اگه همهی سوپاپهای آدم بسته باشه و از هیچ جا هیچ چیزی بروز نده چی میشه؟ بصورت واقعی و عینی چی میشه؟ سوالم که مشکل داره چون وقتی کسی واقعن هیچی بروز نده کسی نمیفهمه که چی توش میگذره و سرانجامش هم معلوم نیست. ما فقط سرانجام آدمهایی رو میدونیم که یه منافذی برای خودشون باز گذاشتند. وقتی میگیم ته افسردگی داریم به یه قدم مونده به تهش اشاره میکنیم. وقتی میگیم بالاتر از سیاهی رنگی نیست داریم به رنگی که نمیبینیم اشاره میکنیم. که ممکنه باشه. وقتی یه نفر یه آهنگ غمگین یا فیلم غمگین میسازه نمیشه بش گفت سیاه چون داره همون چیزو بروز میده. به هیچ اثری نمیشه گفت پوچ چون داریم درباره یه اثر حرف میزنیم. ما صداها رو داریم میشنویم و سکوتها رو متوجه نمیشیم. کسی که ساکت شده و دیگه چیزی نمیگه ممکنه داره غمگینترین آهنگش رو میسازه. کی میدونه؟
۱۷ مهر ۱۳۹۲
۱۰ مهر ۱۳۹۲
سفارت سوییس، حافظ منافع مادرم در ایران
باید تا چند روز دیگه برای کاری برم سوییس و منتظر ویزام. مامانم از وقتی فهمیده فکر میکنه من میخوام برم و برنگردم. اولش که گفت تو که پول نداشتی چجوری میخوای بری؟ گفتم خرجشو من نمیدم. گفتم حالا معلوم هم نیست ویزا بدن. گفت چطور؟ گفتم باید یه مدارکی بشون بدم که نشون بده برمیگردم. گفت مثلن چی؟ گفتم خونهای اینجا داشته باشم یا هر وابستگی دیگهای. خب معلومه که وابستگی به اینجا ندارم. خودم دستی دستی شکش رو بیشتر کردم. مستقیم نمیگه ولی هر روز نگرانتر میشه. یه روز در میون میخواد منو ببینه. مستقیم منظورش رو نمیگه که منم بگم بابا اگه میخواستم برم که همون چهار سال پیش میرفتم که برام راحتتر هم بود. انگیزهام هم برای زندگی بیشتر بود. الان دیگه؟ عموم این مدت دو بار بم گفته نری دردسر درست کنی برامون. میگم چه دردسری؟ برای کار میرم و دو هفتهای برمیگردم. تازه فهمیدهام که چقدر تو این چهار سال منتظر بودن من یه جا منفجر بشم. یه کاری بکنم که همهی اون خشمی که درونمه بیرون ریخته بشه. هر چی گذشته و من ساکتتر شدم، نگرانی اونها هم بیشتر شده. بجز سفارت، باید به خانوادهام هم تضمین بدم که برمیگردم. این یکی سختتره
چون منو میشناسن. با حساب بانکی و خونه و ماشین به جایی بند نمیشم. یه دیوار بلند بیاعتمادیِ شیشهای بین ماست که گهگاهی فقط تمیزش میکنیم که متوجهاش نشیم.
۰۷ مهر ۱۳۹۲
۰۴ مهر ۱۳۹۲
و اراده بر این شد که مستضعفین وارثین زمین شوند
تو اتوبوس هدفون تو گوشم بود. یه پسربچه چهار پنج سالهای کنار باباش روبروی من نشسته بود و داشت با جدیت یه چیزی تعریف میکرد. همه به بچه نگاه میکردن و باباش، هم داشت گوش میداد و هم از اینکه بچهاش انقدر قشنگ حرف میزنه و همه دارن بش توجه میکنن چشماش برق میزد. مردی که کنار من نشسته بود داشت یه چیزهایی به پدر بچه میگفت. تو سکوتِ وسط دو تا آهنگ شنیدم میگه «یه سنگک الان چنده» آهنگو نگه داشتم و گوش دادم. دیدم گویا قیمت همه کالاهای اساسی رو با نرخ تورم به پدره یادآوری کرده و الان وقت نتیجهگیریشه. گفت «دیگه با این وضع فکر میکنی این بچه بزرگ شه میتونه زن بگیره؟ بچهدار شه؟» برق چشای مرد رو به خاموشی نهاد و کم کم یجوری شد که حالا بسه دیگه جلو بچه. خوب که روضه اتوبوسیاش رو خوند ساکت شد و پدر بچه هم به خیال اینکه تموم شده تکیه داد و یه نفسی کشید که فرشته تنذیر ضربه آخرو زد «اینو بت بگم. بیست تا سی سال آینده همه یتیم شدن هیچکی هم بچهدار نمیشه. حالا ببین کی گفتم»
یادم اومد بیست سالم بود تو نامهای به دوستدختر وقتم در آغاز دوران زندگیستیزیام نوشته بودم "دوست دارم دیگه کسی زاد و ولد نکنه. همینا که هستیم کم کم پیر بشیم و کم بشیم و اون نفرات آخر باید حال عجیبی داشته باشن". فکر کردم من میخواستم مردم خودشون به لحاظ فکری به حرف من برسن نگو تا زور بالا سرشون نباشه هیچ کاری نمیکنن. گوش ندادن حالا بخورن.
۰۱ مهر ۱۳۹۲
زنگ زدم خونهی مامانم عمهام گوشی رو برداشت. این عمه کوچیکه هیچ آداب و مراعات حالیش نمیشه. هر جا میره همه چی میگه و تلفن صابخونه رو برمی داره و همش هم داره میخنده. گفت «ما غروب داریم میریم خونه سعید که فردا بریم ملاقات عموت. بیا ببینیمت». دو ساعت مونده بود به غروب. نیم ساعت بعد روبروی دو تا عمههام نشسته بودم. دو تا زن تپل لپ قرمز که هی حرف میزدن و میخندیدن. با مامانم از داهات اومده بودن و داشتن تعریف میکردن. گویا وسط این حرفشون اومده بودم که داهات مثل قدیم هست یا نه. عمه کوچیکه به مامانم که تو آشپزخونه بود میگفت «ولی ناهید جون دیگه مثل قدیم نیست، میری داهات یه خوشه انگور دستت نمیدن». مامانم گفت «والا من که هرجا رفتم کلی انگور و بادوم و گردو بم دادن». عمهام گفت «آخه تو زن مرادی. مرادو همه دوست داشتن. نمیدونمم چرا. بچگی همه رو می زد ولی همه دوسش داشتن. یه بار رفته بود حموم یه قرون پول حمومو نداده بود با صاحاب حموم دعواش شده بود». میگفت «مراد با چوب افتاده بود دنبالش که اگه تو مادرقحبهای من از تو مادرقحبهترم». گفتم که این عمهام رعایت هیچی نمیکنه. من و عمه بزرگه خندیدیم، مامانم لبشو گاز گرفت. بیشتر از اینکه از فحش ناراحت بشه از خراب شدن وجهه شوهر مرحومش ناراحت میشه. نگو واسه من اینا افتخاره. گفتم «پس حمومش هم حروم شد. لابد خاکی شده باز باید میرفته حموم». مامانم از همون انگورهای ده برام آورد. بعد از این گفتن که همه کسانی که تو ده موندن تنهان. یا کس و کارشون مُردن یا رفتن شهر. گفتن قدمخیر که کر و لاله از وقتی شوهرش مُرده از خونه درنمیاد. یه گربه داره که وقتی زنگ میزنن اون به قدمخیر خبر میده دارن زنگ میزنن. گفت خانومبالا هشتاد سالش شده اونجا تنها زندگی میکنه. خیلی هم سر حاله و درختای بادومش رو خودش تکون میده. میگه حیف من نیست پیر شم؟ میگه از وقتی اومدم تو این خونه 35 نفر تا حالا تو این خونه مُردن ولی من هنوز زندهام. مامانم بش گفته «خسته نمیشی تنهایی؟» مامانم از وقتی خودش تنها شده داره تحقیقات میدانی میکنه که «زنها چگونه با تنهایی خود کنار میآیند؟» خانومبالا گفته «نه خیلی خوبه. صبح میرم رو این تپه میشینم نگاه میکنم، ظهر ناهار میخورم، باز تا شب میشینم رو همون تپه نگاه میکنم». راه حل خوبی برای مامانم نبود، تهران تپه نداره. عمه بزرگه میگفت یه کندوی گِلی داشتن که خیلی عسل میداده ولی زنبورهاش بیشتر نمیشدن و یه کندوشون دو تا نمیشده. یه روز هم زنبورها ول کردن رفتن و دیگه برنگشتن. اینم در راستای همون تنهایی گفت. که یعنی همه ول میکنن میرن، حتی زنبورها. همه چیو با خنده میگفتن. انگار قصهها هر چی قدیمیتر باشن و هر چی دست به دستتر بشن از داغی غمشون کم میشه و میشه وسط مهمونی و خوشحالی هم تعریفشون کرد. بعد عمههام یاد برادرشون افتادن که زندانه. که تنهاست و داره دیوونه میشه. این یکی نزدیک بود و داغ. یهو دمغ شدن. هی از من سوال میکردن «چی میشه؟ باید بیست سال بمونه اون تو؟» منم گفتم «نه بابا هیچکی انقدر نمیمونه اون تو. زودتر میاد». عمه کوچیکم گفت «ایشالا به همین وقت عزیز این آخرین باری باشه که میایم ملاقاتش» یهو یادش اومد وقت عزیز همون غروبیه که باید میرفتن. جمع کردن و رفتن. منم برگشتم خونه. مامانم موند تنها.
