میخواستم ساعت بابام، که فکر میکردم گم کردهام و پیداش کرده بودم، رو بدم تعمیر کنن. هر چی فکر کردم دیدم دلم راضی نمیشه ساعت رو دست کسی دیگه بدم. بعد فکر کردم تارانتینو چقدر خوب تو پالپ فیکشن فهمیده بود «ساعت پدر مرده» چقدر به تنهایی مهمه و میتونه باعث اون ماجراها بشه. البته که برای توضیح اهمیتش یه داستان مصیبتبار و مضحک هم اون وسط گذاشته که دوست پدر بوچ براش تعریف میکنه پدرش در دوران اسارت در هانوی، پنج سال ساعت رو در مقعدش پنهان کرده و بعد از مرگ پدرش، دوست پدرش هم دو سال ساعت رو در مقعدش قایم کرده تا اینکه تونسته به دست بوچ برسونه. کلا تارانتینو خیلی چیزها رو خوب میفهمه. مثلا اینکه بهترین حالت برای خوردن غذا اینه که غیرمنتظره باهاش مواجه بشی. یعنی لذتی که در «برخورد» با غذا هست در قصد و نیت قبلی یا آگاهی از وجود غذا نیست. اینکه خودت یا کسی دیگه غذا رو کمکم بپزه و بوش بیاد و بدونی قراره مثلا دو ساعت دیگه فلان غذا رو بخوری اونقدری حال نمیده که مثلا هفت صبح رفتی چند نفر رو بکشی و میبینی که برای صبحانه! دارن همبرگر میخورن و ازشون اجازه بگیری و یه همبرگر بخوری و باز اجازه بگیری و یه نوشابه هم بخوری که «بشوره ببره پایین.» یا مثل میا از توالت بیای و غذات روی میزت آماده باشه و بگی «عاشق این نیستی که از دستشویی برگردی و غذات روی میزت باشه؟» من واقعا عاشق اجسام داستاندار و معجزات کوچکم.
کیف کردم.
پاسخحذف