...اين سورئال آخر ما رو منهدم مي كنه!

    پاسخحذف
  2. اینایی که نوشتی راست راستی بود یعنی؟!

    پاسخحذف
  3. آره رعنا جان واو به واوش

    پاسخحذف
  4. آهان! مچ ات رو گرفتم! تو هم متلک میگی پس؟!! الان میگم شادی صدر بیاد بخوردت!
    پ.ن.سورئال مال خارجی هاس اینجا همه چی رئاله!

    پاسخحذف
  5. :))) نه دیوونه منظورم متلک نبود.اینکه همینجوری دنبال من داشت کوچه پس کوچه میومد شک کردم. خواهش می کنم منو جلوی اون ننداز! منو نخور!
    پ ن: آره دیگه برای اونا جوکه برای ما خاطره اس!

    پاسخحذف