۱۵ شهریور ۱۳۹۲
یادآوری کامل
سه دقیقه حرف زدیم، یه صدای ضبط شدهای سه بار وسط حرفمون تکرار شد «مخاطب گرامی این تماس توسط زندانی زندان اوین میباشد»
۱۴ شهریور ۱۳۹۲
۱۰ شهریور ۱۳۹۲
به هم نمیرسیم ما
دو ماه پیش که دنبال خونه میگشتم یه روز خسته و ناامید رفته بودم خونه مامانم. بعد از یه سالی که از خونه رفته بودم هنوز امید داشت که برگردم. اینو از رفتارش و اینترنت خونه که قطعش نکرده بود و هر ماه بیست تومن آبونمانش رو میداد میشد فهمید. امیدوار بود حالا که من کار نمیکنم و پولی ندارم مجبور شم برگردم خونه. تحریمهای فلج کننده اثر کنه! ولی اون روز نتونست غیرمستقیمگفتن رو طاقت بیاره و وسط حرفهاش لحنش عوض شد و گفت «این یه سالی که نبودی خیلی فکر کردم و دیدم خیلی اشتباه داشتم. الان بهت نیاز دارم. برگرد خونه». من گفتم هیچ ناراحتی از قبل ندارم و این موقعیت رو درک میکنم ولی نمیتونم برگردم. گفتم ما با هم خیلی فرق میکنیم و نمیتونیم تو یه خونه با هم زندگی کنیم. راهِ اینکه من بیپولم و نمیتونم کار کنم و تو تنهایی، برگشتن به قبل نیست. باید راهش رو پیدا کنیم. همون روزها تونستم پول قرض کنم و خونهای که دوست داشتم رو پیدا کردم و دو روز بعد از اسبابکشی، پشیمون شدم. یک نوعی از پشیمونی که حاصل فکر کردن و رسیدن به نتیجه یا فهمیدن نیست بلکه نازل شدنیه. یه روز از خواب بیدار میشی و میبینی انگار یه پردهای از جلوی چشمت کنار رفته و موقعیت رو درک کردی. هی به خودم میگفتم اون جمله رو گفت، واقعن گفت، گفت که به تو نیاز دارم و تو فقط یه جواب منطقی دادی و رفتی. چطور تونستی؟ این چطور تونستی معنیش این نیست که اگه به گذشته برگردم کار دیگهای میکنم. تصمیمم همونه ولی از اون روز به بعد عذاب وجدان دارم. این که کار اشتباهی بکنی و عذاب وجدان داشته باشی یا پشیمون بشی که مهم نیست، شاید خوب هم باشه ولی دردناکتر و غریبتر، کشیدنِ بار عذاب وجدان کارهای درستیه که کردی ولی دیگران رو ناراحت کردی. که باز هم که برگردی همون کار رو میکنی ولی نمیتونی دست از ملامت خودت بکشی که چرا راهی پیدا نکردم که طرفم ناراحت نشه. یه لحظه همهی صداهایی که تو سرت دارن کارت رو توجیه میکنن ساکت میکنی و بشون میگی «ببین اون الان ناراحته، تموم شد». همهی شبها بدون استثنا داشت با خوابهای بد میگذشت تا اینکه چند روز پیش مامانم زنگ زد که میای بریم شیراز؟ بدون درنگ گفتم آره و برای شنبه یعنی دیروز بلیت قطار گرفتیم.
شیراز برای من شهر خاصیه. شهری که خیلی از اولین تجربیات کوچک و لذت بخش زندگیم اونجا بوده. اولین بار که سیبیلم رو زدم، اولین بار که با دوربین زِنیتم عکس گرفتم، اولین بار که عرق خوردم، اولین بار که پینک فلوید شنیدم، اولین بار که تو عروسی مختلط با دخترها رقصیدم و آخرین بار که سیامک رو دیدم. با هم تو باغ ارم با دوربین زنیت عکس گرفتیم و اون برگشت تهران و نرسیده به تهران تصادف کرد و مُرد. اینکه تو آخرین عکس یه نفر باشی خیلی تجربه عجیبیه. انگار میگی مهم نیست برای شما اون مُرده، برای من اینجاست و نرفته. فکر میکردم وقت خوبیه برای رفتن به شیراز. باید برم به گذشته شاید بفهمم از کجا کارم خراب شد. دوربین زنیتم رو برداشتم و رفتم.
قطار تهران شیراز از اصفهان میگذره. به مامانم گفتم کاش کسایی که تو کوپه ما هستن مسافر اصفهان باشن و ما بقیه راهو راحت باشیم. قطار داغونی بود. به اسم درجه یک بلیتِ همون قطاری رو به ما فروخته بودن که ما ده سال پیش به اسم درجه یک میخریدیم و باش میرفتیم اهواز. یه ربعی گذشته بود از حرکت قطار که مامانم با صدای بریده بریدهای گفت قطار دکتر داره؟ این حالت رو میشناختم. درد معده قدیمی که خیلی وقت بود ولش کرده بود، حالا برگشته بود. وقتی سراغش میاومد نمیتونست نفس بکشه، زمینو چنگ میزد و گریه میکرد. ما تو کوپه شش نفرهی آخرین سالن قطار بودیم. تمام سالنها رو تا سر قطار رفتم و به رئیس قطار گفتم دکترِ قطار کجاست؟ خندید گفت اوووه اون مال خیلی وقت پیش بود الان دیگه قطارها دکتر نداره. گفتم یعنی چی؟ اگه کسی چیزیش بشه چکار میکنید؟ گفت من که مسافر بیمار با خودم نمیبرم که برام دردسر بشه. گفتم اگه یکی سکته کرد چی؟ چاییش رو خورد گفت تلفنگرام میزنیم به ایستگاه بعدی و پیادهاش میکنیم. به شدت عصبانی بودم. سه بار از سر تا ته قطار دویدم و مامانم حالش بدتر میشد. آدمهای تو کوپه ترسیده بودن و اومده بودن بیرون. روی سگ من بالا اومده بود و رئیس قطار رو با خودم از اینور قطار به اونور میکشوندم و فکر کنم بیشتر از مریضی مادرم از من ترسیده بود! به بالا و پایینشون فحش میدادم. یه لحظه که ایستاده بودم و داشتم به بیرون از قطار نگاه میکردم دیدم این عصبانیت من برآیند همه چیزه. بطور مطلق هر چیزی که پشت سرم بود. هر چیزی که گذشته.
ایستگاه محمدیه قم قطار نگه داشت. آمبولانس منتظر ما بود. شب شده بود. روبروی من مردم از کوپههای روشن قطار که مثل فیلم عکاسی کنار هم ردیف بودند به ما نگاه میکردن. پشت سرم مادرم تو آمبولانس بود و من داشتم فرمهای احمقانهای رو پر میکردم. توی اون بیابون و باد شدیدی که میاومد کاغذ توی دست رئیس قطار به زور ایستاده بود و داشت مشخصات مادرم رو میپرسید و من مثل یه امتحان سعی میکردم بدون لکنت جواب همه رو بدم. شماره شناسنامه، تاریخ تولد، سابقه بیماری... انگار کسی رو پیدا کرده بودم که بهش ثابت کنم مادرم برام مهمه. انگار میخواستم کمی از عذاب وجدان خودم کم کنم. رئیس سوار قطارش شد و رفت و ما هم به بیمارستان رفتیم. نصفه شب حال مادرم بهتر شد و رفتیم خونه داداشم که قم بود. بعد از عروسیش هر بار به بهونهای نرفته بودم خونهاش. مامانم خوشحال بود که درد نداشت و شب کنار دو تا پسرهاش میخوابید. باید از این پایان عکس گرفت و باور کرد که قصهی ما به سر رسید، به خوبی و خوشی.
۰۲ مرداد ۱۳۹۲
شیرین تاج خواهر آقا جمشید صابخونه است. آلزایمر داره. جمشید منو برد در اتاقش که بش معرفی کنه و بگه وقتی نیست هواشو داشته باشم. از در اومد بیرون گفت «مادرم مُرد. دو بار رفت بیمارستان بعد مُرد» گفتم خدا بیامرزش. گفت «خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه» جمشید آروم گفت «مال خیلی وقت پیشه». به دیوار اتاقش نقشه تهران زده بود. بهش گفت «این ممد آقاست همسایه جدیدمون» سرشو تکون داد گفت «میدونم میدونم». انگار آینده هم جزئی از گذشتهاش بود.
