تو خواب تو جمع نامتجانسی بودم شبیه چند همکار که با هم ماموریتی رفته بودیم به شهرستانی و زیر آفتاب حومهی شهر منتظر ماشین بودیم که به جایی برگردیم که میدونستم اونجا دختری هست که من میخوام خودم رو آماده کنم که جلوی اون جالب به نظر برسم. جالب یعنی اظهارفضل کردن مثلا. بعد انقدر رسیدن ماشین طول میکشه که بیاختیار شروع میکنم برای همون جمعی که هستند اظهارفضل کردن. اونها هم یا از فضایل من یا از اینکه این پسره که تا حالا یه کلمه حرف نزده بود چی شده که انقدر بلبلزبونی میکنه متعجب شدهاند و به من گوش میدن. در حین حرف زدن، خودم به یه نکتهی جالبی پی میبرم که احساس میکنم حیفه تو این جمع گفته بشه و هدر بره ولی حالا که اینها تا اینجای حرف رو شنیدهاند خوبه که اون حکمت طلایی که خودم هم تا چند دقیقه پیش از وجودش بیخبر بودم رو بشنون. که همونجا یه مزاحم پیدا میشه و وسط حرف من شروع میکنه چیزهای بیاهمیتی گفتن. من منتظرم زودتر حرفش تموم شه، یا بقیه بگن حرف نزن ما داشتیم حرفهای جالبی از این آقا می شنیدم، تا من اون نکتهی جالب رو بگم. ولی اونها چیزی نمیگن، زمان میگذره، آفتاب گرم و گرمتر میشه و ما از نیومدن ماشین بیحوصلهتر و کلافهتر میشیم و من کمکم حکمت مهمی که به نظرم رسیده بود یادم میره. حالا که مرد مزاحم هم رفته من دارم شر و ورهایی سر هم میکنم شاید برسم به جایی که اون حرف مهم بهم الهام شده بود ولی دیگه نمیرسم. آدمها از حرفهای زیاد من تو اون گرما خسته شدهان و در حالیکه تا چند ساعت پیش من یه آدم ساکت دلپذیر مرموز بودم، حالا یک وراج چرت و پرتگوی مزاحم شدهام. در حالیکه حتی اینها اونی نبودند که میخواستم خودم رو جلوش جالب نشون بدم. و از همه بدتر اینکه بعد از بیداری هم یادم نمیآد اون حرف جالب و اون حکمت متعالی چی بود.
یاد اون مترجمه تو چیزهایی هست که نمیدانی افتادم. میگفت تو خواب به جواب رسیده بودم همهش میگفتم هستی چیزی نیست جز .. هستی چیزی نیست جز .. بیدار که شدم یادم رفت چی بود
پاسخحذفآره منم یاد اون افتادم :))
پاسخحذف=*
پاسخحذف