از مهمونی دیشب حس کردم هفت کیلو وزنم کم شده. انقدر که رقصیدم و داد زدم که سبک شده بودم. میدونستم که این چیزها سریع برام پشیمونی به بار میاره ولی گفتم مهم نیست. من که بابت هر کاری که میکنم سه ساعت خودم رو ملامت میکنم این هم روش. عوضش واقعا ظهر که بیدار شدم یه وزن زیادی ازم کم شده بود. با همون چشمای قرمز هنگاوری رفتم اتاقی که تو دفتر فرهاد اینا بم دادند که بتونم بنویسم. همین حال سبک و باد ملایم امروز و آفتاب خوبی که تو اتاق بود باعث شد یه چیز ملایم لَشی بنویسم. عصر از انقلاب پیاده میاومدم به سمت چهارراه ولیعصر و همه چی به نظرم زیبا میاومد. خوشخوشان راه میاومدم و دخترهای بیحجاب تو پیادهرو به اندازهی باد ملایم امروز، زیبا بودند. جلوتر برخوردم به این زنهای چادری جدیدی که چند وقته خیابون انقلاب رو میرن و میان و به دخترها تذکر حجاب میدن. احساس کردم هر چی زده بودم پرید. دوباره کدر و عصبی شدم. هی میخواستم یه چیزی بشون بگم ولی تند تند میگن و فرار میکنن. منم نمیدونستم چی باید به اینا بگی و اصلا چرا باید بشون چیزی گفت ولی احساس بیفایدگی میکنم که این خیابون رو رد شم و هیچ کاری نکنم و بذارم اینا اعصاب زنهای بیحجاب رو به هم بریزن. بعد فکر کردم چه راحت حال خوب آدم خراب میشه تو این مملکت. من البته یه شعبهی خیلی پیشرفته از جمهوری اسلامی تو خونه دارم که اگه بیرون هم چیزی نشه داخل خونه زحمتش رو میکشن. بعد فکر کردم من اگه بعدا چیزی بنویسم یا فیلمی بسازم اصلا نمیخوام ردی از اینها توش باشه. برام اهمیتی نداره واقعیت چی بوده و چیه. هر جایی که دست من باشه حتی اندازهی یه فیلم کوتاه یه عکس یه نوشته، میخوام اینا اصلا توش نباشن یجوری که انگار هیچوقت نبودند. داستان دیشب و امروز رو هم اگه یکی دوباره تدوین میکرد و زن چادریها رو حذف میکرد خیلی زیبا میشد. قدیمها وقتی یه فیلم آروم و مطبوعی میدیدم که هیچ اتفاق بدی توش نمیافتاد
فکر میکرد «ولی دنیا اینجوری نیست» ولی الان فکر میکنم «مهم نیست دنیا
چجوریه، خیال مال منه».
عکستو که تواینستادیدم که خوشحالی منم یه حس خوبی بهم دست داد.همیشه به مهمونی و سبکی
پاسخحذفچقدر خوشحالم برات که بعد مدت ها از خوش گذرونیت گفتی و البته که فعلا این رژه های چادری هارو نمیشه کاری کرد.
پاسخحذفقشنگ مینویسی و از خوندنت لذت میبرم ❤️
پاسخحذفممنونم :)
پاسخحذف