۳۱ تیر ۱۳۹۲
اسپرمهایی که به دنبال رسالت بزرگشان آمدهاند
رفته بودم از بانک چک رمزدار بگیرم که پول پیش خونهی جدید رو بدم. کارمند بانک گفت امضات مطابقت نداره. گفتم میشه ببینم؟ مونیتورش رو چرخوند دیدم یه چیز هچل هفتیه. گفتم این که لرزه نگاریه امضا نیست. گفت مال خودته دیگه. گفتم این تصویر دفرمه شده. من چند ساله اینجا حساب دارم الان فهمیدید؟ گفت خب چند سال گذشته لابد به مرور زمان امضات تغییر کرده باید بری دوباره ثبتش کنی. گفتم چیو چند سال گذشته؟ سه چهار ساله. گفت نمیدونم دیگه من اینو قبول ندارم. با عصبانیت اومدم بیرون و رفتم شعبه مرکزی. تو راه داشتم تو دلم با کارمنده حرف میزدم. که آقا جون یکی پارکینسون بگیره یا دستش بشکنه شما بش پول نمیدید؟ خب اون کارت ملیه اونم عکس منه. یادم اومد با عکسم هم خیلی فرق کردم. ریش گذاشتم و موهام بیشتر ریخته. با عکس شناسنامه که هیچی مال دوم دبیرستانمه. گفتم خوب شد نظرش رو به عکسها جلب نکردم والا بیشتر شک میکرد. اینا اینجوریان دیگه یهو دیدی اسلحه کشیدن رو سرت که میخوای بانکو بزنی؟ یادم اومد سه چهار سال نیست و ده ساله که این حسابو باز کردم. جدن ده ساله؟ زمان انگار به نزدیک و خیلی دور تقسیم شده. بینش چیزی نیست. اصلن چرا همین حرفها رو درباره پارکینسون و دست شکسته به کارمنده نگفتم؟ بس که سرعت انتقالم پایینه. همش وقتی میام خونه میگم کاش جواب یارو رو داده بودم. لابد واسه همین وبلاگ مینویسم. چون سرعت انتقالم به همه چی پایینه.
شعبه مرکزی که رفتم همه این حرفها درباره پارکینسون و دست شکسته رو به دختره متصدی باجه گفتم، انگار که به اون یارو قبلیه داشتم میگفتم. اونم با دندونهای سیمکشی شدهاش لبخندهای پت و پهن والاس و گرومیتی میزد و فکر میکرد دارم شوخی میکنم. گفت حالا اونا موارد خاصه. گفتم خب من هر روز دستمو باندپیچی میکنم میام میگم دستم درد میکنه نمیتونم امضا کنم شما چکار میکنید؟ باز خندید و این بار سعی کرد دهنش بسته باشه که سیمها معلوم نشه. یه کلهای تکون داد که چی بگم والا. هر بار بانک رفتن برام عذاب الیمه. چون یه مشت اصطلاحات و قوانین احمقانه دارن که من سر درنمیارم. تو بانک سامان برای گرفتن نوبت چهار تا گزینه داری: تسهیلات و اعتبارات، چک و نمیدونم چی، واریز و برداشت، سایر موارد. تسهیلات و اعتبارات؟! مگه ستاد نیروهای مسلحه؟
قبلن فکر میکردم چون مردم گریزم آداب و مهارتهای اجتماعی رو بلد نیستم. بعد دیدم پیش دکتر هم میری چیزهایی میگه که نمیفهمی. پیش مهندس هم میری سر درنمیاری از چی حرف میزنه. منتقد فیلم یه چیزهایی مینویسه که به خودت میگی من سواد ندارم یا این مکلف حرف میزنه؟ خدا نکنه کارت به قوه قضاییه و دادگاه و وکیل بیافته که دیگه کلن به یه زبون دیگه حرف میزنن. فکر میکنی خب بین خودشون شاید بفهمن ولی چرا انتظار دارن منم بفهمم چی میگن؟ دیگه هر صنفی واسه خودش یه مشت اصطلاح و کلمات پیچیده دارن که فقط به درد مرعوب کردن بقیه میخوره و الا همهاش معادل آدمیزادی داره. که وقتی بعنوان مشتری رفتی پیششون آخرش هیچی نفهمی فقط بگی لابد یه چیزی میدونه که میگه. خیلی دوست دارم یه روز یه فیلمی بسازم از اینا وقتی تو مهمونیها با هم حرف میزنن. کتابخونه من پر از کتاباییه که از بچگی کنار گذاشتم که یه روز بفهمم چی میگن. هنوزم با شکستهنفسی میگم لابد من نمیفهمم و ترجمهها همه درسته و بالاخره اون روز میرسه که بفهمم. ولی تو دلم میرینم به هر آدمی که فکر میکنه کسیه. که میخواد نشون بده کسیه. که بیخود زاییده نشده. که بگه من کارم اینه که پول بگیرم شاخ غول بشکنم. که کار هر بز نیست خرمن کوفتن. به قول پسره تو «چیزهایی هست که نمیدانی» مام بالاخره کِیسی هستیم واسه خودمون. حالا طرف شورتم پاش نیست ولی فکر میکنه پادشاهه. باشه، منم از این به بعد از در که وارد شدم مثل اون آهنگ 127 واسهشون میخونم «تو ای مهندس ناب تو ای دکتر بیتاب تو ای غواص بیآب تو ای لایق القاب ...» آخرش دو دستی میزنم تو سرم که «تو ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن رحمی به من خسته دل بی سر و پا کن» ببینم حشرشون میخوابه یا نه.
۲۰ تیر ۱۳۹۲
طنین کاشی آبی
داریم دنبال خونه میگردیم. زیر آفتاب و میان نامیدی. انگار تو یه شهر مافیایی میخوایم خونه بگیریم. دست همه تو یه کاسهاس. مردم و بنگاهیها و معمارها. یه اتفاق نظر جالبی وجود داره که خونههای زشت بهترن. یعنی با هر بنگاهی که حرف میزنی باید بگی آقا بدترین موردهایی که سراغ داری چیه و بری ببینی اونا قشنگترین خونههان. چند روز پیش رفتیم تو یه خونه قدیمی خیلی قشنگی که از در که وارد شدم زانوهام شل شد. میخواستم سجده کنم. صابخونه هی با شرمندگی میگفت ببخشید دیگه خونه قدیمیه میدونم شما خوشتون نمیاد. هی من میگفتم آقا به این خوبی. هی از وان قدیمی حمومش از کاشیها از بالکن و نردههاش از دستگیرههای درش حیرتزده میشدم و صابخونه میگفت «آقا مسخره میکنی؟» عجیبن این مردم. از جلوی خونههای قدیمی رد میشیم و من هی وسوسه میشم زنگ بزنم بگم آقا خونهتونو کرایه نمیدید؟ نوکر چی؟ نوکر نمیخواید؟ باغبون چی؟ عوضش میرم پیش بنگاهیا و اونا منو میبرن به لونههای سگی که ده نفر آدم توش چپیده. بیریخت و بدرنگ و کثافت. حالا منم که به نسبت کرایهها هیچی ندارم و یکی نیست بگه خیلی خوش چُسی جلوی بادم میشینی ولی واقعن نمیشه تو این خونهها زندگی کرد. من پول همین لونه سگها رو هم ندارم، واقعن هم نمیدونم آخرش چی نصیبم میشه ولی برام سواله که چجوری از یه تاریخی به بعد تو این مملکت همه چی وارونه شده؟ همه تو بدسلیقگی و بیریختی به توافق رسیدن؟ اونم جایی که هنوز خونههای قدیمیش تک و توک هست. هنوز ماشینهای قدیمی گاهی دیده میشن. هنوز عکس و فیلم زندگی قبلی مردم تو خونهها هست. به قول رادیو چهرازی چی شدیم ما؟ شاید مسخره باشه که من تو این وضعیتم به فکر خوشگلی خونه هم باشم ولی باز به قول چهرازی ما که به کمتر از بهتر راضی نمیشیم. تا ببینیم چی میشه.
۰۵ تیر ۱۳۹۲
باید برم سر کار ولی تصور هیچ شغلی رو که بتونم انجام بدم ندارم. چجوری هشت سال مثل یه کارمند شریف صبح تا غروب میرفتم سر کار؟ واقعن اون آدم من نیستم. فهمیدم که وقتی میگم «من» دارم از چند نفر مختلف در زمانهای مختلف حرف میزنم. الان فقط میدونم کار بعدیم باید چیزی باشه که با هیچ آدمی در تماس نباشم. باید برم لیست شغلهایی که با انسان در تماس نیست رو دربیارم. کاش با یه نخی چیزی میبستنم به یه سفینه از بایکونور قزاقستان میفرستادنم هوا. آه، سختترین کار دنیا کار کردنه.
۲۸ خرداد ۱۳۹۲
گاهی آدم تو یه موقعیت هایی گیر میکنه که تناقضهای خودش رو کشف میکنه. میره بالای ساختمون و یکی داد میزنه ممد آقا بچه ات مُرد و خودشو میندازه پایین و تا زمین برسه میفهمه نه زن داره نه بچه نه حتی ممد آقاس. حالا من از خوشحالی حسن روحانی درومدهام و گرفتگی صدا و عضلاتم در اثر شادی شنبه داره بهتر میشه تازه به خودم میگم تو یکی چت بود اون وسط؟ از دار دنیا کلن دو تا صد دلاری صدقه سری سفر پارسال برام مونده بود که کرایه خونه این ماهو بدم و خرج این چند روزو که تا آخر تیر موعد اجاره خونه تموم شه و نمیدونم بعدش چی میشه که همون قیمت دلار هم افتاد. بعدم تو آخه میخوای بری خارج که روابط با کشورهای دیگه براساس تعامل سازنده باشه یا جنگ جهانی سوم؟ میخوای بری مثل آدم کار کنی که محیط کسب و کار درست شه؟ میخوای کار هنری فرهنگی بکنی که فضا باز شه؟ روشنفکری که تعهد اجتماعی داشته باشی؟ کلن در بهترین حالت باید انگل اجتماع باشی چه فرقی میکنه واست؟ شاید هم در اعماق وجودم یه زنی بچه ای چیزی دارم. شایدم واقعن ممد آقام. کاش یه جایی مثل سلمونی بود میرفتم رو صندلی مینشستم طرف میگفت چکار کنم؟ میگفتم تحلیلم کن.
