خانوادهی دایی عباسم که شیراز زندگی میکنن از بچگی برای من مظهر بچهپولدار سوسول بودن. منم از بچگی دوست داشتم بچهپولدار سوسول باشم. از اونایی بودند که از مرغ فقط رون میخوردن و مامانشون همون اول رونهای غذا رو برای بچههاش جدا میکرد ما هم با حیرت نگاه میکردیم که مگه اینجوری نیست که باید هر چی گذاشتن جلومون تا دونه آخر برنجش رو بخوریم و حرف نزنیم؟ اونها بودند که عطر میخریدن و عطر میزدن و صورتشون رو تیغ میزدن و آهنگ خارجی گوش میکردن. خلاصه الگوی من بودند همیشه. امروز ظهر حالم خوب بود بعد یه نسیمی از یه خاطرهی بد حالم رو دگرگون کرد بعد یاد پیمان پسر همین دایی عباسم افتادم که دانشگاه آزاد قبول شده بود شهر لار و داشت از گرمای لار برای ما تعریف میکرد (برای ما که بچه اهواز بودیم!) میگفت ممد جون انقدر آفتابش تیزه که من زنگ خونهمون رو که میزنن تا در حیاط که میخوام برم که درو باز کنم عینک آفتابی میزنم. امروز فکر کردم مثل اون موقع پیمان، اندازهی همون چند قدم تو آفتاب راه رفتن، کمتحمل شدهام.
*عنوان از دوبلهی فارسی پالپ فیکشن (ویدئو)
=*
پاسخحذفولی آفتاب لار واقعا تیزه :))
پاسخحذفصفحه ی دیگه ای هم توی مدیا دارید!؟
پاسخحذفیه دوستی هم من داشتم شروع کرد فرانسه خوندن هر روز می نالید و با درد میگفت نمیدونید گرامر فرانسه چقدر سخته. به ما می گفت. به ما که ژاپنی خوندیم.
پاسخحذفسعی میکرد همه رو قانع کنه که مقصر نبوده، و توجیه کنه کارش، و تو یا یه نفر دیگه بهش گفته بودی، پذیرفتن و قبول کردن خیلی مهمه و ...، می دونی کجا میتونم دوباره بخونمش، تا صفحه آخر همین وبلاگت رفتم ولی پیداش نکردم
پاسخحذففکر کنم اینو میگی امید
پاسخحذفhttp://dead-indian.blogspot.com/2013/04/blog-post.html
دست گلت درد نکنه، خودشه. عالی بود. امیدوارم همیشه بنویسی.
پاسخحذفقربونت برم
پاسخحذف