من که تو موقعیت بیماری لاعلاج نبودم ولی تنها موقعیت آخرالزمانیای که تجربه کردم همین زندانهاییه که رفتم. هر بار آدم میگه بیام بیرون ال میکنم بل میکنم ولی همین که آزاد میشی بیخیالش میشی. من هر دو بار مطمئن بودم که میرم دنیا رو میگردم. ولی فقط یه استانبول رفتم. دیروز فرهاد گفت دارم مرداد میام تهران هستی؟ گفتم برج میلاد از تهران بره من از اینجا نمیرم. یه وقتهایی هم مثل این چند روز گذشته اُخروی میشم فکر میکنم دمدمای آخره فکر میکنم دلم برای چی تنگ میشه. یعنی دلتنگی که معنا نداره باید گفت برای از دست دادن چه چیزی ممکنه حسرت بخوری؟ الان فکر میکنم فیلمهای بعدی پل توماس اندرسون. ولی چه بسا اون هم مهم نباشه. آرسنال هم که دیگه عمرم رو گایید ولی قهرمان نشد. دیگه چی؟ دیگه فقط میمونه خونه داشتن. تازگی کشف کردهام که شاید کلید فهم هدایت تو همین خونه بوده. نمیدونم باید تحقیق بیشتری بکنم و نظریهام رو ارائه بدم. چوبک نقل کرده از هدایت که: «من خانه ندارم. خانهی من همین کافهی گهآلود است.» منم البته همینطور ولی کافه برام گهآلود نیست. خیلی هم جالبه. ولی خب. خلاصه اینکه مثلا وقتی کتاب «مرگ در پاریس» رو میخونی مسیرش رو میتونی ببینی که از این هتل به اون هتل تو پاریس میره تا اینکه یه جا رو کرایه میکنه و میره چند تا قابلمه و اینا میخره و به صابخونه میگه لطفا گاز خونه رو وصل کنید از غذا خوردن تو رستوران خسته شدهم میخوام برای خودم نمیرو درست کنم. که خب گاز رو برای نیمرو نمیخواسته برای مردن میخواسته. یعنی مسیر زندگیاش رو از طریق جستجوش برای محل قرار گرفتن ببینی جالبه. آره منم دلم میخواد یه هفته حداقل تو خونهی خودم زندگی کنم. این برعکس آرزوی تو زندانمه. اینکه دنیا رو بگردم! حالا آدم آزاد بشه همه چی یادش میره.
من میگفتم از انفرادی خلاص بشم هر هفته دعای کمیل میخونم. تو عمرم همون یه بار رو تو انفرادی خوندم و فک کنم برای کل عمرم هم کافی بوده.
پاسخحذفمنم تو انفردای فقط قرآن داشتم. هر بار باز میکردم نوشته بود عذابتون میدیم دهنتون رو سرویس میکنیم. منم بدتر میشاشیدم به خودم :))
پاسخحذف