۲۶ خرداد ۱۳۹۲
خردادها و تکرارها
امشبِ تهران. آقا شگفت انگیز شگفت انگیز شگفت انگیز. بعد از اعلام نهایی نتیجه انتخابات رفتیم تجریش و راه افتادیم رو به پایین ولیعصر. هر لحظه که جلوتر می اومدی انگار سرزمین تازهای کشف کردی بیشتر هیجانزده میشدی. اگر برف میاومد انقدر عجیب نبود همه چی. باز برف یه چیز ثابته. این هر ثانیه برات یه سورپرایز داشت. از 25 خرداد چهار سال پیش یاد گرفتم همچین مواقعی نباید عکس و فیلم گرفت چون چیزی که نمیشه با تصویر منتقل کرد اینه که آدمها مستقیم تو چشمت نگاه میکنن. چیزی که هیچ وقت تو این شهر نمیتونی ببینی. قشنگ تو چشمت نگاه میکنن و میخندن. حتی شیطنت آمیز. حتی تحقیرآمیز ولی آقا دیدن دیدن خیلی مهمه. یک خوشحالی با سر و صدای زیاد بود و جیغهایی که فقط خودت میشنیدی. من محض امتحان چند تا فحش هم دادم دیدم کسی نمیشنوه. باورنکردنیه ولی ما از تجریش تا سر عباسآبادو پیاده اومدیم هر کدوم با یه کوله سنگین ولی هنوز بیدارم و خوشحال. به نظرم باید این روزو بکارم برم. یه موقعی برگردم بهش. مثل سرکهای شرابی چیزی. به نظرم ووداستاک بعیده دیگه تو آمریکا تکرار بشه ولی اینجا ممکنه تکرار بشه. این جمع شدنِ اعتراض و خوشحالی (یا ردکردگی) در عین حال در یک سطحی از رشد عقلی یه روزی اینجا ممکنه. اینکه موضوع یه چیز گذرایی مثل بُرد تیم ملی نباشه. بشه بهش برگشت و باز و بازترش کرد و هنوز قابل فکر کردن و قابل ارجاع باشه. مثل اون موزیکها و اجراهای ووداستاک. در واقع اعتراضه توی خوشحالیه حل شده باشه و نشه ازش تشخیصش داد. کاش یکی خودشو وقف میکرد امروز یه فیلم میساخت. من دوربینم به گردنم آویزون بود، یه ماشینی رد شد داد زد نذار اون بیکار بمونه. یعنی دوربین. محض اینکه لفظش شهید نشه چند تا فیلم و عکس گرفتم ولی اصل قضیه رو به چشم خودم سپردم. چهار سال پیش هم از راهپیمایی 25 خرداد فیلم گرفتم. ساعت چهار وقتی از بالای کارگر به میدون انقلاب نزدیک میشدم و دستبند سبز و عکس میرحسین رو درمیآوردم دوستم میگفت خبری نیست بابا نبند میگیرنت. گفتم نه چند نفری تو میدون هستن مشکلی نیست. وقتی رسیدیم دیدیم هر دو طرف فقط آدمه وسکوت. دوستم قلاب گرفت رفتم بالای کیوسک بلیت فروشی گفتم یا پیغمبر تا چشم کار میکنه آدمه. دوستم گفت دروغ میگی. دوربینمو درآوردم فیلم گرفتم بهش نشون دادم. دیگه با همون دوربین تا آزادی رفتم و فیلم گرفتم و شش ماه حبس همون فیلمم کشیدم ولی طبعن جزو گنجینههامه. فقط یه جا پشیمون شدم اونم جایی بود که ماشین میرحسین داشت رد میشد و با هر بدبختی بود خودمو بش رسوندم و دوربینو سمتش گرفتم و با موج جمعیت دور شدم. بعد که فیلمو دیدم رفلهی نور آفتاب باعث شده بود بجای میرحسین از تصویر خودم تو شیشه ماشینش فیلم بگیرم. میتونستم بجای دوربین، دستامو دو طرف چشمام بگیرم و تو ماشینش نگاهش کنم. شاید مستقیم تو چشماش.
پ ن: رهنورد میگفت امیدوارم که این سلحشوریها در خردادها و خردادها و خردادها ادامه پیدا کند. ای عجب!
پ ن2: چیزی که امروز چشمگیر بود شمار طرفداران آقای غرضی بود. باید رأیش رو پس بگیریم.
۱۷ خرداد ۱۳۹۲
اصلح و اصلحتر
در یکی از داستانهای فیلم هفت روانپریش قاتلی گلوی دختربچهای را میبُرد و به زندان میرود و بعد از سالها که آزاد میشود متوجه میشود پدر دختربچه هر جا که میرود تعقیبش میکند و از دور در سکوت به او خیره میشود. اول برایش مهم نیست ولی سالها طول میکشد و کم کم قاتل از این حضور دائمی و نگاه خیرهی پیرمرد دیوانه میشود. جایی میخواند که تنها کسانی که قطعن به جهنم میروند نه قاتلها و متجاوزها که کسانی هستند که خودکشی میکنند و فکر میکند در جهنم دیگر کسی نیست که به او خیره شود. قاتل تیغی برمیدارد و گلوی خودش را میبُرد و آخرین چیزی که میبیند این است که پیرمرد هم گلوی خودش را میبُرد.
این روزها بیشتر از هر زمانی حس میکنم سنگینی نگاههایی قاتل را به جنون کشانده. جنونی که هر چه پیش میرود مضحکتر و به خودکشی نزدیکترش میکند. بله، انتقام غذایی است که باید سرد سرو شود، خیلی سرد.
۰۶ خرداد ۱۳۹۲
بی هیچ پیش زمینهای تئاتر «مرد بالشی» رو دیدم و تمام مدت فکر میکردم چطور ممکنه کسی همچین متنی رو نوشته باشه؟ چطوری زندگی کرده؟ میتونستی یه بار نمایش رو ببینی و گریه کنی و یه بار از اول تا آخر بخندی. حیرت انگیز بود. مگه چقدر عمر کرده که همچین چیزی نوشته؟ فکر کردم اگه من نوشته بودمش واسه همه عمرم بس بود. بعد فهمیدم که نویسنده کسی نیست جز کارگردان In Bruges و Seven Psychopathes و Six Shooter و نویسنده نمایشنامه «ملکه زیبایی لینین» مارتین مکدونا. الان دیگه فقط دوست دارم بدونم این آدم کجا و چطور زندگی کرده؟ کلن من یه بار باید تا ته زندگی کنم و آخرش یه تز بنویسم با عنوان «چطور ممکنه؟» و بعد در زندگی بعدیم با آسودگی خیال در سواحل مکزیک زندگی کنم.
