باید تا چند روز دیگه برای کاری برم سوییس و منتظر ویزام. مامانم از وقتی فهمیده فکر میکنه من میخوام برم و برنگردم. اولش که گفت تو که پول نداشتی چجوری میخوای بری؟ گفتم خرجشو من نمیدم. گفتم حالا معلوم هم نیست ویزا بدن. گفت چطور؟ گفتم باید یه مدارکی بشون بدم که نشون بده برمیگردم. گفت مثلن چی؟ گفتم خونهای اینجا داشته باشم یا هر وابستگی دیگهای. خب معلومه که وابستگی به اینجا ندارم. خودم دستی دستی شکش رو بیشتر کردم. مستقیم نمیگه ولی هر روز نگرانتر میشه. یه روز در میون میخواد منو ببینه. مستقیم منظورش رو نمیگه که منم بگم بابا اگه میخواستم برم که همون چهار سال پیش میرفتم که برام راحتتر هم بود. انگیزهام هم برای زندگی بیشتر بود. الان دیگه؟ عموم این مدت دو بار بم گفته نری دردسر درست کنی برامون. میگم چه دردسری؟ برای کار میرم و دو هفتهای برمیگردم. تازه فهمیدهام که چقدر تو این چهار سال منتظر بودن من یه جا منفجر بشم. یه کاری بکنم که همهی اون خشمی که درونمه بیرون ریخته بشه. هر چی گذشته و من ساکتتر شدم، نگرانی اونها هم بیشتر شده. بجز سفارت، باید به خانوادهام هم تضمین بدم که برمیگردم. این یکی سختتره
چون منو میشناسن. با حساب بانکی و خونه و ماشین به جایی بند نمیشم. یه دیوار بلند بیاعتمادیِ شیشهای بین ماست که گهگاهی فقط تمیزش میکنیم که متوجهاش نشیم.
یه دیوار بلند بیاعتمادیِ شیشهای بین ماست که گهگاهی فقط تمیزش میکنیم که متوجهاش نشیم( عجب چیزی گفتی )
پاسخحذفبرگردم...بر نگردم....برگردم...برنگردم...بر...
پاسخحذفمنم شاید فک می کردم یه جایی منفجر میشی. نمی دونم.خوشحالم که برای کار میری.
پاسخحذفبرادرم!
پاسخحذفمنو یاد برادرم می ندازی.
مدام احساس می کنم یکی از همین لحظه ها منفجر میشه...
ای اماااان از این راه هاااا
پاسخحذفامان از این رفتن هاااا
امان از اون برگشتن هاا :(