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۲
دنیای بی پایان
دیروز مجبور شدم برم پیش روانپزشکی که ده دوازده سال پیش میرفتم تا بستریم کنه. آخرین باری که دیده بودمش یه صبحی تو همون سالها بود که نوبت شوک الکتریکی داشتم و دم آخری فرار کرده بودم و دیگه ندیده بودمش. گفتم اگه همین یه خاطره از من یادش مونده باشه میدونه که باید بستری بشم و دیگه نیاز به توضیح این همه سال ندارم. متاسفانه کلید رفتن به بیمارستان دست اینهاست. من از همون موقع که از دستش در رفتم اعتقادی به روانشناسی و روانپزشکی و این چیزها نداشتم. این بار هم نه نیاز به قرص و دارو داشتم نه نیاز به مشورت و حرف، نیاز به اون تخت لعنتی داشتم. به این که به حالم رسمیت بده. که هم خودم ایزوله بشم و بشینم بهش فکر کنم و هم هر کی بم رسید و دید "هنوز" حالم خوب نیست نصیحت نکنه. زر نزنه. نپرسه چیزی شده؟ یه عنوانی میذاری روی خودت و راحت. مثل اینکه پات درد کنه و هر کی برسه بگه تخم مرغ بمال، کج راه نرو، اینجوری کن و تو وسطش بگی آقا رباط صلیبی پاره کردم و همه خفه شن. یه اسمی یه اتیکتی چیزی باید باشه. که از اون به بعد بگی دیگه بجز آقای دکتر کسی گه نخوره. تو مطبش که منتظر بودم باز ویرم گرفت فرار کنم ولی داییم برام خارج از نوبت وقت گرفته بود و نمیشد. رفتم تو زود شناخت گفت چه جاافتاده شدی. فکر کنم سطح توقعش همین بود که من از در وارد شم و سلام کنم. این یعنی جاافتادگی. تا اومدم حرف بزنم گفت مادرت چند بار اومده پیشم دربارهات حرف زدیم همه چیزو میدونم. گفتم زکی چه کادر فنی مجربی این مدت تیمو هدایت میکردن! گفت تو دچار ptsd هستی، اختلال استرس پس از سانحه. چه احمقانه. همه چیز آدمو خلاصه می کنن به یه عنوانی که خودشم باز خلاصه اس. گفت من یه داروی کوچیک میدم بت بخور بهتر میشی. گفتم اصل ماجرا چی میشه؟ گفت بنویس همه چیزو بنویس. گفتم بنویسم که چی؟ و میدونستم وقتی به اینجا میرسه دیگه قضیه ته نداره و من هم حوصله انسانهای خرفت رو ندارم. من متاسفانه مدت زیادی از زندگیم رو صرف سوال پرسیدن و جواب دادن به خودم کردم. مثل مسیری که شطرنجباز تو ذهنش طی میکنه. دیگه استاد شدم. این سوال «که چی؟» رو بذار رو هر چیزی تو این زندگی و تماشا کن چطور همه چی پوچ میشه و دود میشه و به هوا میره. چطور قطارها از حرکت میایستن وهواپیماها سقوط میکنن و صداها خاموش میشن. چطور باد همه چی در میره. فقط میشه یه جا از پرسیدن این سوال دست برداشت و ادای گول خوردن یا قانع شدن رو درآورد. یه جا مصالحه کرد. به نفع یه لذت یا از ترس. یا اینکه وقت ویزیت دکتر تموم شده باشه. به هر حال حواست هست که اصل ماجرا هیچ وقت عوض نمیشه. به قول فیلم قهرمان خودساخته ژاک اودیار: «زندگی خوب یکی از اختراعات بشره»
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۲
غمت اتوبان کرج را میبست
تلفن زنگ زد یه نفر گفت از کلانتری تهرانسر زنگ میزنم تشریف بیارید برادرتون بازداشت شدند. گفتم برای چی؟ گفت اتوبان کرجُ بسته بوده و وسط اتوبان داشته سینه میزده. گفتم مطمئنید؟ اسمشو چک کرد. خودش بود. زمستان شش هفت سال پیش بود. اون موقع ما تهرانسر مینشستیم. خیلی ترسیده بودم. تلفن انگار خبر قطعی دیوونگیاش رو بم میداد. رفتم کلانتری و با دستبند اومد و یه لبخند تلخی میزد و میگفت چیزی نیست چیزی نیست. داشت برادر بزرگش رو دلداری میداد. هر کاری کردم نتونستم بیارمش بیرون. گفتن باید شب بمونه و صبح بره دادسرا. تا خونه، تا شب، تا صبح گریه کردم. بغض چند سالهام ترکیده بود. تمام چند سالی که خودم هم مثل اون بودم و حالا اون مثل من شده بود و تمام مدت میدیدم و نمیتونستم کاری بکنم. مامانم میگفت تحت تأثیر تو افسرده شده. فردا صبحش رفتیم دادسرا و آزادش کردیم و رفتیم بیمارستان روانی 506 ارتش. تو راه انگار فهمیده بود کجا میبریمش دیوونه شد. همه رو می زد. زورم دیگه بش نمیرسید. گریههای مامانم جلوشو گرفت. تمام مدتی که بیمارستان بود کنار تختش روی زمین میخوابیدم. کم کم حسم به بیمارستان خوب شد. مامانم میگفت تو هم باید بمونی اون تو. فکر کردم بیمارستان روانی برخلاف قصد اولیه سازندگانش واسه حفاظت از بیمارها در مقابل جامعه درست شده. دیگه دلش نمیخواست بیاد بیرون. از آدمهای بیرون میترسید. منم میترسیدم. همین که اومد بیرون اولین فیلمم رو ساختم که خودش هم بازی کرد. یک دقیقه بود. دوربین از بالای دیوار یه خیابون شلوع رو نشون میداد که توش یه دعوا شده و همه به جون هم افتادن، بعد آروم پن میکرد از روی دیوار می گذشت و این طرف دیوار یه بیمارستان روانی بود که همه آروم راه میرفتن و با هم حرف میزدن. دوستم فیلمو فرستاد جشنواره فیلمهای صد ثانیهای و اونها تو بخش طنز جایزه اول رو بش دادن. هنوزم نفهمیدم کجای فیلم طنز بود؟
اون موقع ما تهرانسر مینشستیم و خونهمون برای اولین بار بیشتر از شصت متر بود. دو تا اتاق داشت و مامانم معتقد بود همین خونه بزرگ باعث شد داداشم حالش بد شه. خونه قبلی پنجاه متر بود و در همه ساعات شبانه روز از حال هم خبر داشتیم ولی اینجا هر کس میرفت تو اتاق خودش. خونههای پنجاه متری مثل دستگاه رادیولوژیان، هیچ چیزی توشون پنهان نمیمونه. برگشتیم به یه خونه کوچیکتر ولی حالش نوسان داشت. هیچ لحظه ای ازش چشم برنمی داشتم. پرخاشگر شده بود و اگه میخواست میتونست هر کاری بکنه. اون نگرانی بدون وقفه، بدون استراحت، وحشتناک بود. انگار دردی داشته باشی که هیچ وقت کم نشه. تا یه روز در اتاقش بسته شد. دویدم و تا درو بشکنم اون شیشه اتاقش رو شکونده بود. درو باز کردم دیدم شیشه ها روی زمین و تمام دستهاش از بالا تا پایین جر خورده. دو تا دستاشو که توشون شیشه بود محکم گرفته بودم. شیشه ها توی دست من فرو رفته بود و مثل یه غول زورش زیاد بود. صدای گریه از بقیه خونه میاومد. کم کم شیشهها رو ول کرد. آروم شد. بردمش بیمارستان و بعدش باز بیمارستان روانی. قرص ها زیاد میشدند. چاق میشد. تحملش سخت سخت و سختتر. به جایی رسیده بودم که دوست داشتم بمیره. جنون مثل ویروس تو هوا پخش میشد.
ما از یه سنی به بعد شبیه هم شده بودیم. هر کدوم به تنهایی میتونست برای دیگری لباس بخره. هر چیزی که دوست داشت من دوست داشتم. هر دو به چیزهای مشابه و مثل هم فکر میکردیم. ولی خودمو ازش کمتر میدیدم. بهش بعنوان یه هنرمند اعتقاد داشتم و منتظر بودم بقیه هم اونو بشناسن. انگار تو سفینهای بودیم به مقصد زمین و به محض پیاده شدن همه می فهمیدن چه آرتیستی همراه من بوده. تنها جایی که راه ما از هم جدا شد وقت دیوانگی بود. من منقبض میشدم و اون منبسط. من ساکت میشدم و اون زمین و زمان رو به هم میدوخت. من به لاک خودم می رفتم و اون باز میشد و طبیعیه که اون آسیب پذیرتر از من میشد. تا همهی این اتفاقها افتاد. مامانم کشف کرد که این کفاره گناهانیه که ما کردیم. ما غافل شده بودیم. ازم جداش کرد و هر شب به گوشش خوند. مثل آیات الهی برش فرود میاومد و از آیندهای بدتر میترسوندش. کاری از من برنیومد. داروها و ترسها کم کم اون غول منبسط رو مهار کرد، مثل گالیور که با نخهای کوچیک مردم کوچیک لیلیپوت بسته شد.
ما از یه سنی به بعد شبیه هم شده بودیم. هر کدوم به تنهایی میتونست برای دیگری لباس بخره. هر چیزی که دوست داشت من دوست داشتم. هر دو به چیزهای مشابه و مثل هم فکر میکردیم. ولی خودمو ازش کمتر میدیدم. بهش بعنوان یه هنرمند اعتقاد داشتم و منتظر بودم بقیه هم اونو بشناسن. انگار تو سفینهای بودیم به مقصد زمین و به محض پیاده شدن همه می فهمیدن چه آرتیستی همراه من بوده. تنها جایی که راه ما از هم جدا شد وقت دیوانگی بود. من منقبض میشدم و اون منبسط. من ساکت میشدم و اون زمین و زمان رو به هم میدوخت. من به لاک خودم می رفتم و اون باز میشد و طبیعیه که اون آسیب پذیرتر از من میشد. تا همهی این اتفاقها افتاد. مامانم کشف کرد که این کفاره گناهانیه که ما کردیم. ما غافل شده بودیم. ازم جداش کرد و هر شب به گوشش خوند. مثل آیات الهی برش فرود میاومد و از آیندهای بدتر میترسوندش. کاری از من برنیومد. داروها و ترسها کم کم اون غول منبسط رو مهار کرد، مثل گالیور که با نخهای کوچیک مردم کوچیک لیلیپوت بسته شد.
من به لاک خودم رفتم و بعد به زندان رفتم و وقتی برگشتم دیگه با یه خانواده خیلی مذهبی طرف بودم. دیوارهای خونه پر از نشانههای مذهبی شده بود و وقتی من اعتراض کردم مامانم گفت اینها بهش آرامش میده، چیزی که تو نداری و نمیتونی به کسی بدی. راست میگفت. من کنار کشیدم. دورتر شدم. من مطمئن نبودم آرامش هدف خوبیه واسه زندگی. چه برسه به اینکه هدف وسیلهاش رو هم توجیه کنه. من کلن مطمئن نبودم. انگار از بازی تعویض شده بودم. از حالا به بعد تماشاچی بودم. تیم داشت بدون من میبُرد، از راهی که قبولش نداشتم. موقع ناهاری که به مناسبت عقدش دادیم به مسئول رستوران گفت همه کوکاکولاها رو از روی میزها جمع کنند چون اسرائیلیان. من دیگه تماشاگرنما شده بودم.
امشب عروسیشه. با یه خانواده خیلی مذهبی تو قم وصلت کرده. آدمهای خوبیان. یه خونه هم تو قم گرفته. قراره امشب هیچ بزن و برقصی نباشه و از یه قاری قرآن معروف دعوت کردند که نمیدونم چکار کنه. من موهامو رنگ کردم و با پاپیون قراره بشینم تو مجلس. حالا اونها یه اکثریت قدرتمند شدن که من توشون به چشم میام. تو هیچ قسمتی از مسیر ازدواجش کارهای نبودم. مثل بقیه از اخبار مطلع میشدم و دعوت میشدم. عنوانم بعد از این سالها از جانشین پدر مرحومم تو خونه به برادر بزرگتر و حالا به یه مقام تشریفاتی تنزل پیدا کرده. دیروز رفتم خونه و دنبال ساعت بابام گشتم. میخواستم بصورت نمادین هم شده یه چیزی از بابام تو عروسی باشه. واقعن قاطی کرده بودم. پیداش نکردم. حتی بصورت نمادین هم نتونستم کاری بکنم. ساعتش از موقع تصادفی که توش مُرد از کار افتاده بود. بقیه چیزها هم.
امشب عروسیشه. با یه خانواده خیلی مذهبی تو قم وصلت کرده. آدمهای خوبیان. یه خونه هم تو قم گرفته. قراره امشب هیچ بزن و برقصی نباشه و از یه قاری قرآن معروف دعوت کردند که نمیدونم چکار کنه. من موهامو رنگ کردم و با پاپیون قراره بشینم تو مجلس. حالا اونها یه اکثریت قدرتمند شدن که من توشون به چشم میام. تو هیچ قسمتی از مسیر ازدواجش کارهای نبودم. مثل بقیه از اخبار مطلع میشدم و دعوت میشدم. عنوانم بعد از این سالها از جانشین پدر مرحومم تو خونه به برادر بزرگتر و حالا به یه مقام تشریفاتی تنزل پیدا کرده. دیروز رفتم خونه و دنبال ساعت بابام گشتم. میخواستم بصورت نمادین هم شده یه چیزی از بابام تو عروسی باشه. واقعن قاطی کرده بودم. پیداش نکردم. حتی بصورت نمادین هم نتونستم کاری بکنم. ساعتش از موقع تصادفی که توش مُرد از کار افتاده بود. بقیه چیزها هم.
۱۵ فروردین ۱۳۹۲
در ابتدا کلمه بود، در انتها هم همینطور
مجبور شدم روز سیزده بدر در یک سفر شبه الیزابتتاونی برم به ده آباء و اجدادیمون. سفر الیزابتتاونی یعنی پسر بدبختِ گشادِ قرین به خودکشیِ دور از خانوادهای به دلیلی مجبور بشه بره وسط اقوامش و این سفر مثلن یه چیزهایی رو تغییر بده. دلیلی که منو کشوند اونجا این بود که عموم بعد از یک سال و نیم از زندان مرخصی گرفته بود و قرار بود همه برن داهات که ببیننش. عموی من نمونه کامل مدیریه که تو این نظام بزرگ شده و باد کرده و حالا ترکیده. همون آدمی که چهار سال پیش منو بخاطر زندانی که رفتم سرزنش میکرد و از حکومت دفاع میکرد حالا خودش از عرش به فرش کشیده شده و رفته همونجا که من بودم. دیگه زندگی انقدر قضا و قدری شده که احساس پیر دنیادیدهای دارم که وقتی حرف میزنه همچین به افق خیره میشه که گرفتگی غروب تو چشاش دیده میشه. میخواستم برم ببینم این مدت چقدر روی این آدم اثر گذاشته. خونه شلوغ بود و همه فامیل دورش رو گرفته بودن و عموم با تلاشی رقت انگیز داشت با ذکر ماده و قانون ثابت میکرد که بیگناهه. خیلی صحنه بدی بود. هیچکس گوش نمیکرد و همه اصرار داشتند که بدون شنیدن این حرفها قبولش دارن و مطمئنن که بیگناهه. در حالیکه پسرعمهام داشت تو گوشم میگفت که همینا چقدر از زندان رفتنش خوشحال شدن و چقدر پشت سرش حرف زدن. میخواستم دستش رو بگیرم ببرمش بیرون بگم کله پدر مردم، بیا یکم تو این هوا راه برو. نگفتم و عوضش خودم رفتم بیرون. تا حالا عید نرفته بودم داهات. بچه که بودم همیشه تابستون وقت چیدن انگور و بادوم میرفتیم. حالا یه دشت که از شکوفههای بادوم سفید شده بود زیر پام بود. مثل کارتونهای ژاپنی بود. آفتاب گهگاه گرمی هم از لای ابرهای پراکنده میتابید و باد میاومد. من وقتی باد بهم میخوره فراموش میکنم. هر چیزی که داشتم بهش فکر میکردم تا همین چند لحظه پیش. چه خوب چه بد. لای درختها راه رفتم و شهر سکوت عارفُ خوندم و کم کم خوابم گرفت و روی چمنها خوابیدم. یه لحظه بیدار شدم دیدم یه گله گوسفند دارن از بالای سرم رد میشن. چوپونش که منو میشناخت و من نمیشناختمش ازم بابت اینکه بیدارم کرده معذرت خواست. طبعن از طرف خودش و گوسفندها و سگ گله. تو همون حالی که از خواب بیدار میشی و آمادگی دریافت وحی رو داری به این نتیجه رسیدم که باید سگ گله میشدم. خیلی باز کردن این نتایج کار سختیه، منم بازش نمیکنم.
برگشتم خونه و دیدم خلوتتر شده. عموم اومد نشست پیش من و از کار و بارم پرسید و وقتی فهمید هیچ کاری نمیکنم باز شروع کرد به نصیحت کردن. پرسیدم کدوم بندی؟ راحتی؟ توضیح داد و آدمهای مشترکی که میشناختیم پیدا کردیم و هر دو ذوق کردیم. برای منم خواست توضیح بده که بیگناهه. لایحه دفاعیهاش رو داد که بخونم. تمام هجده صفحهاش رو خوندم و وسطش اون توضیح میداد. حس نمیکردم قضاوت من براش مهم باشه. فقط انگار میخواست آخرین سنگرهاش رو حفظ کنه. آخرین نفراتی که به حرفش گوش میکنن. کم کم ساکتتر شد و آخرش گفت واسه یه آدم 54 ساله این حکم سنگین یعنی اعدام دیگه. من نمیدونستم چی بگم. یعنی میدونستم ولی اون گوش نمیکرد. دوست داشتم همون موقع یه منبری بود که میرفتم بالاش و یه پرده سینما کنار منبرم بود که تصویر اون خوابیدن زیر درختهای بادوم رو پخش میکرد و من با یه آنتن دراز به تصویر اشاره میکردم، بدون حرف. عوضش فقط گفتم عمو پذیرفتن خیلی مهمه. گفت چی؟ گفتم پذیرفتن. یکم مکث کرد، الکی گفت آره.
ناصر میگفت تو مسجد محلهشون تو اردبیل یه آخوند پیری بوده که سالها اونجا بوده و پامنبریهاش هم با خودش همونجا پیر شده بودن. میگفت انقدر که این هر روز اونجا حرف زده بود که دیگه اواخر گاهی بجای جمله کلمه میگفت. مثلن داشته روضه میخونده میگفته «آقا رشادت» همه پیرمردا سر تکون میدادن. میگفته «آقا شهادت» پیرمردا گریه میکردن. دیگه رسیده بود به کلمه.
۲۵ اسفند ۱۳۹۱
میشود تصور کرد یک مهمانی را که خدایان نشستهاند. یک خدا یک جهان آفریده و بقیه حوصله آفریدن ندارند. به نظرشان لوسبازی است ولی بالقوه همگی خدا هستند. خدای جهان دارد با شور و حرارت از جزئیات میکروپلانکتونها تعریف میکند. کسی به حرفش گوش نمیکند. موضوع را به بیانسه میکشاند، اسرار ناگفته عروج عیسی مسیح، نتایج جام جهانی 2014، حتی حاضر است زمان قطعی پایان دنیا را هم لو دهد. هیچ کدام اشتیاقی برنمیانگیزد. حتی میشنود یکی زیر لب می گوید «چه انرژی هم داره». مدتی در سکوت میگذرد و خالق بی همتا با انگشت روی میز میکوبد که: «ولی ایده اولیه مفهوم انتزاعی "مهمانی" مال من بود».
۲۰ اسفند ۱۳۹۱
دارم برمی گردم به تنظیمات کارخانه. به انسان اولیه. به نیازهای انسان غارنشین. به خوردن و خوابیدن و دفاع از خود و سکس. مشکل خوردن ندارم چون دیگه نگاه نمیکنم چقدر از پولم باقی مونده. اعتقاد دارم اگه نگاه کنم که چقدر مونده می بینم هیچی نمونده. مشکل خواب هم ندارم، اگزازپام هست. پام رو از خونه هم بیرون نمیذارم که از خودم در مقابل موجودات زنده و بلایای طبیعی محافظت کنم و این یعنی خیلی وقته سکس ندارم. به هرحال باید بین این دو یکی رو انتخاب کنم. بنابراین خیلی هم انسان اولیه نیستم. پیش از اولیهام. من نسخهی بتای انسانم. واقعیت اینه که من از ارتباط میترسم. از حرف زدن بطور مستقیم فرار میکنم. آخه این همه حرف واسه چیه؟ از کی مردم انقدر حراف شدن؟ چطور یه زمانی فیلم صامت میدیدن و اعتراضی نداشتن و الان اینجوریان؟ مثل حیوونها اگه دم تکون بدیم و همدیگه رو لیس بزنیم بهتر نیست؟ خلاصه که من نمی تونم دیگه وارد دیالوگ بشم با کسی. دارم همه چیزو به سمت اکستریم خودش پیش میبرم. دارم از حد میگذرونم. حد یعنی جایی که به خودت میگی دیگه بسه و خودت میگی ادامه بده. هر دو فرمان از یک مغز صادر بشه. هر چیزی وقتی از محدوده صفت های تفضیلی فراتر میره به جاهایی میرسه که خیلی هیجان انگیزه. از زیاد، بیشتر، بیشترین، (به قول ریچارد برتون) بیشترین ترین. اولش ناراحت میشی بعد عصبانی میشی بعد قضیه برات خنده دار میشه بعد از اینکه تو همچین وضعیتی هستی خودت رو مسخره می کنی بعد بعد بعد. وقتی گرسنگی از اون حد میگذره، تشنگی، خستگی، بیخوابی و همین نداشتن سکس. به یه جایی میرسی که انگار تو خونه ات داشتی میگشتی و یهو یه حیاط خلوت پیدا می کنی که تا حالا ندیدی. یه بعد نامکشوف. این فرق میکنه با اون شرایطی که تو سربازی یا زندان یا مثلن جنگ هست. به هر حال اونجا مجبوری. گرسنگیِ آدم متناسب با مقدار غذاییه که تو یخچالش داره. امکانات انتظارات رو میسازه. اونی که رفته تو قله دماوند و روزه سکوت گرفته واقعن شاهکار کرده. کسی از اونجا رد نمیشه. الان دیگه نمیتونم بگم از این وضع ناراضیام چون تو اون حیاط خلوته ام. به آدمها با فاصله نگاه میکنم. انگار تا بحال بدن زنی رو لمس نکردم. انگار من هویجی هستم که داره به لاستیک ماشین نگاه میکنه، همونقدر بی ربط و بی مفهوم. اریک امانوئل اشمیت تو یه مصاحبه گفته بود یه بار سی ساعت تو صحرا گم شده بوده. بعد به یه چیزی مثل خدا اعتقاد پیدا کرده که دقیقن هم نمیتونه توضیحش بده چیه. فقط خودش میدونه. مثل تجربه دیدن فیلم "جری" گاس ون سنت. دو تا پسری که تو بیابون گم میشن. اگه بتونی تا آخرش ببینی حس فوق العادهای پیدا میکنی. نمیدونم این وضع تا کجا میتونه ادامه پیدا کنه. به هرحال اشمیت اگه پیدا نمیشد که مصاحبه نمیکرد و خداش به دردش هم نمیخورد و اگه فیلم ون سنت هم ته نداشت که فیلم نبود. منم باید وضعیتم تهی داشته باشه که حتمن خیلی ساده است و تو یه لحظه همهی اون حس و حیاط خلوت رو از بین میبره و برمیگردم به وضع بقیه آدمها ولی من تلاشی براش نمیکنم. به قول امیر وضعیت سفید «پرسش مستقیم مایه رسوایی است، باید غیرمستقیم به پاسخ رسید. من نباید پیش پاسخ بروم، پاسخ باید به سوی من بیاید».
پ ن: متاسفم که همچین دیالوگ تابناکی رو تو همچین پست مزخرفی نوشتم. خدای سینما منو ببخشه.
۰۷ اسفند ۱۳۹۱
کجاست جای رسیدن؟
با خودم میگم چی از این بدتر؟ و یادم میاد که بارها اینو به خودم گفتم. چی از این بدتر؟ یادداشت سردبیر همشهری داستان به مناسبت محرم با این جمله شروع میشد: «غم، آستانهی دنیاهای تازه است.» این دنیاهای تازه تا کجا ادامه داره؟ این تازگی برام ملال آور شده. این فقط رسیدن به آستانهی جدیدی از تحمله. باید امشب یه تیغ میکشیدم به بدنم و مثل کیسه آردی که تو باد پاره میشه تموم میشدم.
۰۲ اسفند ۱۳۹۱
چه شود گر فکنی بر من مسکین نگهی
بعضی آدمها به این میرسند که آخرین چیزی که براشون میمونه آواز خوندنه. بعضی آدمها به این میرسند که در زندگی باید به هر چیزی «برسند». من تو زندان فهمیدم که وقتی همه چیز رو ازت میگیرن، لخت و بیچیز مثل وقتی تو قبر خوابیدی، آخرین چیز، روح اون جهان بیروح، آواز خوندنه. اینکه چقدر از اون دنیا آواز برای خوندن با خودت آوردی خیلی اهمیت پیدا میکنه. تو همهی فیلمهای کمدی هم اولین نشانه زندان آواز خوندنه. کمیک هم هست. به هر حال برای هر کسی که یک چیزی خاطره نباشه میتونه جوک باشه. تو زندگی روزمره ولی سخت به این «میرسی». مثل من دری به تخته بخوره بری زندان یا مثل خسروی «پلهی آخر» بهت بگن سرطان داری، حتی دروغ. دیگه هم مهم نیست چجوری میخونی، صدا داری یا نه، یا اصلن چی میخونی. لیلی از آقای عسگری میپرسه اسم اون آواز چی بود؟ میگه این آوازها اسم بخصوصی ندارن دخترم. تو تیتراژ هم نوشته: «تصنیف چه شود...»
۱۸ بهمن ۱۳۹۱
چه خوبه که برگشتی داریوش خان
یه حال خوشی دارم از فیلم جدید مهرجویی. یه چیزی مثل چتی. یه کمدی سرخوش چت که بطور واضح آدمهای همهچیزدانی که شوخی سرشون نمیشه رو اذیت میکنه. تو سالن صدای مردمو میشنیدی که میگفتن این چیه؟ مسخره. دیوونه شده. بعد از فیلم بلیتها رو تو قسمت "ضعیف" صندوق نظرسنجی مینداختن و با قیافه جدی میرفتن. طبعن مهرجویی به تخمش نیست که کسی از فیلمش خوشش بیاد یا نیاد. خب مهرجویی که از برج میلاد هم تو این شهر معروفتره، شاید لازم باشه وقتی بش میرسی و میبینی داره کارهای عجیبی میکنه یه کاری بکنی: «سعی کنی فازشو بگیری». این شاید انگیزه شخصی بخواد. مثلن فکر کنی ارزششو داره برم ببینم فازش چیه یا نه. واسه من داره. یکم فروتنی میخواد. به هرحال یه عمری - دقیقن یه عمر - از دور دیدش زدی و ازش یاد گرفتی و بزرگت کرده، شاید بیشتر از پدر و مادرت. وقتی یه رابطهای طولانی میشه مسئله اعتماد پیچیده میشه. زمان مسئله اعتمادو پیچیده میکنه. مثل مربی فوتبالی که سالها بوده و قهرمان شده و دوستش داشتی و حالا افتاده رو دور باخت. قدم بعدیش چیه؟ تیمو برمیگردونه؟ داره لجبازی میکنه یا یه چیزی میدونه که ما نمیدونیم؟ دوره مربیات تموم شده یا داره مرحله جدیدی رو تجربه میکنه که باید با احتیاط دربارهاش حرف بزنیم؟ مغزش از دراگ و مشروب و پیری زائل شده؟ میتونی بندازیش بیرون، فراموشش کنی و خودتو راحت کنی. دیگه مهم نیست اون چکار میکنه مهم اینه که واکنش تو چیه. رابرت دنیروی پیرشده باید راه بیفته خودش رو به من ثابت کنه یا من باید برم از خلال گفتگوهاش بفهمم چرا اینجوری شده؟ آیا اصلن لازمه همه چیزو جدی بگیریم؟ شاید به این رسیده که "دیگه منو جدی نگیر". شاید جدیترین چیز زندگی اینه که همه چیز شوخیه. ها؟ به نظرم خیلی مضحکه که صد ساله که سینما اختراع شده و از دل تجربههای آدمها قواعد سینمایی تولید شدند و حالا این قواعدند که بجای آدمها تصمیم میگیرند. خود مهرجویی تقریبن نصف این صد سال بوده و فیلم ساخته. واضحه که داره به قواعد دهنکجی میکنه. موهای حامد بهدادو سفید میکنه و بدون اینکه گریمش کنه میگه این پنجاه سالشه. خب فازشو بگیر دیگه. هنر کردی میگی این که پنجاه سالش نیست! مانی حقیقی تو مستند "مهرجویی کارنامه چهل ساله" به احمد طالبی نژاد که داره خیلی جدی درباره مهرجویی حرف میزنه میگه: مثل اینکه تو شوخی سرت نمیشه! به نظرم بهترین چیزی بود که میشد گفت. وقتی از سالن اومدم بیرون از همه لحظههای جدی زندگیم خجالت میکشیدم. از همه جاهایی که شل نکردم. از مغزم که انگار روغنکاری میخواد. به هر حال احتمالن هم مهرجویی الان راحت خوابیده هم کسانی که امروز تو سینما بهش فحش میدادند. فقط منم که نمیخوام بخوابم که این حال خوشم نپره.
پینوشت: همانطور که میشد حدس زد همهی نقدها درباره فیلم بدون استثناء منفی بود ولی من سیمرغ بلورینم رو تقدیم این قسمت نقد فارس میکنم: «احتمالا آقای کارگردان فیلسوف جرقه اصلی ساخت این فیلم را در لحظه ای سرخوشانه در هنگام استراحت و تفریح در شمال زده است»
پینوشت: همانطور که میشد حدس زد همهی نقدها درباره فیلم بدون استثناء منفی بود ولی من سیمرغ بلورینم رو تقدیم این قسمت نقد فارس میکنم: «احتمالا آقای کارگردان فیلسوف جرقه اصلی ساخت این فیلم را در لحظه ای سرخوشانه در هنگام استراحت و تفریح در شمال زده است»
۱۳ بهمن ۱۳۹۱
به مدد شرکت سونی از گور بیرونت خواهم کشید
امروز فیلمهای هندیکم قدیمیم رو آوردم و یکی یکی نگاه کردم. بعد از سالها. یه وقتی بوده که دوربینم مثل ساعت مچی همیشه همراهم بوده و از همه چی فیلم می گرفتم. یه فیلم هست که یه مسیر طولانی توی تاکسی از شیشه عقب دارم از خیابون فیلم میگیرم. کم کم بارون می گیره. بارون شدت می گیره. یه تصاویر محوی از چراغ ماشینها هست و یکی یکی آهنگهای ضبط تاکسی. همهاش رو نگاه کردم و یادم اومد اون روز چه حالی داشتم. میلیونها سال آدمها بدون تکنولوژی ضبط تصاویر زندگی کردن و این صد سال بدون اجازه قبلی زندگیشون متحول شده. برادران لومییر بدون اینکه به مردم بگن ازشون پول گرفتن و فیلم ورود قطار به ایستگاه رو نشونشون دادن و مردم از ترس از سالن فرار کردن. اولین سازندههای هندیکم نباید میرفتند تو غار حرا و چهل روز از خودشون میپرسیدن این کار ما درسته یا نه؟ به صبر، به آهستگی اعتقاد نداشتند؟ نباید روی جعبه دوربین مینوشتند «آیا مطمئنید که میخواهید به یاد بیاورید؟» بیخود نیست که هامون به رئیسش میگه «روح و معنویت چی شد بدبخت؟ به سر عشششق چی اومد؟» رئیسش هم میگه «برو سراغ سونیا هیتاچیا سوزوکیا میتسوبیشیا ...» آره باس رفت سراغ همینا. باس برم یقه صاحاب صابمردهشو بگیرم بگم ننه سگ داداشم گفته یکی از فامیلامون تو ملایر یه فیلم از پدر خدابیامرز ما پیدا کرده و ما قراره بعد از بیست و یک سال ببینیمش. باید برم سر در شرکت سونی با لحن زن شهاب حسینی تو آخرای جدایی نادر بگم «واسه چی پاشدید اومدید اینجا؟ حالا من چجوری تو این خونه زندگی کنم؟» میخوام شلوغش کنم. یه هوچیگری راه بندازم بیا و ببین. دو تا السیدی بذارم سخنرانی خامنهای و فیدل کاسترو درباره لیبرال دموکراسی غرب هم پخش کنم. یه تبتی هم آتیش بزنم. نمیذارم اینجوری بمونه. من چکار کنم با این فیلم؟ من چطوری با پدر مُردهام روبرو بشم؟
۰۹ بهمن ۱۳۹۱
زن سرطانی قشنگ
این خونه مثل یه زن سرطانی قشنگه. دارم از دستش میدم و اون هنوز
قشنگه و بالاخره این غمی در خودش داره. مثل کارتون انقراض که قوچهایی رو
نشون میده که پشمهایی دارن که از سرما محافظتشون میکنه و همون لحظه قوچ
از کوه میافته و راوی میگه چه فایده؟ شش ماهه که اومدم توش و شش ماه دیگه قراردادش تموم میشه. باید قبول کنم که شش ماه دیگه نمیتونیم تمدیدش کنیم. حتی نمیدونم شش ماه دیگه کجا میتونم برم. قرارم بر همین بود. که پول تسویه حساب شرکت قبلی رو تا قرون آخر خرج کنم و هیچ کاری نکنم ببینم تهش چی میشه. این شش ماه تقریبن همهاش رو تو خونه بودم. آشپزی یاد گرفتم، ارتباطم با آدمها رو به حداقل رسوندم و سیاستم با دخترها هم شد «دولت آن است که بی خون دل آید به کنار» که خب چون بیخون دل عملن امکان نداره پس اینم به بقیه هیچیها اضافه شد. کلن دیگه واسه چیزی تلاش نمیکنم. میرم ببینم تهش چیه.
امروز یکی از همون یکیونصف شعلهی اجاق گاز خرابمون هم خراب شد. به زحمت راه افتاد ولی کم نمیشد. کتری گذاشتیم و چایی خوردیم و قرار شد با همخونه بریم کرایه خونه رو بدیم و خرید کنیم و برگردیم، باید با هم میرفتیم چون یه کلید داشتیم و اون یکی دست فامیل همخونه بود. گفت لباس زیاد نپوش «هوا بهاری شده» گوش نکردم. اجاق روشن رفتیم بیرون. به یه درکی از هم رسیدیم که به قول پیرمرد سیاهپوست فیلم شاینینگ، بدون حرف می فهمیم طرف چی میگه. به سایه ها اشاره کردیم و آسمون تمیز و بادی که میاومد و آفتاب. هیچکس در طول تاریخ نتونسته تعریفی از "هوای خوب" ارائه بده ولی هیچوقت هم جای سوال نبوده. پس: هوا خوب بود.
وضعیت از یه حدی که بهتر میشه ثبت کردنش اشتباهه چون هم اون لحظه رو از دست میدی هم هیچ ثبتی با اصل برابری نمیکنه. به همین خاطر ناراحت نبودیم که دوبین همراهمون نیست. رفتیم بانک. بعدش گفتم بریم ببینم این هتل بالایی هنوز آگهیش روی شیشه هست یا نه. آگهی نوشته:« به چند جوان نظافتکار با مسکن و غذا نیازمندیم». یکی از گزینههای شش ماه دیگه است. رفتیم هتل سیمرغ یادمون اومد که آگهی مال هتل رامتین بود، چند قدم بالاتر. آگهی سر جاش بود. باز هم در یک توافق ناگفته بجای پایین/خونه رفتیم بالا/پارک ساعی. یادمون اومد که کتری روی گازه و شعله زیاده و به اندازه آب توی کتری وقت داریم تو این هوا باشیم. بالاتر یه جای دنج بالای یکی از پله های گاندی مشرف به ولیعصر پیدا کردیم. همخونه گفت "بام" من اینجاست، همینقدر ارتفاع بسه. واقعن همخونه آرمانی منه. اولین نفر بهترین نفر شده. از اون روزها بود که مثل کارتون توتورو مطمئنی هیچ اتفاق بدی نمی افته. فامیل زنگ زد که میره خونه و کتری رو خودش خاموش میکنه، دیگه از هفت دولت آزاد بودیم. (گفتم توتورو اینم بگم عشقم جان تورتورو یه مستند داره به اسم "پاسیونه" درباره موسیقی شهر ناپل ایتالیا، فوق العاده است. به قول آقا هوشنگ: قشنگ بود ولی ربطی نداشت)
به نظرم متاسفانه روزهای خوب وجود دارند و هر چند مثل همون "هوای خوب" قابل تعریف نیستند ولی قابل انکار هم نیستند. برای من نقطه خیلی واضح در تعریف روز خوب نوره. سینما رو هم با همین نور کشف کردم. به نظرم در بچگی مثل پیامبر که میگن قرآن در یک شب بر قلبش نازل شده و در طول 23 سال کم کم همونا بهش وحی شده، من در حین دیدن حرفه:خبرنگار آنتونیونی که از تلویزیون پخش میشد و اون آفتاب تند و رنگ سفید غالب بر نماها به سینما مبعوث شدم! و سالها جلوی عشقِفیلمهای دیگه خجالت کشیدم که چرا داستان فیلمها یادم نمیمونه و دیالوگها رو حفظ نیستم و عوضش رنگها و نورها و حرکات دست و سر هنرپیشهها خوب یادم مونده. تا آخر فهمیدم فرمالیستها و ایماژیستها یه چیزایی میگن که میتونم باش این وضعیت رو توجیه کنم. هر چند باید کلمه دقیقتری برای این علاقه من وجود داشته باشه، یه چیزی مثل لایتیست! فهمیدم تو این پاراگراف خودمو خیلی گنده گرفتم ولی به جایی که برنمی خوره، میخوره؟
خوب شد به «هوا بهاری شده» گوش نکردم و کاپشن بردم چون سرد شد. کی میدونه بعدش چی میشه؟ با اتوبوس رفتیم تجریش. تو اتوبوس یه پسر قشنگی بود که باز به بحث ما ربطی نداره ولی خب بود. نور مایلی میدون ونک رو روشن کرده بود و سایههای ماشینها وقتِ دور زدن دراز و کوتاه و باز دراز میشد. میوه فروشهای وسط بازار تجریش همچون ردلایت فلان آمستردام حشری کنندهاند. چه بسا بدتر، چون با یکی کارت راه نمیافته. فکر میکردیم خیلی خرید داریم و گذاشتیم برای دم آخر که با دست پر بازارو نچرخیم. فلافل خوردیم و سوسیس بندری و موسن هم بمون اضافه شد و از همهی میوه ها و سبزیجات اونجا فقط یه فلفل دلمه زرد گرفتیم که اون هم به قول موسن باید می ذاشتیمش وسط و ستایشش می کردیم، با همون یکی ارضاء شدیم. نور رفت و ما برگشتیم خونه.
نوشتنش هم مثل گرفتن عکسش مذبوحانه شد. بله آقا هر چیز قشنگی که میدونی داره از دست میره غمی در خودش داره. ولی خب همینه که هست. باید ولش کرد که بره.
نوشتنش هم مثل گرفتن عکسش مذبوحانه شد. بله آقا هر چیز قشنگی که میدونی داره از دست میره غمی در خودش داره. ولی خب همینه که هست. باید ولش کرد که بره.